با بچهها مستقیم و بدون کنایه حرف بزنیم
🔸به جای: اتاقت بوی گند گرفته
🔹 بگیم: باید اتاقت رو تمیز کنی
🔸به جای: کلاغه بهم گفته تو دیروز یه دروغی به من گفتی
🔹بگیم: سارا، فهمیدم دیروز درباره شکلات خواهرت بهم دروغ گفتی، لطفا به من راستش رو بگو
🔸 به جای: خوش به حال خاله زهرات، بچههاش خیلی حرف گوش کن هستن
🔹 بگیم: یه دقیقه حواست به من باشه عزیزم! تا ۱۰ دقیقه دیگه باید تمام اسباب بازیهات رو جمع کنی
🔸به جای: خیلی بدم میاد وقتی یکی بهم میچسبه
🔹بگیم: بذار ۵ دقیقه تنها بمونم، باشه؟
@asraredarun
درک عمومیت را جدی بگیرید.
بچه ها باید بتوانند دو نفری یا چند نفری از یک وسیله استفاده کنند و با همتعامل کنند.
به آنها بگویید که یا باهم صحبتکنند و از طریق صحبت وسیله را بگیرند یا نوبتی بازی کنند یا باهم همزمان از اسباب بازی استفاده کنند.
انحصار طلبی و زیاده خواهی در بزرگسالان از کودکی ونوع تربیتشان نشات میگیرد.
@asraredarun
تربیت فرزند از زراعت آسانتر است.
والدین هم نقش زارع و دهقان را دارند امّا به یک معنا خیلی آسانتر.
زارع باید سه کار بکند: هم باید زمین را شخم بزند و آماده کند، هم بذر را بپاشد، هم آبیاری کند. بعد بنشیند دستش را روی هم بگذارد ببیند ثمری می گیرد یا نه. ولی در مورد تربیت طفل لازم نیست دو کارِ اوّل را بکنی، چون از نظر زمین، زمینِ آن طفل آماده است، هیچ شخم زدن نمیخواهد.
بذر هم لازم نیست تو بپاشی، بذر آن را خدا پاشیده است. تمام اموری که از دیدگاه عقل ما خوب است یا بد است، همه اینها را میداند. امّا به صورت بالقوّه است، استعداد است.
تو فقط این را در طفل به فعلیّت برسان. یعنی اینکه تو فقط باید آبیاری بکنی. زمین آماده است، نِشا را خدا کاشته است، بذر را پاشیده است. تو میتوانی خیانت نکنی؟!!
[حاج آقا مجتبی تهرانی
@asraredarun
خانه تان طوری باشد که محیطی دوستانه و امن برای اکتشاف بچه ها باشد. شنیدن همیشگی اصطلاحاتی مثل ” بهش دست نزن” و ” ازش دور شو” می تواند باعث از بین رفتن استقلال شود.
هر چه قدر خانه ی شما برای بازی و اکتشاف بچه ها امن تر باشد کمتر نه می گویید. و هر چه قدر کمتر به او نه بگویید به طور چشمگیری کشمکش های بین شما و او کاهش می یابد.
کودکی که در خانه آزاد است کمتر لجبازی میکند و همکاری بهتری با والدینش خواهد داشت!
#تربیت_فرزند
@asraredarun
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻 شرط استجابت دعا
#استوری
@Panahian_ir
هدایت شده از خانه ادب🏠 | مهدی حامدی
انتقال مفاهیم دینی- 5.mp3
10.39M
▶️🎵5⃣
💠🌱 راه تسهیل انتقال مفاهیم دینی به کودکان و نوجوانان
🔸برنامه دین، فقط برای عبور از رنج نیست
بلکه برای افزایش لذتهاست.
🌷استاد پناهیان
قسمت پنجم
#خانه_ادب
🏠 @khaaneh_adab
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@asheqemola
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
#نظر_شما
میخواستم هم از خانم فرجام پور عزیز تشکر کنم هم از شما که هماهنگی های لازم رو انجام دادید
خانم فرجام پور خیلی کمک کردن به بنده و توصیه های خوبشون خیلی موثر بود
انشاءلله خدا تمام خوبی هاتون رو جبران کنه🌹
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
خدا را شکر🌺
همه از لطف خداست🌹
التماس دعا🌺
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🔹 #او_را ...4 بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم... حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بو
🔹 #او_را ... 5
حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.
امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،
ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.
📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،
انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم💕
یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود،باهاش قرار گذاشتم.👭
به چشمام که به قول سعید آدمو یاد آهو مینداخت،ریمل و خط چشم کشیدم
و لبای برجسته و کوچیکمو با رژلبم نازترش کردم 👄👌
مانتوی جلو باز سفیدمو
با کفش پاشنه بلند سفیدم ست کردم
و ساپورت صورتی کمرنگمو با تاپ و شالم👌
موهای لخت مشکیمو دورم پخش کردم و تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم😘
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.
البته خیلی هم بدم نمیومد😉
اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!
چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش،
اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️
حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،
رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد🚫
بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه(که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂
-ترنم!
برگشتم سمتش،
-بله؟
-ببخشید، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟
-برای چی؟😳
-کارت دارم عزیزم☺️
-منو؟؟😳
چیزه...یکم عجله دارم آخه...
-زیاد طول نمیکشه.
-آخه با دوستم قرار دارم.
پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت،حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
-باشه عزیزم.ممنون
سوار شد و راه افتادیم... 🚗
-خب؟
گفتی کارم داری...؟
-اره☺️
برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟
-نه لطفاً برو سر اصل مطلب
-باشه،میگم...
حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟
-جان؟؟ منظورت چیه؟؟
-حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟
-خدا؟چه نعمتی؟؟ 😳
-بابا همین زیباییتو میگم دیگه.
اینجوری که میای بیرون،هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه... 🔞
-گفتم برو سر اصل مطلب!
-تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
-خخخخخه،آهااااان...
خب عزیزم توهم یکم به خودت برس،
به توهم نگاه کنن!
حسودی نداره که!!😂
-حسودی؟؟
نه.حسادت نمیکنم.
-چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂
-من میگم این کار تو گناهه!هم خودت به گناه میفتی،هم بقیه،
حتی استاد حواسش به توعه،نه به درس!!
-سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم.
-باور کن من خیرتو میخوام ترنم...
تو دختر سالمی هستی،نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!
ماشینو نگه داشتم
-گمشو پایین😠
-چی؟مگه چی گفتم؟☹️
-گفتم خفه شو و گمشو پایین...😡
هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره...
سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد.
همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم
و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡
"محدثه افشاری"
@asraredarun
اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🔹 #او_را ... 5 حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموز
🔹 #او_را ... 6
از این دخترای چادری خیلی بدم میومد.
احساس میکردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان😒
اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم😏
با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه😠
اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم...
تا برسم جلو خونه مرجان،یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم.
-الو مرجان
-ترنم رسیدی؟
-اره،بیا بریم زود.سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما
-اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟استراحتم میکنی؟
اصلا تو خسته هم میشی؟؟
-مرجان جان!میشه بیشتر از این زر نزنی؟
حوصله ندارم.زود بیا بریم
-بابا من هنوز حاضر نیستم،چرا اینقدر زود رسیدی؟
بیا تو تا حاضر شم
-مرجااااان...من صبح به تو زنگ زدمممممم😠
تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟
-تو دوباره وحشی شدی؟
تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره.
حالا اون سعید ایکبیری بود،کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی😏
-مرجان ببر صداتو
میای یا برم؟؟
-ترنم من آخه آرایش ندارم...
-خب همونجوری بیا
-چی😳بدون آرایش 😱؟؟
نمیام.یا بیا بالا یا برو
من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!!
-ااااه...امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه...
درو بزن اومدم بالا...
مرجانم یکی بود لنگه خودم.
از لحاظ ظاهر و خانواده و...
فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود.
پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم.
البته من تک فرزند بودم
ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد.
مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و تو یه سالن، آرایشگری میکرد.
رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان،زدم زیر خنده😂
-زهرمار....به چی میخندی؟
-انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون😂
خیلی اینجوری ضایعی...
-خیلی...
حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟
-معلومه که خوششششگلم
-عه؟پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی خودتو؟😒
-دلم میخوادددد
باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم.
"محدثه افشاری"
@asraredarun
اسرار درون