﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام میڪنم بہ تو توئے ڪہ نوردیدهاے
توئے ڪہ سالها زمن بہ جزبدے ندیدهاے
سلام مےڪنم بہ تو غریب غائب ازنظر
توئے ڪہ وقٺ بـے ڪسے بہ داد من رسیدهاے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
امام رضا علیه السلام
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺁیه ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺭﺍ ﺻﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﮐﻨﺪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ
-اخبار و اثارامام رضا ع
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
تو را
باید در سفره گذاشت !
کنار نان و نمک
تو برکت خانه ایی مادر
#پیشاپیش روز #مادر مبارک🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💠 #حدیث
✨ #رسول_اللّه صلى الله عليه و آله :
🔸 «لاتَكرَهُوا الفِتنَةَ في آخِرِ الزمانِ؛ فإنّها تُبِيرُ المُنافِقينَ»
🔹«در #آخرالزمان ، #فتنه را ناخوش نداشته باشيد؛ زيرا آن فتنه¬ها، منافقان را نابود مى سازد»
📚 (كنز العمّال/ ج11 ص189 ح31170)
❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#⃣ #تفکر #داستان
گریه #امیرالمومنین ؟!
روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از #ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،
دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند
الکافی، ج ۸
#ابوذرباشیم
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃امام #صادق علیهالسلام می فرمایند:
از جمله پیمانهائی كه #رسول_خدا - صلّی الله علیه و آله - از زنان امت خود گرفته است، این است كه چادرهای خود را در بین ساق پا و پشت خود جمع نكنند و بر بدن نچسبانند و با مردان نامحرم در محل خلوت ننشینند.
📚«وسائل الشیعه، ج 20، ص 185» به نقل سایت اندیشه قم پایگاه تخصصی #حجاب و #عفاف ..
#⃣ #حدیث
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
🌹روزِ برفی 🌹
فرجام پور
خرگوشی از لانه بیرون امد.
همه جا پر از برف بود.
خوشحال شد.
او برف بازی را دوست داشت.
اما دوست نداشت تنها بازی کند.
می دانست خرسی هم برف بازی را دوست دارد.
به سراغِ خرسی رفت.
اما خرسی خواب بود.
خرگوشی خرسی را صدا زد.
ولی خرسی دوست نداشت بیدار شود.
خرگوشی لحاف را کشید.
اما خرسی محکم لحاف را گرفت.
خرگوشی گفت: خواهش می کنم.
بیدار شو.
برف امده .بیا باهم برف بازی کنیم.
اما خرسی سرش را زیرِ لحاف برد.
خرگوشی ناراحت شد.
ازخانه خرسی بیرون امد.
دوتا پرنده روی برف ها بپر بپر می کردند.
خرگوشی با خوشحالی گفت:می ایید بامن بازی کنیم؟
پرنده ها گفتند:بله !
انها باهم برف بازی کردند.
نورِ افتاب ازپنجره روی صورتِ خرسی افتاد.
خرسی خمیازه ای کشید.
ارام چشم هایش را باز کرد.
یادِ حرف های خرگوشی افتاد.
"اوه برف بازی!"
خرسی با عجله از خانه بیرون رفت.
ولی دید دیگر برفی روی زمین نیست!
نورِ افتاب برف هارا اب کرده بود.
خیلی ناراحت شد.
خرگوشی خرسی را دید.
با خوشحالی گفت:بیدار شدی؟
خرسی گفت :توگفتی برف امده؟!
خرگوشی گفت :تو دیر بیدار شدی .
برف ها اب شد.
اما من خرگوشِ برفی درست کردم.
تازه کلی هم با پرنده ها برف بازی کردم.
خرسی به خرگوشِ برفی نگاه کرد.
با خودش گفت:من نباید تنبل باشم.
اگر به حرفِ خرگوشی گوش می دادم .
کلی برف بازی کرده بودم.
حالا باید تا سالِ دیگر منتظر برف بمانم.
بعد با ناراحتی به خانه برگشت.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 180
واقعا که از دستِ مادر بزرگ شاکی شدم.
بعد از مدتها اومد به خوابم.
باید تعبیرش این بشه😳
نمی دونم ناراحت شدم یا تعجب کردم یا خجالت کشیدم.
فقط بلند شدم و بدو رفتم توی اتاقم.
داشتم منفجر می شدم.
اینا پیشِ خودشون چی فکر کردند؟
اصلا کسی نظر منو پرسید .
که حالا برای خودشون می بُرند ومی دوزند.😡
باید یه فکری می کردم.
ان روزم حسابی خراب شده بود.
بابا هم که نبود .
فاطمه هم که حالِ خوشی نداشت.
کسِ دیگری راهم نداشتم .
چه کار باید می کردم.؟
به حالِ خودم گریه ام گرفت 😭
چرا نباید برای همیشه خوشبخت باشم؟
نمی دونم تنهاییم چقدر طول کشید که صدای زنگ در بلند شد.
هانیه در را باز کردوبعد صدای آشنا اومد.
از خوشحالی چشمهام برق افتاد .
و نفهمیدم پله ها رو چطوری دویدم پائین.
واقعا یه معجزه بود.
بودن ملیحه توی این اوضاع😍
اونم با اون پسر شیطون وخوشگلش.
اصلا یادم رفت که گلین خانم هم پایینه .
فقط دویدم توی حیاط و ملیحه رو بغل کردم وسفت فشارش دادم .
با تعجب نگام کردوگفت:
_چه خبره؟له شدم .
بعد هم میثم کوچولو رو بغل کردم وبوسه بارونش کردم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون