۲۰۴)
#تینا
#قسمت_۲۰۴
گونه ام را بوسید. دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم. مادر با تعجب نگاهم کرد. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم:
-قشنگه؟ رویا خانم دوخته.
با تعجب نگاهی به سرتا پایم انداخت:
-بله خیلی قشنگه. دستشون درد نکنه.
رو به رویا خانم کرد و گفت:
-خیلی زحمت کشیدید.
صدای کف زدنِ ساحل و خاله اش و رویا خانم، باعث شد، پدر از اتاق بیرون بیاید.
با دیدنم لبخند زد:
-مبارکت باشه.
مادر بزرگ که هنوز سینا را در آغوش داشت.
دستم را گرفت:
-مبارکه، چقدر بهت میاد.
حس عجیبی داشتم. برای اولین بار، ذوق داشتم. احساس کردم بزرگ شدم. کنار مادر نشستم. متوجه شدم، حال خوشی ندارد.
دعا کردم که مرضیه خانم زودتر بیاید.
وقتی زنگ در به صدا در آمد، خانم ها به اتاق رفتند و چادر سر کردند. ساحل از اتاق صدایم زد و چادر سفید زیبایی را دستم داد:
-البته اگر دوست داری سر کن.
راستش از دیدن آن ها با چادر، از خودم شرم کردم. با خوشحالی، گرفتم و روی سرم انداختم.
بالاخره همه آمدند.
با دیدن امیر در لباس دامادی، نا خداگاه لبخندی به لبم نشست.
ریحانه به بازویم زد:
-چته؟داماد به این خوشتیپی ندیدی؟
-نه! یعنی داماد بدون مو ندیدم.
هیشی گفت و دقیق تر نگاهم کرد:
-حالا تو چرا اینقدر خوشگل کردی؟
-خوشگل، منو خوشگلی؟ مسخره ام می کنی؟
-واه، برای چی؟ خب می گم خوشگل شدی دیگه. حرف بدیه؟
با اخم نگاهش کردم. مرضیه خانم کنار مادر نشست و دستش را در دستانش گرفت. دیدم که آهسته با او سخن می گوید. خیالم راحت شد.
مراسم به خوبی برگزار شد. چقدر راحت شرایط یکدیگر را پذیرفتند. ساحل با همه شرایط امیر کنار آمد. سرباز بودن. نداشتن شغل ثابت. نداشتن خانه مستقل. نداشتن اتومبیل شخصی.
تمام چیزهایی که برای هر دختری آرزو است.
حتی قرار شد، چند ماه بعد، جشن عروسی ساده و مختصری بگیرند. دانشجوی نخبه دانشگاه با این همه کمالات و زیبایی، چقدر ساده و راحت به عقدِ جوانی در آمد که از مال دنیا هیچ نداشت.
به قولِ ریحانه
"فقط دل پاک و قلبی پر از ایمان داشت."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۵)
#تینا
#قسمت_۲۰۵
ناخداگاه خاطرات پرهام در ذهنم شکل گرفت.
به حماقت خودم لعنت فرستادم. چطور فکر می کردم که کنارش خوشبخت خواهم شد.
کسی که از شرافت و ایمان، بویی نبرده بود.
نگاهم چرخید سمت سید احمد که با پدرم و پدر ریحانه صحبت می کرد. از چهره اش آرامش خاصی هویدا بود. چه انتخاب به جایی داشته مرضیه خانم. در دلم او را تحسین کردم. سمت او چرخیدم که لبخند به لب، در جمع خانم ها نشسته بود. خانم محمدی و ساحل کنار هم بودند.
امیر سر به زیر کنار پدرش بود.
با خود اندیشیدم، اگر جوانی مانند او به خواستگاری ام بیاید می پذیرم؟ شاید تا کنون فقط به همسری خوش قیافه و خوشتیپ و البته پولدار، مثل پرهام فکر می کردم. اما با انتخاب ساحل، تمام محاسباتم به هم ریخت. شاید خوشبختی آن چیزی نیست که من می اندیشم. شاید تا کنون اشتباه می کردم. باید مطمئن شوم.
افکار پریشانی به ذهنم هجوم آورد. در دو راهی گیر کرده بودم. درستی و غلطی، باید برایم اثبات شود.
دستِ ریحانه روی دستم نشست:
-باز کجا رفتی خانم مهندس؟ تا ولت می کنم، از این عالم می ری.
لبخندی زد و گفت:
-پاشو بریم توی اتاق ببینیم چه خبره؟
دستم را گرفت و بلند شدیم.
بعد به ساحل و خانم محمدی اشاره کرد.
آن ها هم با اجازه ای گفتند و با هم به اتاق ساحل رفتیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۶)
#تینا
#قسمت_۲۰۶
ریحانه ساک مشکی را از کنار اتاق برداشت و گفت:
-ساحل جان، یک سینی می دی؟
بعد در ساک را باز کرد و کادو پیچ هایی را در آورد. با ذوق گفتم:
-وای اینا چیه؟
بد جنس خندید و گفت:
-مال شما نیست. اینا برای عروس خانمه.
ساحل سینی را زمین گذاشت:
-وای چرا زحمت کشیدید؟
ریحانه لبخند زد:
-از طرف مادرمه. البته با سلیقه داداشم.
ساحل با گونه های سرخ، سرش را زیر انداخت.
خانم محمدی کف زد و تبریک گفت.
ریحانه همه را مرتب در سینی چید:
-البته مامانم گفته بود تا محرم شدید بیارم، ولی یادم رفت. یه کم دیر شد. ببخشید. بریم؟
سینی را بلند کرد و به ساحل اشاره کرد:
-اول عروس خانم.
ساحل به خانم محمدی اشاره کرد:
-شما بفرما.
خانم محمدی با لبخند گفت:
-قربون شرم و حیات.
دست ساحل را گرفت و با خود بیرون برد. پشت سرشان ریحانه و بعد ما بیرون رفتیم.
پروین خانم که کف زد، بقیه هم ادامه دادند.
نگاهم روی امیری سُر خورد که عرق روی پیشانی اش را با دستمال خشک می کرد.
حس زیبایشان را می توانستم درک کنم.
حس عشق و دوست داشتن، بین دو جوان، که الان محرم شده بودند، واقعا لذت بخش بود.
با اصرار پروین خانم ساحل کنار امیر نشست.
و ریحانه سینی را روی میز جلویشان گذاشت.
هر دو سر به زیر و با حیا نشسته بودند.
پروین خانم به پدر و رویا خانم نگاه کرد و با اجازه ای گفت. یکی یکی کادو ها را باز کرد.
پارچه چادری سفید زیبایی که تبرکی کربلا بود.
پارچه گیپوری صورتی رنگِ کار شده.
شال سفید رنگ، که حتما روی پوست ساحل خوش می درخشید.
والبته انگشتری ظریف، با تک نگین.
که به جای ساحل به دست امیر داد و گفت:
-این رو دیگه باید زحمتش رو داماد بکشه.
امیر دست لرزانش را جلو آورد و انگشتر را گرفت.
زیر لب چیزی به ساحل گفت. ساحل دستش را جلو برد و با کف زدن پروین خانم، انگشتر روی انگشت ظریف ساحل نقش بست.
اشک شوقی که از گوشه چشمم روان شد، با انگشت مهار کردم. زیبا ترین صحنه ی عمرم، جلوی چشمم شکل گرفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۷)
#تینا
#قسمت_۲۰۷
قلبم توان این همه هیجان را نداشت. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و از ته دل زار بزنم. ولی نمی دانم چرا، به چه دلیل؟
خانم محمدی کنار گوشم گفت:
-می دونی موقع عقد، دعاها مستجاب می شه.
امشب و اینجا، بهتره، بیشتر از همیشه دعا کنیم. برای همه و برای خوشبختی ساحل جان.
از پشت پرده اشک، نگاهم به تابلو، وان یکاد...،
بالای سر ساحل افتاد. نفس عمیقی کشیدم و آرام لب زدم"ان شاءالله خوشبخت بشن"
آخر شب، موقع خداحافظی، گونه ساحل را برای اولین بار از روی محبت خواهرانه، بوسیدم.
لبخند زد و به خاطر آمدنمان از ما تشکر کرد. چادر سفید را در اتاقش گذاشتم که برداشت و دوباره به دستم داد:
-این هدیه برای خودته. سوغات کربلاست. مامانم برای من هم آورده. این سهم خودته. ان شاءالله چادر بختت باشه.
شرمسار سر به زیر انداختم و از او و مادرش تشکر کردم. هر چند تشکر هم کافی نبود. برای آن همه محبت که دیدم.
مادر بزرگ، به زحمت با عصا، خودش را سرپا نگه داشته بود. دلم می خواست همیشه کنارش باشیم. ولی شرم داشتم که زیاد با او صحبت کنم.
همانطور که دعای خیر بدرقه راهمان می گرد، خداحافظی کردیم.
پدر، ما را رساند. ظرف شیرینی و میوه را که رویا خانم، در اتومبیل گذاشته بود را بالا آورد. همه ساکت بودیم. اتفاق هایی که برایمان افتاد، جدید و غیر منتظره بود. حتی مادر هم ساکت وآرام بود. پدر کنارش نشست. از ما برای حضورمان تشکر کرد. هر چند ما باید تشکر می کردیم. ولی هنوز زبانم نمی چرخید که با پدر راحت صحبت کنم. مادر هم عجیب سکوت کرده بود.
پدر به سمتش چرخید و با لبخند گفت:
-همه جیز درست می شه. فعلا یه فکر هایی دارم. یا کم صبر کنید. ان شاءالله اتفاق های خوبی می افته.
مادر هنوز سرش پایین بود. پدر خندید و گفت:
-تو رو خدا بخند. دیگه نمی خوام ناراحت ببینمتون.
مادر سر بلند کرد و لبخند زد. پدر خندید و باز هم از او تشکر کرد و رفت.
و من ماندم با فکر کردن به اتفاق هایی که هر کدام به تنهایی از درک و توانم، خارج بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۸)
#تینا
#قسمت_۲۰۸
بالاخره با هر بدبختی بود، توانستم با کمک ساحل و ریحانه، روی درس هایم کمی تمرکز کنم.
سر کلاس هم بیشتر دقت می کردم تا بهتر متوجه شوم و چقدر خوب بود که مدیر مدرسه و معلم هایم، درکم می کردند. زمستان رو به پایان بود. در این مدت، بارها ساحل به منزلمان آمد تا هم احوالپرسی کند و هم در درس هایم کمک کند.
ولی کنجکاوی من درباره زندگیشان گاهی ساعت ها وقتمان را می گرفت. از شب نامزدی اش، هزاران سوال درباره او و مادرش، حتی مادر بزرگ و پدر، در ذهنم شکل گرفت. ترجیح دادم به جای خیالپردازی های بی مورد و حتی افکار بد و منفی، از خودش سوال کنم.
به خاطر همین وقتی برای درس خواندن به اتاقم رفتیم، از او پرسیدم:
-می گم، چرا مادر بزرگ هیچ وقت به ما سر نزد و حالمون رو نپرسید. یعنی از ما بدش میاد؟
ساحل لبخندی زد:
-الهی قربونت برم. چرا باید همچین فکری کنی؟
بعد سرش را زیر انداخت وآهی کشید:
-کاش هیچ وقت نمی پرسیدی. آخه جواب دادن به این سوال یه کم سخته. نمی خوام درباره بابا فکر بد کنی. اون خیلی دوستتون داره. ولی راستش، هیچ وقت قضیه ازدواج مجددش رو به مادربزرگ نگفته بود. یعنی فقط من و مامانم می دونستیم. مامانم می گه وقتی قضیه تو پیش میاد، خیلی در این باره با بابا صحبت می کنند. وقتی که مامانم این قضیه رو می پذیره، از پدرم قول می گیره که طوری رفتار کنه که هیچ کس توی فامیل متوجه این قضیه نشه. حتی خاله ام هم در جریان نبود. مامان می گه نمی خواسته شخصیت بابا جلوی دیگران زیر سوال بره. یا کسی جرات کنه حرفی بزنه. الان هم فقط خاله ام می دونه. حتی دایی هام هم نمی دونن. مادر بزرگ هم نمی دونست. چون شهرستان هم هستند، زیاد در رفت و آمد نبودیم. چند روز قبل از جشن، رفتیم منزلش، بابا و مامان قضیه شما رو گفتند. اون بنده خدا هم فقط سکوت کرد. اما دیدم که چشماش پر از اشک شد. بعد هم رفت توی اتاقش و تا ساعتی بیرون نیامد. پدر را صدا زد و توی تنهایی باهاش صحبت کرد.
ما هم خیلی نگران حالش شدیم، ولی بابا گفت، چاره ای نیست باید بهش بگیم.
خلاصه به سختی راضی اش کردیم که باهامون بیاد. حسابی از دست بابا دلگیر بود.
حتی قبول نکرد خونه ما بیاد. مهمون عمه شد.
تا شب نامزدی که بابا با اصرار آوردش. از دیدن شما شوکه شده بود. اگر دقت کرده باشی، زیاد سرحال نبود. بعد از رفتنتون هم توی اتاق رفت و کلی اشک ریخت. حاضر نمی شد با بابا صحبت کنه. می گفت تو به این زن و بچه ها ظلم کردی.
آخه خیلی مهربونه. الان هم می گه از روی شما خجله و نمی تونه بیاد دیدنتون.
بعد خندید و گفت:
-البته نگران نباش، حتما خودم میارمش.
لبخند زدم. لبخندی که پشتش بغضی بزرگ خوابیده بود. چطور پدر، دلش آمد با ما این کار را کند؟ مگر ما فرزندانش نبودیم؟ چرا باید از همه ما را مخفی کند؟ تمام این سال ها حسرت داشتنِ مادر بزرگ و فامیل را داشتیم. حتی عید که می شد، کسی جز محبوبه خانم به دیدنمان نمی آمد.
دوستی جز ریحانه، برایم پیام تبریک نمی فرستاد.
این همه حسرت، این همه کمبود محبت، حالا باید چطور برخورد کرد، با اقوامی که یکی یکی پیدا می شدند؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۹)
#تینا
#قسمت_۲۰۹
از پدر دلگیر بودم، اما او بیشتر به ما سر می زد.
احساس می کردم، سر حال تر از قبل است.
گاهی سینا را بیرون می برد. گاهی با مادر دوتایی خرید می رفتند. حتی برای اولین بار، ما را برای شام بیرون برد.
مادر هم حال بهتری داشت. هر روز با مرضیه خانم تلفنی صحبت می کرد. او برایش لینک کانال های آشپزی و هنری می فرستاد. حتی محبوبه خانم هم سعی می کرد از مرضیه خانم خانه داری و آشپزی یاد بگیرد. حسابی سرگرم شده بودند. از خوابیدن ها و سردرد های بی موقع مادر خبری نبود. هر چند روز یک بار هم با محبوبه خانم منزل مرضیه خانم می رفتند.
بالاخره زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد. ولی همیشه ترس و نگرانی در وجودم بود. دلشوره ای عجیب داشتم از اینکه، این شادی ها موقتی است. هیچ جوری دلم آرام نمی گرفت.
از آرامشی که خانم محمدی صحبت می کرد، در خودم ذره ای نمی دیدم.
با کمک ساحل و ریحانه، سعی کردم نمازم را شروع کنم و حتی اول وقت بخوانم. با چادر سفیدی که ساحل هدیه داد و سجاده ای که سوغات مشهد از خانم محمدی بهم رسید.
و عطر خوش گل محمدی که در سجاده بود.
هر بار که سجاده را پهن می کردم، کمی از عطر را می بوییدم، حس خوبی به تک تک سلول های بدنم هدیه می کردم. نماز برایم جذابیت داشت. ولی بعد از بلند شدن از سجاده دوباره دلشوره به جانم می افتاد.
افکار منفی، عذاب وجدان کارهای گذشته، همه و همه خواب راحت را ازمن می گرفت.
مطمئن بودم که تاوان کارهایم را خواهم داد.
بالاخره روزی که از آن می ترسیدم فرا رسید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۰)
#تینا
#قسمت_۲۱۰
از مدرسه بر می گشتم. حواسم به صحبت های خانم محمدی بود. بعد از گذشت یک ترم از کلاسش، تازه داشتم معنای بعضی حرف هایش را درک می کردم. چهره مهربان و خندانش جلوی چشمم نقش بست. ناخدا گاه لبخند زدم.
با سر و صدای بچه هایی که در کوچه، فوتبال بازی می کردند، سرم را بلند کردم.
در و دیوار این کوچه، خاطرات پرهام را برایم زنده کرد. اکثر اوقات اینجا، جلوی را هم قرار می گرفت. با یاد گرفتاریش در زندان، آهی از نهادم بلند شد. می دانستم گناه کار است، ولی نمی توانستم رنج کشیدنش را بپذیرم.
به خصوص که من مسبب گرفتاریش بودم.
ترس از اینکه روزی برگردد و بخواهد انتقام بگیرد. یا من هم سرنوشتم شبیه مهتاب شود، تنم را می لرزاند. دلم آشوب شد و کامم تلخ.
در همین افکار غوطه ور بودم که از کوچه بیرون آمدم و به خیابان رسیدم. سر چهار راه، نگاهم دنبال دخترک اسفند دود کن می چرخید. مدتی بود که او را نمی دیدم.
ناگهان موتور سواری که کلاه ایمنی داشت و شناخته نمی شد،جلوی پایم پیچید. زمین افتادم. لحظه ای مکث کرد، نگاهم کرد و با سرعت دور شد.
از ترس نمی توانستم از جایم بلند شوم.
صدایی شنیدم. سر چرخاندم و خانمی را بالای سرم دیدم.
دستم را گرفت و بلندم کرد. لباسم را تکاند و کوله ام را به دستم داد.
نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:
-خوبی؟ حواست کجاست؟
بی هیج حرفی، سرم را به نشانه تشکر، تکان دادم و با سرعت به طرف خانه دویدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۱)
#تینا
#قسمت_۲۱۱
چند بار نزدیک بود زمین بخورم. صدای موتوری را پشت سرم می شنیدم. وحشت زده خودم را به خانه رساندم. در را باز کردم. داخل که شدم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم به شدت می کوبید. چشمانم را بستم. صدای چرخاندن کلید و بعد فشاری که به در وارد شد، از جا پراندم. جیغ خفه ای کشیدم و از در فاصله گرفتم. سینا وارد شد و با تعجب نگاهم کرد:
-چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟
نفسی گرفتم:
-چیزی نیست. الان رسیدم.
صدای یکی از همسایه ها از پشت در آمد. ترجیح دادم زودتر بروم تا با او روبرو شوم. پله ها را بالا رفتم. سینا هم با کمی مکث، پشت سرم راه افتاد.
باید در اولین فرصت با خانم محمدی صحبت می کردم. عصر به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. اول به ریحانه پیام دادم. نمی خواستم مادرم حرف هایمان را بشنود و نگران شود.
نظر ریحانه هم این بود که باید با خانم محمدی صحبت کنم. تصمیم گرفتم روز بعد در مدرسه، جریان را برایش تعریف کنم.
تا صبح نتوانستم بخوابم. صحنه برخورد موتور سوار، از جلوی چشمم دور نمی شد. چهره اش را خوب ندیدم. شبیه پرهام بود. ولی او مگر باز داشت نبود؟ حتما اگر آزاد شود، به سراغم می آید. حتما انتقام سختی از من خواهد گرفت.
شاید هم نمی داند که من او را لو دادم.
مگر می شود که نداند؟ جلوی چشمانش بودم، که ماموران دستگیرش کردند.
نکند عاقبت من هم مثل مهتاب شود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۲)
#تینا
#قسمت_۲۱۲
تا صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. تن خسته ام را با زحمت از زمین کندم. با ترس و لرز، از خانه بیرون رفتم. تا به مدرسه برسم، بارها مردم و زنده شدم. مرتب حس می کردم که کسی تعقیبم می کند. سعی داشتم از لابه لای جمعیت بگذرم. وقتی به مدرسه رسیدم، ریحانه با دیدنم، چشم گرد کرد و پرسید:
-وای تینا چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
-چیزی نیست. فقط می ترسم.
-نگران نباش. الان خانم محمدی میاد. باید ببینیم چی می گه. شاید هم اتفاقی بوده. اون آدم حتما پرهام نبوده.
-خدا کنه.
بالاخره خانم محمدی آمد و زنگ تفریح، به اتاقش رفتیم. در را بستیم و تند تند همه چیز را تعریف کردم. او با دقت گوش می کرد. وقتی کمی آرام شدم، لیوان آبی را دستم داد.
روبرویم نشست و گفت:
-تینا جان، نمی خوام بترسونمت؛ ولی متاسفانه، پرهام تا موقع دادگاه بعدیش، با وثیقه آزاد شده.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم:
-وای، پس خودش بوده. حالا چه کار کنم؟
-نگران نباش. نمی تونه آسیبی بهت بزنه.
اصلا این مدت نمی گذارم تنها جایی بری.
مدرسه هم با خودم می آیی و می ری.
سرم را پایین انداختم. بغض کردم و اشکم چکید:
-اگر مثل مهتاب....
نگذاشت ادامه بدم:
-تینا، اون قضیه فرق داره. پرهام قاتل نیست. اصلا از قتل مهتاب خبر نداشته. اون کار رو رئیس، روساش انجام داده بودند. پرهام فقط یک فروشنده خرده پاست. نگران نباش.
او می گفت و ریحانه تایید می کرد. اما دلم آرام نمی شد.
چند روزی را با اتومبیلش مرا به مدرسه می برد و برمی گرداند. تاکید داشت، تنها از خانه بیرون نروم. اصلا جرات چنین کاری را نداشتم.
تا اینکه یک شب، یک پیام، از شماره ناشناسی دریافت کردم. پیام را که باز کردم، از خواندنش، قلبم از کار ایستاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۳)
#تینا
#قسمت_۲۱۳
شک نداشتم خودش بود. فقط چند کلمه"باید با هات صحبت کنم."
نفسم در سینه حبس شد. قلبم به سینه می کوبید. نگاهی به در بسته اتاقم انداختم. جرات نداشتم به مادرم چیزی بگویم. می دانستم حتما حالش بد می شود. سعی کردم نفس عمیق بکشم. از بعد از ماجرای بازداشتش، خواستم با فاصله گرفتن از فضای مجازی، تمرکزم را روی درس هایم بگذارم.
ولی این پیامک، وسوسه ام می کرد که تلگرامم را چک کنم. نکند آنجا هم پیام داده؟ یا نه، بهتر بود، کلا گوشی را از خودم دور کنم. گوشی در دستم لرزید و پیامک بعدی
"فردا بعد از مدرسه، بیا همان کافی شاپ"
دیگر نتوانستم تحمل کنم و گوشی را رها کردم. دو دستم را روی دهانم گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم. نمی توانستم این موقع شب، به کسی زنگ بزنم. حتما همه خوابند. مادرم، که بیدار بود. ولی او تازه حالش بهتر شده. چطوری می توانستم آرامشش را به هم بزنم. چاره ای جز، صبر و خودخوری نداشتم. تا صبح توی اتاق قدم زدم. احساس می کردم، پاهایم آرام و قرار ندارد. ضعف می رفت. وقتی هم می نشستم مجبور بودم، ماساژشان دهم. درد و ضعفِ شدیدی داشت. سر درد امانم را برید.
