۱۸۶)
#تینا
#قسمت_۱۸۶
هنوز پدر و سید احمد از باغ بیرون نرفته بودند که صدای بوق ماشین آمد و پشت درِ باغ، امیر و سینا ظاهر شدند.
با صدای بوق، همه بیرون دویدیم. نگاهمان خیره آن دو بود تا زمانی که از اتومبیل پیاده شدند.
با دقت سر تا پایشان را برانداز کردیم.
مرضیه خانم سر به آسمان بلند کرد و با صدا بلند گفت:
-خدایا شکرت.
منم با تمام وجودم در دل همین جمله را گفتم.
وارد که شدند، مادر سینا را در آغوش گرفت و منم بغض کرده کنارش ایستادم.
تعجبم از ریحانه و مادرش بود که بدون بیرون آمدن از اتاق، دوباره شروع به نماز خواندن کردند.
که بعدا ریحانه گفت که نماز شکر می خواندند.
برای اولین بار حس کردم که بیتابی های ما، غیر عادی است. در جمع کوچک مان، فقط ما بودیم که آرام و قرار نداشتیم.
شنیدم که امیر از تمام شدن بنزین و معطلی برای یافتن جایگاه سوخت و صف اتومبیل ها می گفت.
بالاخره شام را خوردیم و به خانه برگشتیم.
با آن که خیلی خسته بودم، ولی به خاطر فکر کردن به حوادث آن روز خوابم نمی برد.
اتفاق ها ساده بود؛ ولی برای من عجیب و غیر قابل هضم. وقتی ریحانه پیامکم را جواب نداد، دانستم که راحت خوابیده. در دلم" خوش به حالشی" گفتم و سعی کردم بخوابم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۷)
#تینا
#قسمت_۱۸۷
اواسط دی ماه بود و به دلیل آلودگی هوا، مدارس چند روزی تعطیل شد.
ریحانه و ساحل، قرار گذاشتند که از فرصت استفاده کنند و برای جبران عقب ماندگی درسی، کمکم کنند. برای اولین بار بود که ساحل به خانه ما می آمد. نگران رفتار مادر با او بودم.
مرتب در اتاق قدم می زدم و ناخنم را می جویدم.
بالاخره زنگ در به صدا در آمد. با عجله در را باز کردم. پشت در ورودی منتظر ماندم تا از پله ها بالا بیاید. وقتی در را باز کردم، چشمانم از تعجب گرد شد. پدرم و مادر ساحل هم بودند.
نفسم در سینه حبس شد که پدر با لبخند جلو آمد:
-مهمون نمی خواین؟
تازه به خود آمدم و سلام دادم.
مادر با شنیدن صدای پدر جلو آمد. ساحل و مادرش، او را که بهت زده نگاه می کرد، در آغوش گرفتند. سینا از اتاق بیرون آمد. سلام داد.
پدر دستش را فشرد و او را کنار خود نشاند.
ساحل و مادرش هم روبرویشان نشستند. مادر به آشپزخانه رفت. جعبه شیرینی را ساحل دستم داد:
-نا قابله.
تشکر کردم و به آشپزخانه رفتم. می دانستم برای مادر پذیرفتن آن ها سخت است.
همان طور که حدس می زدم، گوشه ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می گفت.
با خودم گفتم باید کاری کنم، باید این ماجرا تمام شود. به خاطر چشمان غمناک پدر،به خاطر خودم. به خاطر سینا و به خاطر مادرم. باید بعد از سال ها به آرامش برسیم. فکری به سرم زد.
جعبه را روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۸)
#تینا
#قسمت_۱۸۸
با اطمینان گوشی ام را روشن کردم و شماره خانم محمدی را گرفتم. با اولین بوق، جواب داد و صمیمانه احوالپرسی کرد. نفس عمیقی کشیدم و سراغ مرضیه خانم را گرفتم. بدون کنجکاوی کردن گوشی را به مادرش داد.
با صدای آرامش بخشش، تردید از دلم رخت بر بست. از او خواهش کردم با مادرم صحبت کند. با خوشحالی پذیرفت. می دانستم که فقط اوست که می تواند مادرم را آرام کند. گوشی را به آشپزخانه بردم، نگاهم در پذیرایی بین مهمان ها چرخید و لبخند به لب، گذشتم.
پدر هنوز سینا را درآغوش داشت و با او صحبت می کرد.
گوشی را به مادرم دادم. با تعجب نگاه کرد و گرفت. صدای مرضیه خانم مانند داروی آرامش بخش، راحت جانش شد.
زیر کتری را روشن کردم و با خیال راحت، ظرف میوه را بیرون بردم.
چشمم به نگاه نگران پدر افتاد. با لبخند، چشمانم را برایش باز و بسته کردم تا خیالش راحت باشد.
بعد از تعارف میوه، ظرف را روی میز گذاشتم و کنار ساحل نشستم. با لبخند حالم را پرسید و مشغول تعارف و صحبت شدیم. چند لحظه ای نگذشته بود که مادر با ظرف کلوچه های دستپخت خودش از آشپزخانه بیرون آمد. با لبخند، خوش آمد گفت و به همه تعارف کرد.
نگاهم به لبخند رضایت پدر افتاد. از خوشحالی،
مانند پرنده ای تازه پرواز آموخته، از جا پریدم:
-من برم چای بیارم، با این کلوچه های خوشمزه می چسبه.
چشمکی برای پدر زدم و لبخندی به مادر، که با اصرار رویا خانم کنارش نشست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۹)
#تینا
#قسمت_۱۸۹
خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت و بعد از ساعتی، رفتند. ساحل برایم برنامه مطالعاتی چید. با توجه به نزدیک بودن امتحانات ترم اول،
قرار شد تلفنی درس هایم را بپرسد و برای بعضی درس ها مثل ریاضی حضوری بیاید.
بعد از رفتنشان، دوباره حال مادر بد شد. ولی این بار به جای داروهای آرامش بخش، از دمنوش هایی که مرضیه خانم سفارش کرده بود، استفاده کرد. چند روزی گذشت. با تمام سختی که درس خواندن برایم داشت، به خاطر پیگیری های ساحل، شروع کردم. خانم محمدی هم مرتب در تماس بود و حالم را می پرسید. سفارش هایی که مادرش کرده بود، را به گوشم می رساند. از درست خوردن و خوابیدن و غیره.
بدبختی از آن جا شروع شد که ناچار شدم دوباره به مدرسه بروم. حالا که تازه داشتم درس خوان می شدم، هم درس ها برایم سخت بود و هم رفتن به مدرسه و دیدن جای خالی مهتاب.
از آن بدتر، یادآوری پرهام و خاطراتش.
با ناچاری را طی کردم. وارد کلاس که شدم، ریحانه به استقبالم آمد. در آغوشش فشردم.
حسابی دلتنگش بودم. کنار هم نشستیم و او تند و تند از امیر و کارهایش و خاطرات سربازی اش می گفت. با بی میلی فقط گوش می دادم و سر تکان می دادم.
با ورود معلم ساکت شدیم و خیره به تخته سیاه.
از درس زبان جز کمی خط خطی و شکل های داخل کتاب چیزی نفهمیدم.
زنگ ریاضی از آن هم بدتر بود.
تا زنگ آخر که با وارد شدن خانم محمدی به کلاس، لبخند به لبم نشست.
مثل همیشه آرام و مهربان، با تک تک بچه ها احوالپرسی کرد و از دلتنگی اش برایمان گفت.
دیگر مهتابی نبود که با مسخره بازی هایش کلاس را به هم بریزد. دوستانش هم ساکت شده بودند.
خانم محمدی، گچ را برداشت و زیبا و خوانا نوشت" آرامش"
دوباره یادم افتاد که درگیر این کلمه بودم و دنبال یافتن راهی برای رسیدن به آن، رسیدن به "آرامش"
دوباره بحث در کلاس بالا گرفت. خانم محمدی با حوصله و دقت گوش می کرد و بچه ها را به شرکت و ادامه بحث وا می داشت.
برایم لذت بخش بود؛ ولی نظری نداشتم و بیشتر گوش می دادم. نگاهم به دفتر ریحانه افتاد که با دقت نظرات را با ذکر نام گوینده، یاد داشت می کرد. به نظرم کاری بیهوده آمد.
بالاخره خانم محمدی، بحث را جمع کرد.
و بدون توضیح اضافه، پای تخته با خطی زیبا نوشت.
"الا بذکرالله تطمئن القلوب"
لبخندی زد و گفت:
-خوب به این آیه دقت کنید. تا جلسه بعد حسابی
در زندگی به کار ببنیدید و نتیجه را بهم بگید.
با تعجب به چهره بشاش ریحانه نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت:
-اونش با من.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۰)
#تینا
#قسمت_۱۹۰
وسایلم را جمع کردم و با ریحانه بیرون آمدیم. از روند درسهایم می پرسید و قول داد حتما به کمکم بیاید، با جزوه های زیبا و مرتبش.
از در حیاط که بیرون رفتیم، خانم محمدی صدایمان کرد و خواست که ما را برساند.
با اصرار سوار اتومبیلش شدیم. بعد از راه افتادن، کمی تعلل کرد، احساس کردم، حرفی برای گفتم دارد که بالاخره لب گشود:
-می دونید چیه بچه ها، دلم نمی خواست اینطوری بشه، ولی ناچاریم. دایی ازم خواسته تا مطلب مهمی رو بهتون بگم. راستش، باید برای تکمیل پرونده و شهادت دادن به اداره آگاهی بریم.
از حرفش جا خوردم. ترس به جانم افتاد.
یعنی باید دوباره با پرهام روبرو شوم؟
تازه داشتم جان تازه می گرفتم. چطور برگردم به خاطرات و یاد او؟چطور به چشمانش نگاه کنم و بگویم من تو را لو دادم؟ اصلا با دیدن چشمانش چطور دوام بیاورم؟ با بدبختی سعی در فراموش کردنش داشتم. چرا کسی مرا درک نمی کرد؟ اگر مجبور شوم از رابطه و عشقم، جلوی دیگران بگویم چه؟ آیا هنوز آبرویی برای از دست دادن دارم؟ یاد حرف های مادر با محبوبه خانم افتادم که برایش درد دل می کرد" محبوبه جان، آدم نمی تونه از گذشته فرار کنه. هر جای دنیا که بری، این گذشته لعنتی همراهته. خوشبخت ترین آدم دنیا هم باشی، افسوس اشتباهات گذشته باهاته، انگار تا دنیا دنیاست، باید بابتش تاوان پس بدی. این اشتباه گذشته من بود که مادر و پدرم را دق داد. اشتباه لعنتی که زندگی خودم و بچه هام را نابود کرد. من با خودخواهی می خواستم محمود رو برای خودم کنم. یه مرد متاهل رو. من بد کردم. اشتباه کردم. اما تا آخر دنیا، باید تاوان این اشتباه رو بدم. امان از اشتباه های گذشته که تا ابد دامنگیر آدمه. کاش عاقلانه تر رفتار می کردم. کاش به حرف پدر و مادرم گوش می دادم. کاش وقتی محمود گفت متاهله و زندگیش رو دوست داره. عمق فاجعه ای رو که می خواستم رقم بزنم درک می کردم. ولی من فقط به اشتباهم پافشاری کردم. فقط خودم رو می دیدم و خواسته ها و تمایلاتم رو. هیچی برام مهم نبود، جز خودم، که دیگه از تنهایی و مجرد بودن و نداشتن خواستگار مناسب، توی اون سن، خسته شده بودم. انقدر پا پِی محمود شدم که راضی شد. کاش یک ذره فقط یک ذره ای به این فکر می کردم که کارم اشتباهه. اشتباهی که تا آخر عمر گریزی ازش نیست."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۱)
#تینا
#قسمت_۱۹۱
از ترس و اضطراب تا صبح نخوابیدم. توی اداره آگاهی، خانم محمدی نگاهم کرد و دستم را گرفت:
-تینا چرا اینطوری شدی؟ حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم و ناخن به دندان گرفتم.
از جا بلند شد و برایم آب آورد.
ریحانه شکلاتی از جیبش بیرون آورد و دستم داد:
-بخور قندت نیفته.
سربازی ما را به اتاقی هدایت کرد. آقای در اتاق مشغول صحبت با تلفن بود. اشاره کرد:
-بفرمایید بنشینید.
تلفن را قطع کرد و خودکارش را روی کاغذ جلویش چرخاند.
با زحمت اسمش را که روی جیبش بود، خواندم"سرگرد رضا کرمی"
موهای جو گندمی و اندامی درشت داشت. درست مثل تصوری که از همه پلیس ها داشتم.
تنم سرد شده بود و می لرزیدم.
رو به ما کرد:
-خب آماده اید؟
خانم محمدی گفت:
-بله، هستیم.
دیگر تحمل نکردم، بی معطلی گفتم:
-من نمی خوام ببینمش.
خانم محمدی با تعجب نگاهم کرد:
-چرا؟
-می ترسم. اون من رو می شناسه.
با حرفی که سرگرد زد، خیالم راحت شد:
-دخترم، اون ها شما رو نمی بینن. فقط شما می تونید ببینیدشون.
از جا بلند شد و تعارف کرد که به اتاقی دیگر برویم. با هر قدمی که برمی داشتم، قلبم را در دهانم احساس می کردم. مرتب آبِ دهانم را قورت می دادم. دستانم را در هم گره کردم که ریحانه دستش را روی دستم گذاشت:
-نترس، طوری نمی شه.
بالاخره وارد اتاق شدیم. اتاق سرد و تاریک بود. شخصی از پشت کامپیوتر بلند شد و ادای احترام کرد.
لباس شخصی به تن داشت. جوانی سی ساله به نظر می رسید. با اشاره سرگرد، پشت پنجره بزرگی ایستادیم. روبرویمان یک اتاق خالی و روشن بود. در اتاق باز شد و چند مرد که شماره به گردن داشتند وارد شدند و به ترتیب ایستادند.
جات سر بلند کردن نداشتم.
سرگرد کرمی گفت:
-خوب دقت کنید هر کدوم رو می شناسید، اسم و مشخصاتی را که می دونید با ذکر شماره بگید.
نگاهم چرخید و روی شماره پنج، خیره ماند.
خودش بود، مرد رویاهایم که اینچنین گرفتار شده، سر به زیر ایستاده بود. بغض گلویم را چنگ زد، که خانم محمدی در گوشم گفت:
-تینا، با توام.
تازه به خودم آمدم. شرمسار سر به زیر انداختم:
-ببخشید، شماره پنج، خودشه.
سرگرد پرسید:
-بقیه رو هم با دقت نگاه کن.
-نمی شناسم. هیچ کدوم رو نمی شناسم.
دیگر هیچ چیز نمی شنیدم.
دلم می خواست از آن اتاق فرار کنم؛ دنیا برایم تار شد. بدنم سست شد، خانم محمدی دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۲)
#تینا
#قسمت_۱۹۲
آن شب مثل دیوانه ها، فقط به دیوار اتاقم زل زده بودم و آرام اشک می ریختم. چهره درهم و نگرانِ پرهام از جلوی چشمم دور نمی شد.
خاطراتم با او، یکی یکی در ذهنم نقش می بست.
خنده ها و شادی هایی که با او داشتم. چرا کارم به اینجا کشید؟ چرا دلم برای یک تبهکار لرزید؟
چرا ته عاشقی من باید اینگونه باشد؟
چرا از تمام دنیا، بدبختی و تنهایی، قسمت من شد؟
احساس خفگی داشتم. در و دیوار اتاق، به سمتم هجوم آورد. گویی سقف داشت روی سرم فرو می آمد. به جای فرار و ترسیدن، چشم بستم و منتظر ماندم. صحنه بیرون کشیدنم از زیر خروارها خاک را دیدم. دنیا برای چون منی، جایی ندارد. باید بروم و خودم و همه را راحت کنم.
چشم گشودم و سقف را بالای سرم سالم دیدم.
پس چه شد؟ حتی برای مردنم هم کسی همراهی نمی کند. خودم باید دست به کار شوم و برای همیشه به این زندگی نکبت بار خاتمه دهم.
سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی می دید.
از صبح که برگشتم، لب به چیزی نزدم، حتی از اتاق بیرون نرفتم. مادر هم که برای ناهار صدایم زد، گفتم درس دارم.
کتاب ها جلویم پهن بود، ولی چشمانم نمی دید و گوشهایم نمی شنید. گوشی ام را خاموش کردم.
تا کسی خلوتم را به هم نزند. من بد کردم، به خودم، به خانواده ام، به ریحانه، به پرهام. حتی به مهتاب.
پرهامی که برای اولین بار دریچه محبت را به رویم گشود. نمی دانم، راست یا دورغ، ولی حسی را کنارش تجربه کردم که هیچ وقت و هیچ کجای دیگر تجربه نکرده بودم. اما حالا من، منی که بارها مورد محبتش قرار گرفته بودم، در حقش بدی کردم و او را لو دادم.
اگر اعدامش کنند، تا آخر عمر خودم را نمی بخشم.
به خودم نهیب زدم، "تو چه کار کردی تینا؟ این حقش نبود."
دوباره یاد نامه اش به مهتاب افتادم.
مسمومیت سینا، مرگ مهتاب.
او مقصر بود. مجرم بود. باید به سزای عملش می رسید.
دندان هایم را روی هم فشردم. ولی آرام نشدم.
نگاهی به مچ دستم انداختم. تنها راه خلاصی از دنیا و درد و رنج همینه."تیغ"
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۳)
#تینا
#قسمت_۱۹۳
دستم را دراز کردم، که ناگهان در اتاق باز شد.
مادر هراسان داخل آمد:
-تینا، کجایی؟ به دادم برس.
جلوی در اتاق روی زمین افتاد. فریادی کشیدم که سینا هم از خواب پرید.
-وای سینا بیا کمک کن. مامان حالش بد شده.
نتوانستیم بلندش کنیم. برای آوردن آب قند به آشپزخانه رفتم و سینا بی معطلی به پدر زنگ زد.
هر چه کردم لبانش باز نشد، لیوان را کنار گذاشتم و آرام صورتش را نوازش کردم:
-مامان تورو خدا چشماتو باز کن.
ولی فایده ای نداشت. هر دو کنارش نشستیم و اشک می ریختیم. پدر خودش را رساند و سریع به اورژانس زنگ زد.
تا رسیدن اورژانس، مرتب دست هایش را لا به لای موهایش فرو می کرد. کنار مادر نشسته بود و نامش را زمزمه می کرد.
دردهای خودم فراموشم شد. به چهره آرام مادر، از پشت پرده اشک، خیره شدم. چقدر خودخواه بودم که اصلا توجه به اطرافیانم نداشتم. حتما اگر حواسم به مادرم بود اینطور نمی شد.
بهیاران رسیدند و بلافاصله فشارش را چک کردند. همان جا آمپولی تزریق کردند که چشمانش باز شد. چند تا سوال از او پرسیدند، که چه شده و چه اتفاقی افتاده؟ که دچار حمله عصبی شده،؟
و مادر با بی حالی فقط می گفت که چیزی نشده.
بعد از کلی سفارش و تاکید بر چکاب کامل، رفتند. هنگام بدرقه آن ها اشک را در چشمان پدر دیدم.
کنار مادر نشست و آشکارا با صدای بلند گریه کرد.
سینا خودش را در آغوشش انداخت و هر دو اشک می ریختند. مادر، توان حرف زدن نداشت و فقط نگاه می کرد؛ ولی قطرات اشک از گوشه چشمش روان شده بود. ناخنم را به دهان گرفته بودم و با چشمان اشکی، نگاهم بینشان می چرخید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۴)
#تینا
#قسمت_۱۹۴
تا صبح کنار مادر نشستیم و خوابمان نبرد. او اما در اثر تزریق دارو، آرام خوابید.
سینا، از آغوش پدر جدا نمی شد. برایشان چای دم کردم و هوا که روشن شد، سفره صبحانه را چیدم.
پدر بعد از خواندن نمازش، صبحانه خورد و به اداره رفت. کلی سفارش کرد که بعد از بیدار شدنِ مادر، با او تماس بگیرم. سینا کنار مادر خوابش برده بود. روبرویشان نشستم و به چهره هایشان خیره شدم. راستی که بودنشان برایم خیلی مهم بود. هر دوشان را از صمیم قلب دوست داشتم. ولی چرا تا حالا اینطوری ندیده بودمشان.
چهره مادر به نظرم خسته می آمد و چروک های کنار چشمش، نشان از گذر عمرش بود. اما پوست سفید رنگ و موهای پر پشتش، زیباییش را صد چندان کرده. آهی کشیدم و در دل گفتم"پدر حق دارد که عاشق مادر زیبایم شده"
لبخند به لبم نشست که سینا تکان خورد و پتویش کنار رفت.
بلند شدم و پتو را مرتب کردم. چقدر آرام و معصوم خوابیده بود. به گونه های تپلش چشم دوختم، چقدر شبیه مادر بود. به نظرم همان پسر بچه، کوچک و دوست داشتنی آمد. دلم می خواست، مثل بچگی هایش او را در آغوش بکشم و گونه هایش را ببوسم. اما از بس از این کارها نکرده بودیم. اصلا در خانه ما از مد افتاده بود. آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو را تا روی چانه بالا آوردم و چشمانم را بستم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۵)
#تینا
#قسمت_۱۹۵
با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم.
سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد.
بی اختیار گفتم:
-مدرسه؟!
مادر لبخند زد:
-خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه.
-وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد.
پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند.
-دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه.
قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد.
لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد.
خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد.
مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود.
بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم.
از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم.
بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند.
سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم.
سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم.
ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۶)
#تینا
#قسمت_۱۹۶
بعد از امتحانات به دعوت مرضیه خانم دوباره در باغ، دور هم جمع شدیم. البته این بار ناهار با مادرم بود و شام با مادر ریحانه.
هوای سرد زمستان، حسابی آزار دهنده شده بود.
ولی از بازی و ورزش نمی شد گذشت. آقایون، به ته باغ رفتند و ما همان جای قبلی مشغول بازی شدیم. این بار خانم ها هم آمدند و تشویق مان می کردند. عجیب تر از هر چیز، خنده های از ته دل مادرم بود که بر عکس دفعه قبل، سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. حتی خیلی راحت با رویا خانم صحبت می کرد و نشانی از نفرت و کینه در وجود هیچ کدام نبود. برای خانواده ام خوشحال بودم. از همه بیشتر، لبخند رضایت پدرم، برایم ارزشمند بود. ولی هنوز نمی دانستم، من این وسط چه کاره ام. غمی که عمق وجودم لانه داشت، به این راحتی ها دست بردار نبود. از آن بدتر، حس ناامیدی بود که وجودم را فرا گرفته بود. من در این دنیا چه می کنم؟ میان آدم هایی که از دنیا آمدنم ناراحت بودند و الان از سر دلسوزی تحویلم می گیرند. حتی پرهامی که فکر می کردم عاشقم هست و مرا برای خودم می خواهد، به فکر سوء استفاده از من و فروش موادش بود. این افکار و هزاران فکر منفی دیگر لحظه ای از هجوم به مغزم دست بردار نبودند.
حتی در شاد ترین لحظات زندگی، غمگین بودم.
به درختِ خشکی تکیه داده بودم و با برگ های خشک زیر پایم، با پاشنه کفشم بازی می کردم.
ریحانه به بازویم زد:
-هان؛ چته باز؟! دیگه چی می خوای؟
با چشمان اشکی نگاهش کردم:
-چی می گی ریحانه؟
-اوه! قیافه اش رو نمی شه با یه من عسل خوردش. اینقدر رفتی توی خودت، انگار کشتی هات غرق شده.
لبخند خبیثانه ای زد:
-اصلا حواست به دور و برت هست؟!
-یعنی چی؟
-دیگه خودت باید دقت کنی.
خندید و مرا با سوال هایی که در ذهنم کاشته بود تنها گذاشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۷)
#تینا
#قسمت_۱۹۷
برگشتم و اطرافم را با دقت نگاه کردم. ساحل و سینا دست در گردن یکدیگر، لابه لای درخت ها قدم می زدند. لبخندی روی لبانم نقش بست. دوباره دقت کردم، حتما منظور ریحانه چیز دیگری است. مادرم با مرضیه خانم، صحبت می کرد. ریحانه و خانم محمدی، مشغول توپ بازی بودند. چه چیزی عجیب بود؟
پچ پچ کردنِ های رویا خانم و پروین خانم، که سر نزدیک برده بودند و آرام در گوش هم نجوا می کردند. زیاد توجه ام جلب نشد و منظور ریحانه را نفهمیدم. پوفی گفتم و دستانم را بغل کردم و کنارشان رفتم:
-ریحانه، منظورت را نفهمیدم؟
توپ را از هوا گرفت و ایستاد:
-از بس خنگی! همه اش وایسادی یه گوشه رفتی تو لاک خودت. یه کم هم به اطرافیانت دقت کن.
اصلا حواست نیست دور و برت چی داره می گذره.
-واه، خب دقت کردم. چیز عجیبی ندیدم.
خانم محمدی نزدیک شد:
-چی می گید شما دخترا؟ به چی باید دقت کرد؟
-نمی دونم خانم، از ریحانه بپرسید. والا.
ریحانه خندید:
-خبرهای خوبی در راهه. مامانم تصمیم گرفته که داداشم رو داماد کنه.
خانم محمدی کف زد:
-آفرین به مامانت. چقدر خوب یه عروسی هم افتادیم. حالا عروس خوشبخت کیه؟
ریحانه با چشم و ابرو اشاره کرد:
-خودتون ببینید.
رد نگاهش را گرفتیم و به رویا خانم و مادرش رسیدیم.
وای که چقدر به قول ریحانه خنگ بودم. از بس بی توجه ام. تازه یاد ساحل افتادم.
با صدای بلند گفتم:
-وای، یعنی ساحل و امیر.....
۱۹۸)
دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت:
-کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند.
بعد لبخند زد:
- دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه.
آهی کشید و گفت:
-وای یعنی می شه؟
دستم را به پشتش زدم:
-خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند.
-بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه.
دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم.
بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید.
رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم.
تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم.
خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم.
یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۸)
#تینا
#قسمت_۱۹۸
دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای فریادم بلند نشود. ریحانه با تشر گفت:
-کوفت، فعلا خبری نیست، تازه دارند صحبت می کنند.
بعد لبخند زد:
- دعا کنید درست بشه. خودم یه شیرینی توپ بهتون می دم. راستش از همون بار اول که مامانم ساحل رو دید مهرش به دلش افتاد. همون شب حرفش رو پیش کشید. امیر هم که انگار یه نظر دیده بودش، بدش نیومد. خلاصه از اون شب حرف ساحل و خانم بودنش، توی خونه مونه.
آهی کشید و گفت:
-وای یعنی می شه؟
دستم را به پشتش زدم:
-خب بابا، ندید پدید، فوری خواهر ما رو صاحب شدند.
-بد بخت، از خدات باشه با ما فامیل بشی. داداش دست گلم دامادتون بشه.
دستم را بالا بردم که جیغ زد و فرار کرد و به دنبالش افتادم. خانم محمدی می خندید و تماشایمان می کرد. می دویدیم و می خندیدیم.
بالاخره روی زمین افتاد و با صدای بلند خندید.
رسیدم و کنارش نشستم. دستش را دراز کرد. گرفتم و بلند شد نشست. دست به گردنم انداخت. از زور خنده، نفسش بند آمده بود. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و از ته دل خندیدم.
تمام غم های چند لحظه پیشم را فراموش کردم.
خیلی وقت بود که چنین هیجانی نداشتم.
یعنی زندگی زیبایی هم دارد؟ این بار از شادی و هیجان، اشکم چکید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۹)
#تینا
#قسمت_۱۹۹
خانم محمدی هم کنارمون نشست:
-چه خبر دخترا؟ بگید ما هم بخندیم.
ریحانه سرفه کرد:
-ببخشید خانم، از دست این تینا.
-پاشید زمین سرده، مریض می شید. بریم توی ویلا گرم شیم. یه دمنوش گرم، الان حسابی می چسبه.
توی ویلا کتری و قوری، روی بخاری، آماده بود.
سریع کنار بخاری رفتیم. ریحانه، هم فنجان آورد و پذیرایی کرد. نفس عمیقی کشیدم. بخاری که از فنجان بالا می رفت، حس خوبی، به من می داد.
خیره به فنجان شدم. ریحانه با خنده گفت:
-باز خانم مهندس رفت توی فکر. بابا متفکر، ما رو هم دریاب. کجایی؟
بالبخند نگاهش کردم، خانم محمدی در آرامش کامل، فنجانش را سر کشید.
یادِ صحبت هایش در کلاس افتادم. "آرامش"
فرصت خوبی بود تا درباره آرامش، سوال کنم.
صدا صاف کردم و فنجان را زمین گذاشتم:
-ببخشید خانم محمدی، من آخرش متوجه نشدم، آرامش را باید چطوری به دست بیاریم.
لبخند زد:
-هنوز زوده بهت بگم. باید اول خودت، خوب به دور و برت نگاه کنی. ببینی چه کارهایی بهت آرامش می ده.
چشمکی زد:
-حواسم هست توی کلاس تکالیفت رو انجام ندادی. اول خودت تحقیق کن، تکلیف انجام بده. ببینم چه نتیجه ای می گیری. بعد بیا با هم جمع بندی کنیم.
-چشم. ببینم چی می شه.
خانم ها یکی یکی وارد شدند و ما بحث را تمام کردیم. هنوز رویا خانم و پروین خانم، در حال پچ پچ بودند که با وارد شدن ساحل، ساکت شدند.
حواسم رفت به نگاه های پر از مهر پروین خانم به ساحل. راستی هر کس عروس این خانواده شود، بی شک خوشبختی اش تضمین شده.
خدا را شکر که خوشبختی در انتظارِ ساحل است.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۰)
#تینا
#قسمت_۲۰۰
با شروع دوباره مدارس، کمی با انگیزه تر درس می خواندم؛ ولی هنوز هم از درس خواندن لذت نمی بردم. باز هم حمایت های ساحل و ریحانه، کمی انگیزه در من بوجود می آورد. خیلی زود ساحل و امیر نامزد شدند. یک جشن کوچک خانوادگی، که مادرم راضی شد ما هم برویم.
برای اولین بار، پا به خانه رویا خانم گذاشتیم. استرس و نگرانی در چهره مادر نمایان بود. بر عکس من و سینا که هیجان زده بودیم. تنها نگرانی ام خراب شدن حال مادر بود. اما دلم به حضور مرضیه خانم، قرص شد.
آپارتمان کوچک رویا خانم، به زیبایی و مرتب چیده شده بود. وسایل ساده، اما با سلیقه و زیبا،
فضای خانه را پر کرده بود. پذیرایی کوچک، دواتاق خواب نقلی و آشپزخانه، رنگ آمیزی زیبا و شاد و هارمونی رنگ ها، آرامش خاصی به آدم می داد. عطر گل های تازه که در اتاق ها و پذیرایی بود، حسابی حال خوش را به روحم تزریق کرد. نفس عمیقی کشیدم. مطمین شدم محال است اینجا مادر حالش بد شود. ما از همه زودتر رسیدیم. پدر بعد از رساندن ما برای تحویل گرفتن کیک رفت. ساحل و رویا خانم با خوشرویی تحویلمان گرفتند. چشمانم خیره ماند بر روی کت و شلوار سبز رنگ رویا خانم، که پوشیده و بلند بود. حسابی به چهره جذابش می آمد. قبلا ساحل گفته بود که مادرش خیاطی می کند. کنجکاوانه سرتا پای ساحل را کاویدم. لباس بلند و کرم رنگی با گل های ریز گلبهی به تن داشت، قد بلند و صورت تپل و سفیدش، در این لباس، او را جذاب تر نشان می داد. خانمی از آشپزحانه بیرون آمد و برایمان شربت آورد.ساحل خاله یلدا معرفی اش کرد. و من مانده بودم از این شباهت بین او و رویا خانم. نگاهی به مادر انداختم. هنوز اضطراب داشت. با شنیدن صدای زنگ، خوشحال شدم. بیصبرانه منتظر دیدن ریحانه بودم و بیشتر از او، منتظر مرضیه خانم، تا حضورش، حال مادر را خوب کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۱)
#تینا
#قسمت_۲۰۱
با دیدن مهمان جدید، متعجب شدم. پیرزنی خمیده، که مهربانی و معصومیت، از چهره اش می بارید. پدر زیر بازویش را گرفته بود. وارد که شدند، جلوی در ایستاد و سر بلند کرد. ساحل و رویا خانم به شتاب خود را رساندند. او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. رویا خانم خم شد و دست او را بوسید. پدر دست سوی ما دراز کرد و گفت:
-مادر جان، تینا و سینا، با مادرشون.
هر سه سلام گفتیم. جوابمان را داد. کمی مکث کرد و خوب نگاهمان کرد. مادر سر به زیر ایستاده بود. پدر کمک کرد و او را روز مبل راحتی نشاند. ما هنوز ساکت ایستاده بودیم که دست هایش را دراز کرد و گفت:
-بچه ها نمی خواین بیاین من ببینمتون.
به پدر نگاه کردم. لبخند به لب داشت. سرش را تکان داد:
-بچه ها مادر بزرگ منتظره.
با شنیدنِ کلمه مادر بزرگ، چشمانم گرد شد. یعنی تمام این سال ها، ما مادر بزرگ داشتیم و در تنهایی زندگی می کردیم. خشکم زده بود که سینا راحت جلو رفت. دست مادر بزرگ را فشرد و کنارش نشست. مادر بزرگ سرش را به سینه چسباند و پیشانی اش را بوسید:
-قربونت برم مادر جون، ماشاالله برای خودت مردی شدی.
نگاهم به مادر افتاد که هنوز سر به زیر و ساکت ایستاده بود. پدر اشاره کرد:
-تینا جان..
و به مادربزرگ اشاره کرد.
هنوز شوکه بودنم و نمی دانستم با این مادربزرگ تازه از راه رسیده چگونه رفتار کنم.
آهسته جلو رفتم. لبخند زد و دستم را فشرد.
صورتم را جلو بردم و گونه اش را بوسیدم.
تمام وجودم پر از حس خوبِ دوست داشتن شد.
عطر گل محمدی که از روسری سفیدش به مشامم رسید، آرامشی عجیب به جانم تزریق کرد.
چه حس خوبی بود، حس داشتن مادر بزرگ.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۲)
#تینا
#قسمت_۲۰۲
مادر هنوز سر به زیر ایستاده بود. پدر به سمتش رفت و کنار گوشش چیزی گفت. نگاهی به من و سینا انداخت که خودمون را در آغوش مادربزرگ جای داده بودیم. با تردید و با اشاره پدر، نزدیک شد. دست مادر بزرگ را فشرد. خم شد و گونه اش را بوسید. شنیدم که آهسته گفت"ببخشید"
پاسخش لبخند مادربزرگ بود.
کنارمان نشست. ساحل با سینی شربت نزدیک شد. لبخندِ روی لبش و گونه های سرخش، چهره اش را خواستنی تر می کرد. تعارفمان کرد و سینی را روی میز گذاشت. رویا خانم و خواهرش در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی بودند. ما همچنان کنار مادربزرگ بودیم. ساحل صدایم زد و مرا به اتاقش دعوت کرد. صدای مادربزرگ را شنیدم که به مادر گفت:
-خوبی دخترم؟ ..
وارد اتاق که شدیم، خندید و گفت:
-یالا چشمهات را ببند.
-چی؟ چرا؟
-ببند. کارت نباشه.
با اینکه دلم می خواست در نور کم اتاقش، تمام اتاق را با دقت دید بزنم، اما به ناچار چشمانم را بستم.
-تا من اجازه ندادم باز نمی کنی. اصلا بچرخ. پشتت به من باشه.
-چشم.
-حالا تا سه بشمر بعد برگرد و چشمهات رو باز کن.
-یک. دو. سه.
سریع برگشتم و چشمانم را باز کردم. صحنه ای که روبرویم بود را باور نداشتم. چشمانم از تعجب گرد شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۳)
#تینا
#قسمت_۲۰۳
لباس کرم رنگ، با گل های گیپوری همرنگش را جلوی چشمانم گرفت:
-مبارک باشه خواهر.
-یعنی؟
-بله یعنی مال خودته. مامانم زحمتش رو کشیده.
امیدوارم اندازه ات باشه. البته مامانم دیگه چشمهاش، متر شده. کارش رو خوب بلده.
حالا زود باش تا مهمان ها نیومدند، لباست رو عوض کن.
-آخه. ...
بی معطلی رفت و مرا با لباسی که در دستم بود تنها گذاشت.
تازه فرصت کردم که اتاقش را ببینم. کوچک بود، ولی منظم و زیبا چیده شده بود. تخت یک نفره، کناره پنجره ای کوچک با پرده توری صورتی رنگ، به چشم می خورد. کنار تخت، چراغ خوابی زیبا و چند کتاب بود. لبه تخت نشستم. چشمم به چادر سفید و زیبایش افتاد. بی اختیار برش داشتم و بوییدم. عطری شبیه عطر روسری مادر بزرگ مشامم را نوازش داد. اتاقش آرامش عجیبی برایم داشت.
بالاخره از در و دیوار اتاق دل کندم. لباس را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.
لباس به زیبایی و تمیز دوخته شده بود. اما رنگ روشنش بر روی پوست تیره من، جلوه ای نداشت. درست بر عکس ساحل.
آهی کشیدم. مدت ها می شد که توجه ای به ظاهرم نداشتم. انگار به کل خودم را فراموش کرده بودم.
ساحل به در زد و وارد شد:
-وای اگه تو عروس بشی، چقدر طول می کشه آماده بشی؟
لبخند زد:
-وای چقدر قشنگ شدی خواهر. فقط...
صبر کن. یه کم کرم هم برات بزنم و راستی، یادم رفت.
در کمد را باز کرد و شالِ قرمز رنگی را دستم داد:
-با این دیگه تکمیلی.
بی هیچ اعتراضی هرچه می گفت، انجام دادم.
نگاهی به لباس های خودم انداختم که روی تخت بود. ساحل آن ها را برداشت و مرتب، پشت در آویزان کرد. اصلا یادم رفته بود که آخرین بار کِی خرید رفته بودم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۴)
#تینا
#قسمت_۲۰۴
گونه ام را بوسید. دستم را گرفت و از اتاق خارج شدیم. مادر با تعجب نگاهم کرد. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم:
-قشنگه؟ رویا خانم دوخته.
با تعجب نگاهی به سرتا پایم انداخت:
-بله خیلی قشنگه. دستشون درد نکنه.
رو به رویا خانم کرد و گفت:
-خیلی زحمت کشیدید.
صدای کف زدنِ ساحل و خاله اش و رویا خانم، باعث شد، پدر از اتاق بیرون بیاید.
با دیدنم لبخند زد:
-مبارکت باشه.
مادر بزرگ که هنوز سینا را در آغوش داشت.
دستم را گرفت:
-مبارکه، چقدر بهت میاد.
حس عجیبی داشتم. برای اولین بار، ذوق داشتم. احساس کردم بزرگ شدم. کنار مادر نشستم. متوجه شدم، حال خوشی ندارد.
دعا کردم که مرضیه خانم زودتر بیاید.
وقتی زنگ در به صدا در آمد، خانم ها به اتاق رفتند و چادر سر کردند. ساحل از اتاق صدایم زد و چادر سفید زیبایی را دستم داد:
-البته اگر دوست داری سر کن.
راستش از دیدن آن ها با چادر، از خودم شرم کردم. با خوشحالی، گرفتم و روی سرم انداختم.
بالاخره همه آمدند.
با دیدن امیر در لباس دامادی، نا خداگاه لبخندی به لبم نشست.
ریحانه به بازویم زد:
-چته؟داماد به این خوشتیپی ندیدی؟
-نه! یعنی داماد بدون مو ندیدم.
هیشی گفت و دقیق تر نگاهم کرد:
-حالا تو چرا اینقدر خوشگل کردی؟
-خوشگل، منو خوشگلی؟ مسخره ام می کنی؟
-واه، برای چی؟ خب می گم خوشگل شدی دیگه. حرف بدیه؟
با اخم نگاهش کردم. مرضیه خانم کنار مادر نشست و دستش را در دستانش گرفت. دیدم که آهسته با او سخن می گوید. خیالم راحت شد.
مراسم به خوبی برگزار شد. چقدر راحت شرایط یکدیگر را پذیرفتند. ساحل با همه شرایط امیر کنار آمد. سرباز بودن. نداشتن شغل ثابت. نداشتن خانه مستقل. نداشتن اتومبیل شخصی.
تمام چیزهایی که برای هر دختری آرزو است.
حتی قرار شد، چند ماه بعد، جشن عروسی ساده و مختصری بگیرند. دانشجوی نخبه دانشگاه با این همه کمالات و زیبایی، چقدر ساده و راحت به عقدِ جوانی در آمد که از مال دنیا هیچ نداشت.
به قولِ ریحانه
"فقط دل پاک و قلبی پر از ایمان داشت."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۵)
#تینا
#قسمت_۲۰۵
ناخداگاه خاطرات پرهام در ذهنم شکل گرفت.
به حماقت خودم لعنت فرستادم. چطور فکر می کردم که کنارش خوشبخت خواهم شد.
کسی که از شرافت و ایمان، بویی نبرده بود.
نگاهم چرخید سمت سید احمد که با پدرم و پدر ریحانه صحبت می کرد. از چهره اش آرامش خاصی هویدا بود. چه انتخاب به جایی داشته مرضیه خانم. در دلم او را تحسین کردم. سمت او چرخیدم که لبخند به لب، در جمع خانم ها نشسته بود. خانم محمدی و ساحل کنار هم بودند.
امیر سر به زیر کنار پدرش بود.
با خود اندیشیدم، اگر جوانی مانند او به خواستگاری ام بیاید می پذیرم؟ شاید تا کنون فقط به همسری خوش قیافه و خوشتیپ و البته پولدار، مثل پرهام فکر می کردم. اما با انتخاب ساحل، تمام محاسباتم به هم ریخت. شاید خوشبختی آن چیزی نیست که من می اندیشم. شاید تا کنون اشتباه می کردم. باید مطمئن شوم.
افکار پریشانی به ذهنم هجوم آورد. در دو راهی گیر کرده بودم. درستی و غلطی، باید برایم اثبات شود.
دستِ ریحانه روی دستم نشست:
-باز کجا رفتی خانم مهندس؟ تا ولت می کنم، از این عالم می ری.
لبخندی زد و گفت:
-پاشو بریم توی اتاق ببینیم چه خبره؟
دستم را گرفت و بلند شدیم.
بعد به ساحل و خانم محمدی اشاره کرد.
آن ها هم با اجازه ای گفتند و با هم به اتاق ساحل رفتیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۶)
#تینا
#قسمت_۲۰۶
ریحانه ساک مشکی را از کنار اتاق برداشت و گفت:
-ساحل جان، یک سینی می دی؟
بعد در ساک را باز کرد و کادو پیچ هایی را در آورد. با ذوق گفتم:
-وای اینا چیه؟
بد جنس خندید و گفت:
-مال شما نیست. اینا برای عروس خانمه.
ساحل سینی را زمین گذاشت:
-وای چرا زحمت کشیدید؟
ریحانه لبخند زد:
-از طرف مادرمه. البته با سلیقه داداشم.
ساحل با گونه های سرخ، سرش را زیر انداخت.
خانم محمدی کف زد و تبریک گفت.
ریحانه همه را مرتب در سینی چید:
-البته مامانم گفته بود تا محرم شدید بیارم، ولی یادم رفت. یه کم دیر شد. ببخشید. بریم؟
سینی را بلند کرد و به ساحل اشاره کرد:
-اول عروس خانم.
ساحل به خانم محمدی اشاره کرد:
-شما بفرما.
خانم محمدی با لبخند گفت:
-قربون شرم و حیات.
دست ساحل را گرفت و با خود بیرون برد. پشت سرشان ریحانه و بعد ما بیرون رفتیم.
پروین خانم که کف زد، بقیه هم ادامه دادند.
نگاهم روی امیری سُر خورد که عرق روی پیشانی اش را با دستمال خشک می کرد.
حس زیبایشان را می توانستم درک کنم.
حس عشق و دوست داشتن، بین دو جوان، که الان محرم شده بودند، واقعا لذت بخش بود.
با اصرار پروین خانم ساحل کنار امیر نشست.
و ریحانه سینی را روی میز جلویشان گذاشت.
هر دو سر به زیر و با حیا نشسته بودند.
پروین خانم به پدر و رویا خانم نگاه کرد و با اجازه ای گفت. یکی یکی کادو ها را باز کرد.
پارچه چادری سفید زیبایی که تبرکی کربلا بود.
پارچه گیپوری صورتی رنگِ کار شده.
شال سفید رنگ، که حتما روی پوست ساحل خوش می درخشید.
والبته انگشتری ظریف، با تک نگین.
که به جای ساحل به دست امیر داد و گفت:
-این رو دیگه باید زحمتش رو داماد بکشه.
امیر دست لرزانش را جلو آورد و انگشتر را گرفت.
زیر لب چیزی به ساحل گفت. ساحل دستش را جلو برد و با کف زدن پروین خانم، انگشتر روی انگشت ظریف ساحل نقش بست.
اشک شوقی که از گوشه چشمم روان شد، با انگشت مهار کردم. زیبا ترین صحنه ی عمرم، جلوی چشمم شکل گرفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۷)
#تینا
#قسمت_۲۰۷
قلبم توان این همه هیجان را نداشت. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و از ته دل زار بزنم. ولی نمی دانم چرا، به چه دلیل؟
خانم محمدی کنار گوشم گفت:
-می دونی موقع عقد، دعاها مستجاب می شه.
امشب و اینجا، بهتره، بیشتر از همیشه دعا کنیم. برای همه و برای خوشبختی ساحل جان.
از پشت پرده اشک، نگاهم به تابلو، وان یکاد...،
بالای سر ساحل افتاد. نفس عمیقی کشیدم و آرام لب زدم"ان شاءالله خوشبخت بشن"
آخر شب، موقع خداحافظی، گونه ساحل را برای اولین بار از روی محبت خواهرانه، بوسیدم.
لبخند زد و به خاطر آمدنمان از ما تشکر کرد. چادر سفید را در اتاقش گذاشتم که برداشت و دوباره به دستم داد:
-این هدیه برای خودته. سوغات کربلاست. مامانم برای من هم آورده. این سهم خودته. ان شاءالله چادر بختت باشه.
شرمسار سر به زیر انداختم و از او و مادرش تشکر کردم. هر چند تشکر هم کافی نبود. برای آن همه محبت که دیدم.
مادر بزرگ، به زحمت با عصا، خودش را سرپا نگه داشته بود. دلم می خواست همیشه کنارش باشیم. ولی شرم داشتم که زیاد با او صحبت کنم.
همانطور که دعای خیر بدرقه راهمان می گرد، خداحافظی کردیم.
پدر، ما را رساند. ظرف شیرینی و میوه را که رویا خانم، در اتومبیل گذاشته بود را بالا آورد. همه ساکت بودیم. اتفاق هایی که برایمان افتاد، جدید و غیر منتظره بود. حتی مادر هم ساکت وآرام بود. پدر کنارش نشست. از ما برای حضورمان تشکر کرد. هر چند ما باید تشکر می کردیم. ولی هنوز زبانم نمی چرخید که با پدر راحت صحبت کنم. مادر هم عجیب سکوت کرده بود.
پدر به سمتش چرخید و با لبخند گفت:
-همه جیز درست می شه. فعلا یه فکر هایی دارم. یا کم صبر کنید. ان شاءالله اتفاق های خوبی می افته.
مادر هنوز سرش پایین بود. پدر خندید و گفت:
-تو رو خدا بخند. دیگه نمی خوام ناراحت ببینمتون.
مادر سر بلند کرد و لبخند زد. پدر خندید و باز هم از او تشکر کرد و رفت.
و من ماندم با فکر کردن به اتفاق هایی که هر کدام به تنهایی از درک و توانم، خارج بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۸)
#تینا
#قسمت_۲۰۸
بالاخره با هر بدبختی بود، توانستم با کمک ساحل و ریحانه، روی درس هایم کمی تمرکز کنم.
سر کلاس هم بیشتر دقت می کردم تا بهتر متوجه شوم و چقدر خوب بود که مدیر مدرسه و معلم هایم، درکم می کردند. زمستان رو به پایان بود. در این مدت، بارها ساحل به منزلمان آمد تا هم احوالپرسی کند و هم در درس هایم کمک کند.
ولی کنجکاوی من درباره زندگیشان گاهی ساعت ها وقتمان را می گرفت. از شب نامزدی اش، هزاران سوال درباره او و مادرش، حتی مادر بزرگ و پدر، در ذهنم شکل گرفت. ترجیح دادم به جای خیالپردازی های بی مورد و حتی افکار بد و منفی، از خودش سوال کنم.
به خاطر همین وقتی برای درس خواندن به اتاقم رفتیم، از او پرسیدم:
-می گم، چرا مادر بزرگ هیچ وقت به ما سر نزد و حالمون رو نپرسید. یعنی از ما بدش میاد؟
ساحل لبخندی زد:
-الهی قربونت برم. چرا باید همچین فکری کنی؟
بعد سرش را زیر انداخت وآهی کشید:
-کاش هیچ وقت نمی پرسیدی. آخه جواب دادن به این سوال یه کم سخته. نمی خوام درباره بابا فکر بد کنی. اون خیلی دوستتون داره. ولی راستش، هیچ وقت قضیه ازدواج مجددش رو به مادربزرگ نگفته بود. یعنی فقط من و مامانم می دونستیم. مامانم می گه وقتی قضیه تو پیش میاد، خیلی در این باره با بابا صحبت می کنند. وقتی که مامانم این قضیه رو می پذیره، از پدرم قول می گیره که طوری رفتار کنه که هیچ کس توی فامیل متوجه این قضیه نشه. حتی خاله ام هم در جریان نبود. مامان می گه نمی خواسته شخصیت بابا جلوی دیگران زیر سوال بره. یا کسی جرات کنه حرفی بزنه. الان هم فقط خاله ام می دونه. حتی دایی هام هم نمی دونن. مادر بزرگ هم نمی دونست. چون شهرستان هم هستند، زیاد در رفت و آمد نبودیم. چند روز قبل از جشن، رفتیم منزلش، بابا و مامان قضیه شما رو گفتند. اون بنده خدا هم فقط سکوت کرد. اما دیدم که چشماش پر از اشک شد. بعد هم رفت توی اتاقش و تا ساعتی بیرون نیامد. پدر را صدا زد و توی تنهایی باهاش صحبت کرد.
ما هم خیلی نگران حالش شدیم، ولی بابا گفت، چاره ای نیست باید بهش بگیم.
خلاصه به سختی راضی اش کردیم که باهامون بیاد. حسابی از دست بابا دلگیر بود.
حتی قبول نکرد خونه ما بیاد. مهمون عمه شد.
تا شب نامزدی که بابا با اصرار آوردش. از دیدن شما شوکه شده بود. اگر دقت کرده باشی، زیاد سرحال نبود. بعد از رفتنتون هم توی اتاق رفت و کلی اشک ریخت. حاضر نمی شد با بابا صحبت کنه. می گفت تو به این زن و بچه ها ظلم کردی.
آخه خیلی مهربونه. الان هم می گه از روی شما خجله و نمی تونه بیاد دیدنتون.
بعد خندید و گفت:
-البته نگران نباش، حتما خودم میارمش.
لبخند زدم. لبخندی که پشتش بغضی بزرگ خوابیده بود. چطور پدر، دلش آمد با ما این کار را کند؟ مگر ما فرزندانش نبودیم؟ چرا باید از همه ما را مخفی کند؟ تمام این سال ها حسرت داشتنِ مادر بزرگ و فامیل را داشتیم. حتی عید که می شد، کسی جز محبوبه خانم به دیدنمان نمی آمد.
دوستی جز ریحانه، برایم پیام تبریک نمی فرستاد.
این همه حسرت، این همه کمبود محبت، حالا باید چطور برخورد کرد، با اقوامی که یکی یکی پیدا می شدند؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۰۹)
#تینا
#قسمت_۲۰۹
از پدر دلگیر بودم، اما او بیشتر به ما سر می زد.
احساس می کردم، سر حال تر از قبل است.
گاهی سینا را بیرون می برد. گاهی با مادر دوتایی خرید می رفتند. حتی برای اولین بار، ما را برای شام بیرون برد.
مادر هم حال بهتری داشت. هر روز با مرضیه خانم تلفنی صحبت می کرد. او برایش لینک کانال های آشپزی و هنری می فرستاد. حتی محبوبه خانم هم سعی می کرد از مرضیه خانم خانه داری و آشپزی یاد بگیرد. حسابی سرگرم شده بودند. از خوابیدن ها و سردرد های بی موقع مادر خبری نبود. هر چند روز یک بار هم با محبوبه خانم منزل مرضیه خانم می رفتند.
بالاخره زندگی داشت روی خوشش را به ما نشان می داد. ولی همیشه ترس و نگرانی در وجودم بود. دلشوره ای عجیب داشتم از اینکه، این شادی ها موقتی است. هیچ جوری دلم آرام نمی گرفت.
از آرامشی که خانم محمدی صحبت می کرد، در خودم ذره ای نمی دیدم.
با کمک ساحل و ریحانه، سعی کردم نمازم را شروع کنم و حتی اول وقت بخوانم. با چادر سفیدی که ساحل هدیه داد و سجاده ای که سوغات مشهد از خانم محمدی بهم رسید.
و عطر خوش گل محمدی که در سجاده بود.
هر بار که سجاده را پهن می کردم، کمی از عطر را می بوییدم، حس خوبی به تک تک سلول های بدنم هدیه می کردم. نماز برایم جذابیت داشت. ولی بعد از بلند شدن از سجاده دوباره دلشوره به جانم می افتاد.
افکار منفی، عذاب وجدان کارهای گذشته، همه و همه خواب راحت را ازمن می گرفت.
مطمئن بودم که تاوان کارهایم را خواهم داد.
بالاخره روزی که از آن می ترسیدم فرا رسید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۰)
#تینا
#قسمت_۲۱۰
از مدرسه بر می گشتم. حواسم به صحبت های خانم محمدی بود. بعد از گذشت یک ترم از کلاسش، تازه داشتم معنای بعضی حرف هایش را درک می کردم. چهره مهربان و خندانش جلوی چشمم نقش بست. ناخدا گاه لبخند زدم.
با سر و صدای بچه هایی که در کوچه، فوتبال بازی می کردند، سرم را بلند کردم.
در و دیوار این کوچه، خاطرات پرهام را برایم زنده کرد. اکثر اوقات اینجا، جلوی را هم قرار می گرفت. با یاد گرفتاریش در زندان، آهی از نهادم بلند شد. می دانستم گناه کار است، ولی نمی توانستم رنج کشیدنش را بپذیرم.
به خصوص که من مسبب گرفتاریش بودم.
ترس از اینکه روزی برگردد و بخواهد انتقام بگیرد. یا من هم سرنوشتم شبیه مهتاب شود، تنم را می لرزاند. دلم آشوب شد و کامم تلخ.
در همین افکار غوطه ور بودم که از کوچه بیرون آمدم و به خیابان رسیدم. سر چهار راه، نگاهم دنبال دخترک اسفند دود کن می چرخید. مدتی بود که او را نمی دیدم.
ناگهان موتور سواری که کلاه ایمنی داشت و شناخته نمی شد،جلوی پایم پیچید. زمین افتادم. لحظه ای مکث کرد، نگاهم کرد و با سرعت دور شد.
از ترس نمی توانستم از جایم بلند شوم.
صدایی شنیدم. سر چرخاندم و خانمی را بالای سرم دیدم.
دستم را گرفت و بلندم کرد. لباسم را تکاند و کوله ام را به دستم داد.
نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت:
-خوبی؟ حواست کجاست؟
بی هیج حرفی، سرم را به نشانه تشکر، تکان دادم و با سرعت به طرف خانه دویدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۱)
#تینا
#قسمت_۲۱۱
چند بار نزدیک بود زمین بخورم. صدای موتوری را پشت سرم می شنیدم. وحشت زده خودم را به خانه رساندم. در را باز کردم. داخل که شدم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم به شدت می کوبید. چشمانم را بستم. صدای چرخاندن کلید و بعد فشاری که به در وارد شد، از جا پراندم. جیغ خفه ای کشیدم و از در فاصله گرفتم. سینا وارد شد و با تعجب نگاهم کرد:
-چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟
نفسی گرفتم:
-چیزی نیست. الان رسیدم.
صدای یکی از همسایه ها از پشت در آمد. ترجیح دادم زودتر بروم تا با او روبرو شوم. پله ها را بالا رفتم. سینا هم با کمی مکث، پشت سرم راه افتاد.
باید در اولین فرصت با خانم محمدی صحبت می کردم. عصر به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. اول به ریحانه پیام دادم. نمی خواستم مادرم حرف هایمان را بشنود و نگران شود.
نظر ریحانه هم این بود که باید با خانم محمدی صحبت کنم. تصمیم گرفتم روز بعد در مدرسه، جریان را برایش تعریف کنم.
تا صبح نتوانستم بخوابم. صحنه برخورد موتور سوار، از جلوی چشمم دور نمی شد. چهره اش را خوب ندیدم. شبیه پرهام بود. ولی او مگر باز داشت نبود؟ حتما اگر آزاد شود، به سراغم می آید. حتما انتقام سختی از من خواهد گرفت.
شاید هم نمی داند که من او را لو دادم.
مگر می شود که نداند؟ جلوی چشمانش بودم، که ماموران دستگیرش کردند.
نکند عاقبت من هم مثل مهتاب شود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۲)
#تینا
#قسمت_۲۱۲
تا صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. تن خسته ام را با زحمت از زمین کندم. با ترس و لرز، از خانه بیرون رفتم. تا به مدرسه برسم، بارها مردم و زنده شدم. مرتب حس می کردم که کسی تعقیبم می کند. سعی داشتم از لابه لای جمعیت بگذرم. وقتی به مدرسه رسیدم، ریحانه با دیدنم، چشم گرد کرد و پرسید:
-وای تینا چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
-چیزی نیست. فقط می ترسم.
-نگران نباش. الان خانم محمدی میاد. باید ببینیم چی می گه. شاید هم اتفاقی بوده. اون آدم حتما پرهام نبوده.
-خدا کنه.
بالاخره خانم محمدی آمد و زنگ تفریح، به اتاقش رفتیم. در را بستیم و تند تند همه چیز را تعریف کردم. او با دقت گوش می کرد. وقتی کمی آرام شدم، لیوان آبی را دستم داد.
روبرویم نشست و گفت:
-تینا جان، نمی خوام بترسونمت؛ ولی متاسفانه، پرهام تا موقع دادگاه بعدیش، با وثیقه آزاد شده.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم:
-وای، پس خودش بوده. حالا چه کار کنم؟
-نگران نباش. نمی تونه آسیبی بهت بزنه.
اصلا این مدت نمی گذارم تنها جایی بری.
مدرسه هم با خودم می آیی و می ری.
سرم را پایین انداختم. بغض کردم و اشکم چکید:
-اگر مثل مهتاب....
نگذاشت ادامه بدم:
-تینا، اون قضیه فرق داره. پرهام قاتل نیست. اصلا از قتل مهتاب خبر نداشته. اون کار رو رئیس، روساش انجام داده بودند. پرهام فقط یک فروشنده خرده پاست. نگران نباش.
او می گفت و ریحانه تایید می کرد. اما دلم آرام نمی شد.
چند روزی را با اتومبیلش مرا به مدرسه می برد و برمی گرداند. تاکید داشت، تنها از خانه بیرون نروم. اصلا جرات چنین کاری را نداشتم.
تا اینکه یک شب، یک پیام، از شماره ناشناسی دریافت کردم. پیام را که باز کردم، از خواندنش، قلبم از کار ایستاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۳)
#تینا
#قسمت_۲۱۳
شک نداشتم خودش بود. فقط چند کلمه"باید با هات صحبت کنم."
نفسم در سینه حبس شد. قلبم به سینه می کوبید. نگاهی به در بسته اتاقم انداختم. جرات نداشتم به مادرم چیزی بگویم. می دانستم حتما حالش بد می شود. سعی کردم نفس عمیق بکشم. از بعد از ماجرای بازداشتش، خواستم با فاصله گرفتن از فضای مجازی، تمرکزم را روی درس هایم بگذارم.
ولی این پیامک، وسوسه ام می کرد که تلگرامم را چک کنم. نکند آنجا هم پیام داده؟ یا نه، بهتر بود، کلا گوشی را از خودم دور کنم. گوشی در دستم لرزید و پیامک بعدی
"فردا بعد از مدرسه، بیا همان کافی شاپ"
دیگر نتوانستم تحمل کنم و گوشی را رها کردم. دو دستم را روی دهانم گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم. نمی توانستم این موقع شب، به کسی زنگ بزنم. حتما همه خوابند. مادرم، که بیدار بود. ولی او تازه حالش بهتر شده. چطوری می توانستم آرامشش را به هم بزنم. چاره ای جز، صبر و خودخوری نداشتم. تا صبح توی اتاق قدم زدم. احساس می کردم، پاهایم آرام و قرار ندارد. ضعف می رفت. وقتی هم می نشستم مجبور بودم، ماساژشان دهم. درد و ضعفِ شدیدی داشت. سر درد امانم را برید.
نزدیک صبح بالاخره، به آشپزخانه رفتم و مسکن خوردم. پاهایم را لای پتو پیچیدم. بالاخره از دردشان کم شد و برای لحظه ای خواب به چشمم آمد. ولی کاش آن یک لحظه هم نمی خوابیدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۴)
#تینا
#قسمت_۲۱۴
کابوس وحشتناکی دیدم. در بیابانی تاریک، تنها ایستاده بودم. باد تندی به صورتم سیلی می نواخت و موهای پریشانم را به گونه هایم می زد.
دستانم را بغل کردم. قلبم در سینه می کوبید.
چشمانم را تا جایی که می شد باز کردم. دور تا دورم را با ترس، کاویدم. هیچ کس نبود. صدای غرش ابرها، همراه زوزه حیوانات وحشی، لرزه به جانم انداخت. با وحشت، فریاد زدم و دویدم.
رسیدم به دره ای تاریک، ایستادم. از پشت سر حیوانات وحشی، روبرو دره ای عمیق.
نفسم در سینه حبس شد. هراسان به همه طرف نگاه کردم. هیچ راهی نداشتم، هیچی. دستی از ته دره به طرفم دراز شد. وحشت کردم. خودم را عقب کشیدم. ناگهان صدای فریادِ مهتاب را شنیدم. با تعجب، برگشتم و نگاهش کردم. لباسی پاره و کثیف، در برداشت. موهایش به طور وحشتناکی در اطرافش پخش بود. چشمانش گود افتاده و چهره اش عجیب تیره، تار و ترسناک شده. دستش را به سمتم دراز کرد. ناخن های دراز و سیاهش، کشیده تر می شد. ترسیدم، فریاد زدم.
خواستم فرار کنم که ناخن هایش در مچ پایم فرو رفت.
سوزشی به جانم نشست که تا مغز استخوانم را سوزاند. سر به آسمان بلند کردم. فریاد کشیدم.
از سوزش، زخمم و دردی که به جانم نشست و صدای فریاد خودم از خواب پریدم.
اشک از چشمانم جاری و نفسم به شماره افتاده و بر پیشانیم، عرقِ سرد نشسته بود.
نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. با صدای بلند ضجه سر دادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۵)
#تینا
#قسمت_۲۱۵
در باز شد، سینا و مادر با شتاب وارد اتاق شدند.
کنارم نشستند. مادر در آغوشم گرفت. آرام نشدم. شانه هایم را تکان داد:
-تینا جان، چی شده؟ آرام باش.
سینا برو، براش آب بیار.
لیوان به لبم چسبید. چند قطره با زحمت از گلویم فرو رفت. با نوازش های مادر، کمی آرام شدم.
چشمانِ اشک آلودم را به دیوار روبرو دوختم. چهره وحشت زده، مهتاب، از جلوی چشمم دور نمی شد.
مادر دستم را گرفت:
-پاشو از این اتاق بیرون بریم.
کنارِ بخاری جایم داد. پتو را رویم کشید.
چند دقیقه بعد با لیوانی دمنوش، کنارم نشست.
جرعه جرعه، دمنوش که از گلویم پایین می رفت، دلم قرار می گرفت. آرام تر شدم. ولی دیگر خواب به چشمم نرفت. مادر از خوابم سوالی نکرد. بار اولی نبود که کابوس می دیدم؛ ولی اینبار وحشتم عجیب تر بود.
سینا روی مبل دراز کشید. مادر کنارم خوابید. اما باز هم نتوانستم آرام بخوابم.
هوا که روشن شد، گویی دنیا را به من داده اند.
از شب و از خواب، بیزار بودم.
به ناچار باید مدرسه می رفتم. از در که بیرون رفتم، خانم محمدی را متتظر دیدم. تازه یاد پیامِ پرهام افتادم. قلبم به تپش افتاد. با ترس اطراف را نگاه کردم.
سوار شدم و سلام دادم. جوابم را داد و با تعحب نگاهم کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490