👌ازطرف خدا،،
🎆 عالم ز برایت آفریدم، گله کردی
🎇 از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی
🎆 گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
🎇صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی
🎆 جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
🎇 از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی
🎆 گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
🎇 بر بخشش بی منت من هم گله کردی
🎆 با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
🎇 خواهان توأم، تویی که از من گله کردی
🎆 هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
🎇 با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی
🎆 صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
🎇 از صحبت با مونس جانت، گله کردی
🎆 رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
🎇 با این که نماز تو خریدم، گله کردی
🎆 بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
🎇 بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!
🎆 از عالم و آدم گله کردی و شکایت
🎇 خود باز خریدم گله ات را، گله کردی..
✅ همیشه شکر گذار خدا باش , و به آنچه داری قانع و شاد باش,
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
جشن تکلیف🎀🎀 زهرا کیفش روحاضرکرد وشب بخیرگفت🌠 ورفت که بخوابه ولی هرکاری کردخوابش نمیبرد اون بخاطرجشن فرداخیلی هیجان داشت 😌😌خلاصه زهراانقدرتورختخواب غلت زدتاخوابش برد صبح زود🌞🌞هم ازخواب بیدارشد صبحانه اش روخورد واماده شد ورفت مدرسه📒📕
خانم ناظم پشت بلندگواعلام کرد دانش اموزان کلاس سوم صف هاشون رومرتب کنند و باصف برن نمازخونه بچه هاوقتی واردنمازخونه شدندازخوشحالی فریادکشیدند اخه نمازخونه روخیلی قشنگ تزیین کرده بودن وتوچندردیف هم سجاده وچادرنمازگذاشته بودن زهراچادرنمازش روسرکرد 😍😍رنگ چادرنمازهاشون سفید بود وبه چادرتوروگل های صورتی دوخته بودن وقتی بچه هاچادرهاشون روسرکردن مثل فرشته هاشده بودن 😊اقایی که روحانی بودن اومدن وبرای بچه هاصحبت کردن وگفتن دخترهای گلم🌷🌷شما۹ساله شدیدوبه سن تکلیف رسیدید وازامروزباید نمازهاتون روبخونید وخدای مهربون روعبادت کنیدوبایددرشبانه روز۱۷رکعت نمازبخونید وازخدای مهربون روبابت نعمتهایی زیادی که داده تشکرکنید وبعدهم بچه هاسرودخوندن وازکیکی که به صورت جانمازبود خوردن🍰🍰اون روزبه زهراوبچه هاخیلی خوش گذشت وقتی زهرابه خونه برگشت چادرنمازوسجاده اش روگذاشت تواتاقش وباخودش عهد بست که همیشه نمازهاش روبه موقع بخونه👌👌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 149
توی چشمام نگاه کردو گفت:
_نه !
_یعنی چی؟
_یعتی نمی خوام راحتی شمارو به هم بزنم.
اونجا اتاقِ توئه .
_من خودم اتاق را براتون آماده کردم.
_درسته ولی ما اینجا نمی مونیم
فقط چند روز مهمونیم.
_به هر حال بهتره برید بالا و حالا همین چند روز رو راحت باشید .
خلاصه آنقدر اصرار کردم تا قبول کرد.
نزدیک سال تحویل بود ..همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم وبچه داشت خوابشون می برد.
عکس بابا رو از توی طاقچه برداشتم و توی سفره هفت سین گذاشتم.
واقعا جاش خالی بود .
لبخند روی لبهاش روی لبهای همه مون لبخند کاشت.
وبرقِ توی نگاش به همه مون امید داد .
اولین سال تحویلی بود بعد از عروسی آبجی که همه دور هم بودیم.
وانگار بابا خوشحال بود و از توی عکسش شادیش را نشون می داد.
زُل زده بودم به عکسش که صدای توپِ معروف بلند شد وسال نو شد.
بچه ها خوابشون پرید و
ذوق زده خندیدند .
دیگه دمِ صبح بود ولی امسال از ذوقِ دور هم بودن بیدار مونیدم.
مامان همه را بوسید و اسکناس های لای قرآنش را بهمون داد.
و بعد هم شیرینی تعارفمون کرد.
من که خیلی خوش حال بودم.
ولی می دونستم ابجی فاطمه وآقا محمد توی دلشون غمی هست که اذیتشون می کنه .
ومن فقط جای خالی بابا اذیتم می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 150
بعد از نماز صبح همه خوابیدیم.
البته من و مامان توی اتاق پایین خوابیدیم.
تا ابجی اینا راحت باشند .
جام که غریب شده بود .
خوابم نمی برد . با بدبختی خوابیدم.
با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
هنوز هنگ بودم که چه خبره ؟
که در اتاق باز شد وبِدو به طرفم اومدن و خودشون رو پرت کردند روم.
تازه یادم افتاد چه خبره .
_خاله پاشو دیگه چقدر می خوابی؟
_واه مگه ساعت چنده؟
_مامان بزرگ می گه ظهر شده .
چرخیدم سمت ِ ساعت توی طاقچه ،
آره ساعت 11 بود .
وای چقدر خوابیده بودم .
یه دفعه یادِ ملیحه افتادم . قرار بود از صبح بریم خونه شون .
وای روزِ اول سالی چقدر خوابیده بودم.
پا شدم یادم افتاد که دیگه تنها نیستیم.
بچه هارو از روی خودم بلند کردم .
رفتم جلوی آینه موهام رو بستم و روسری بلندی سرم کردم.
ودستِ بچه هارو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم.
بوی سبزی پلو با ماهی همه جا پیچیده بود.
رفتم آشپز خونه .
مامان وآبجی سخت مشغول بودند.
_سلام خسته نباشید
چه کار می کنید؟
_علیک سلام .
بالاخره زیبای خفته بیدارشد.
واین آبجی بود که انگار امروز حالش بهتر بود. خوشحال شدم.
کمی سر به سرش گذاشتم .
_راستی مامان مگه قرار نیست بریم عروسی؟
_می ریم حالا بعد ناهار .
می بینی که مهمون داریم.
با اینکه دوست داشتم برم پیشِ ملیحه ولی اعتراض نکردم .
چون خوشحالی خانواده ام از همه چیز مهم تر بود.
رفتم توی حیاط کنار حوض با اب ِ سرد دست وروم رو شستم .
که صدای زنگِ در بلند شد.
_کیه؟
_باز کن لطفا.
یه صدای آشنا بود ولی هرچی به مغزم فشار اوردم نفهمیدم کیه .
ما کسی رو نداشتیم که این موقع روز بخواد سراغمون رو بگیره ؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته🌹
یارب نظری زرحمت افکن مرا
وز لطف، به بحر کرمت افکن مرا
من دلداده وشیدای تو هستم
هر لحظه وهر ان فدایی تو هستم
گر سرگشته و حیرانم به عالم
از عشقِ تو ومهرِ تو ای مهربانم
گر ننگری اینک به درونم
من بی کس وبی یار بمانم
اینک که تورا ای یار بخوانم
دریاب مرا ای یگانه مهربانم🌹
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
شبتون بهشت
التماسِ دعا🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w