نزدیک صبح بالاخره، به آشپزخانه رفتم و مسکن خوردم. پاهایم را لای پتو پیچیدم. بالاخره از دردشان کم شد و برای لحظه ای خواب به چشمم آمد. ولی کاش آن یک لحظه هم نمی خوابیدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۴)
#تینا
#قسمت_۲۱۴
کابوس وحشتناکی دیدم. در بیابانی تاریک، تنها ایستاده بودم. باد تندی به صورتم سیلی می نواخت و موهای پریشانم را به گونه هایم می زد.
دستانم را بغل کردم. قلبم در سینه می کوبید.
چشمانم را تا جایی که می شد باز کردم. دور تا دورم را با ترس، کاویدم. هیچ کس نبود. صدای غرش ابرها، همراه زوزه حیوانات وحشی، لرزه به جانم انداخت. با وحشت، فریاد زدم و دویدم.
رسیدم به دره ای تاریک، ایستادم. از پشت سر حیوانات وحشی، روبرو دره ای عمیق.
نفسم در سینه حبس شد. هراسان به همه طرف نگاه کردم. هیچ راهی نداشتم، هیچی. دستی از ته دره به طرفم دراز شد. وحشت کردم. خودم را عقب کشیدم. ناگهان صدای فریادِ مهتاب را شنیدم. با تعجب، برگشتم و نگاهش کردم. لباسی پاره و کثیف، در برداشت. موهایش به طور وحشتناکی در اطرافش پخش بود. چشمانش گود افتاده و چهره اش عجیب تیره، تار و ترسناک شده. دستش را به سمتم دراز کرد. ناخن های دراز و سیاهش، کشیده تر می شد. ترسیدم، فریاد زدم.
خواستم فرار کنم که ناخن هایش در مچ پایم فرو رفت.
سوزشی به جانم نشست که تا مغز استخوانم را سوزاند. سر به آسمان بلند کردم. فریاد کشیدم.
از سوزش، زخمم و دردی که به جانم نشست و صدای فریاد خودم از خواب پریدم.
اشک از چشمانم جاری و نفسم به شماره افتاده و بر پیشانیم، عرقِ سرد نشسته بود.
نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. با صدای بلند ضجه سر دادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۵)
#تینا
#قسمت_۲۱۵
در باز شد، سینا و مادر با شتاب وارد اتاق شدند.
کنارم نشستند. مادر در آغوشم گرفت. آرام نشدم. شانه هایم را تکان داد:
-تینا جان، چی شده؟ آرام باش.
سینا برو، براش آب بیار.
لیوان به لبم چسبید. چند قطره با زحمت از گلویم فرو رفت. با نوازش های مادر، کمی آرام شدم.
چشمانِ اشک آلودم را به دیوار روبرو دوختم. چهره وحشت زده، مهتاب، از جلوی چشمم دور نمی شد.
مادر دستم را گرفت:
-پاشو از این اتاق بیرون بریم.
کنارِ بخاری جایم داد. پتو را رویم کشید.
چند دقیقه بعد با لیوانی دمنوش، کنارم نشست.
جرعه جرعه، دمنوش که از گلویم پایین می رفت، دلم قرار می گرفت. آرام تر شدم. ولی دیگر خواب به چشمم نرفت. مادر از خوابم سوالی نکرد. بار اولی نبود که کابوس می دیدم؛ ولی اینبار وحشتم عجیب تر بود.
سینا روی مبل دراز کشید. مادر کنارم خوابید. اما باز هم نتوانستم آرام بخوابم.
هوا که روشن شد، گویی دنیا را به من داده اند.
از شب و از خواب، بیزار بودم.
به ناچار باید مدرسه می رفتم. از در که بیرون رفتم، خانم محمدی را متتظر دیدم. تازه یاد پیامِ پرهام افتادم. قلبم به تپش افتاد. با ترس اطراف را نگاه کردم.
سوار شدم و سلام دادم. جوابم را داد و با تعحب نگاهم کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490