eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام رضا علیه‌السلام فرمودند: پنهان کننده کار نیک [پاداشش] برابر هفتاد حسنه است، و آشکارکننده کار بد سرافکنده است، و پنهان کننده کار بد آمرزیده است.✨ @asraredarun ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظـــــر آقا تو را ســـــــلام @asraredarun ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5821184504454188825.mp3
6.38M
(ره) 💥انقلاب اسلامی همانطور که مسیر تاریخ را به سمت آینده‌‌ی باشکوه انقلاب جهانی اسلام تغییر داده است؛ می تواند به تغییر سرنوشت هریک از ما نیز بیانجامد! ▫️چطور این اتفاق حاصل می‌شود؟ ▪️تفاوت انقلاب ایران با انقلاب‌های دیگر جهان در چیست که چنین قدرتی دارد؟ ▪️ویژه رحلت امام خمینی رحمت‌الله علیه @Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم💐 بعضی از مردان به همسر خود بدگمان میشوند ،یا در حفظ عفت و پاکدامنی او تا سر حد وسواس پیش میروند . و بر همسر سختگیری بیجا میکنند . اسم همسرم رو کسی ندونه ، کفشش رو کسی نبینه و از این دست تعصبات بیجا ،😱 در حالی که دانستن نام حضرت زهرا سلام الله علیها و مادران ائمه رو مستحب میدونند . یا گاهی به همسرش میگه با پیرمرد رفتگر ویا پسر بچه شش ساله حرف نزن😳 این مردان اگر مسلمان و شیعه علی علیه السلام هستند باید بدونند که آن حضرت آنها رو از این عمل زشت منع میکند💢 و از ضمیر روشن و قلب منور خود که با عالم ملکوت و وحی ارتباط داره روانکاوی خودش رو نسبت به زنانی که در مضیقه چنین مردانی هستند بیان میکند و می‌فرماید: ✍ این گونه سختگیری ها زن سالم را به فساد می‌کشاند و پاکدامن را بسوی آلودگی میبرد . روح انسان در برابر فشار ، عکس العمل نشان میده و مخالفت می‌کنه .♨️ پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله می‌فرماید:✍ دین اسلام متین است ، با رفق و ملایمت با آن برخورد کنید دستورات متین الهی را بصورت زشت و ناپسند بر مردم عرضه نکنید که سواری که چهار اسبه بتازد نه به مقصد می‌رسد و نه مرکبی باقی میگذارد 👌 حتی اگر زنی( خدای نکرده) نانجیب یا آماده لغزش باشد ، راه ادب کردن او غیرت ورزی بیجا نیست . آن زن را یا باید طلاق داد و یا راه عاقلانه دیگری پیش گرفت .
روایی علی علیه‌السلام فرمودند:✍ از غیرت ورزی نابجا بپرهیز ، که چنین کاری زن سالم را به نادرستی می‌کشاند و پاکدامن را به سوی شک وتردید میبرد .🌷 (نهج‌البلاغه نامه ۳۱ )📕 رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمودند:✍ این دین متین است با ملایمت در آن وارد شوید ، عبادت خدا را به صورتی ناپسند به بندگان خدا عرضه نکنید تا مانند سواری باشید که در اثر تندروی نه به مقصد رسیده و نه مرکبی باقی گذارده است.🌷 (وسائل الشبعه جلد اول ،ص۸۳)📗 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
#او_را.... 103 برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میک
... 104 فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه! خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود. بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید." با همون جمله وارفتم! -زهرا؟منو آوردی هیئت؟! کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد. -مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟ با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم -خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد! لبخندش پررنگ تر شد -امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین! نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت -ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه! با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم. از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود. اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید. -قشنگه! نه؟ -از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟! -چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن. -گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟! این بار با صدای بلندتری خندید -نه. هیئته! هیئت منتظران! -جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین! -هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی. پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم! با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید! چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه! برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!! بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم .سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت،هشت سال .با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن! -زهرا یکم دیر کردی !ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن .تو چیکار کردی؟برنامت چیه؟ زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد. -معذرت میخوام واقعا!منم یه فکرایی دارم. نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکرمیکنم واسه داخل مجموعه، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم.و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم. -خیلی خوبه .موافقم .خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم. محدثه افشاری @asraredarun اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
#او_را... 104 فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده
....105 یکی دیگشون گفت -اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم.اینجوری قدم به قدم میرن بالا. دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت -نه بنظر من باهم باشن بهتره.بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر. نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد.من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم،خودم رو مشغول محیط اطراف کردم. بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم.البته جذابی اون محیط من رو به این کار وادار میکرد. هرچهار طرف سالن،با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود.روی دو تا از دیوارها،پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود.خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم! یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید.رفتم جلو. یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود! روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش،گوشم رو ناز میکرد. یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود،که بالاش نوشته شده بود "هل مِن ناصر ینصرنی؟" زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود "خودم یاریت ام میکنم آقا!" و زیرش پر بود از امضا! رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در،روی زمین چسبونده شده بود،نظرم رو جلب کرد. رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ،غیبت،تهمت،غرور،خودبزرگ بینی،خودخواهی،رابطه ی نامشروع،بدحجابی و...که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن،ناچار بودم روشون پا بذارم! گیج شده بودم!باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم. چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟ با تعجب نگاهش کردم! -عهدنامه؟! -لبیک به یاری امام زمان رو میگم! -امام زمان؟! -وا!ترنم خوبی؟!امام زمان دیگه!حضرت مهدی! -میدونم.اینقدرا هم خنگ نیستم! -خب خداروشکر. -ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی! زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند. -به قول آقا،انتظار سکون نیست؛انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست.انتظار حرکت است...! گیج نگاهش کردم!متوجه منظورش نمیشدم. -اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟ -خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات،هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم! گیج تر از قبل،شونه هام رو بالا انداختم. -راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید! با لبخند به جمعیت نگاه کرد. -ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم .مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن،اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر،اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن،گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو بعهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن! -جالبه!اونوقت برای چی؟که چی بشه؟ دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد. -برای ظهور!برای امام زمان! نفس عمیقی کشیدم و گفتم -یعنی شما باور دارید که میاد؟!و منتظرشید؟! -تو باور نداری؟ -نمیدونم!اگرم بیاد تنها کارش با من،زدن گردنمه! زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد -وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه!آقا خیلی ماها رو دوست دارن... پوزخندی زدم! -مگه دروغ میگم؟ -ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه. سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم. -نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم. ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه! زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد -کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره! به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم. جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون؛تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی،تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم! چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم...! بعد از حدود دو سه ساعت،در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم،به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم .اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم! "محدثه افشاری" @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهـــی به نام تو که بی نیازترین تنهایی... با تکیه بر لطف و مهربانی ات روزمان را آغاز می کنیم: سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