eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴۹) دستان ساحل را محکم فشار دادم و شمرده شمرده، خواب هایم را تعریف کردم. اشک چشمانم مرا همراهی می کرد. نگاه متعجب و نگران و البته وحشت زده ریحانه را در تمام مدت روی خودم حس می کردم. با یاد آوری چهره های حیوانات انسان نما، نا خداگاه به آغوش ساحل پناه بردم. دست نوازش بر سرم کشید و گونه ام را بوسید: -قربونت برم، چی کشیدی تو؟ چرا غصه هات رو تو خودت نگه می داری؟ مگه من مردم؟ با من حرف بزن. دردت به جونم. قطرات اشکش را با پشت دست پاک کرد. خانم محمدی با دقت گوش می داد. ماجرای خوابِ مهتاب را که تعریف کردم، به فکر فرو رفت. ساحل مرا نوازشم می کرد و ریحانه در بهت بود. خانم محمدی بعد از کمی تفکر گفت: -حتما وقتی بابا برگشت، درباره خواب هایی که دیدی باهاشون صحبت می کنم. ولی به نظرم، خواب اولت که یک هشدار بوده، تا راه درست رو بشناسی. اما مهتاب!، نمی تونم چیزی بگم. اما به نظرم بهتره الان که یادش افتادیم براش فاتحه بخونیم و از خدا براش رحمت و بخشش بخوایم. مرگش دردناک بود و همه ما رو ناراحت کرد. مشغول خواندن فاتحه شدیم. ریحانه دستش را بالا برد: -خانم اجازه، من واقعا ترسیدم. شاید اگه من بودم توی خواب سکته می کردم. ولی یعنی چی که هشدار بوده؟ خانم محمدی لبخند زد: -عزیزم، ترس نداره. تینا باید خیلی خدا رو شکر کنه که راه رو بهش نشون دادند. با ناراحتی گفتم: -آخه من که چیزی نفهمیدم. یعنی چی؟ یعنی سرم باید چه جوری به سنگ بخوره، که بفهمم؟ جلوی گریه ام را نتوانستم بگیرم. حالتی در دلم بوجود آمده بود که برایم تازگی داشت. یک حس جدید، یک خنکی که همراه با نگرانی بود. تمام گذشته ام جلوی چشمم رژه می رفت و همه چیز به خواب هایم ختم می شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۰) خانم محمدی با مهربانی گفت: -تینا جان، حالت رو درک می کنم. منم توی نوجوونی، یه مدت سر دوراهی بودم. هر چند که پدرم راهنمای خوبی برام بود و مامان مرضیه همراه خوبی، ولی دلم می خواست خودم به واقعیت برسم. یه حس غریبی داشتم. دنبال یه گمشده بودم. کلی کتاب می خوندم. یه عالمه سوال می پرسیدم. دلم می خواست تکه های پازلی که توی مغزم از هم پاشیده بود رو خودم پیدا کنم و کنار هم بگذارم. گیج و سر درگم بودم. همون موقع منم خواب های زیادی می دیدم که حقیقتا هم راهنماییم می کردند. ولی دلم کامل آروم نمی گرفت. حالا برای تو که اول راهی، حتما سخت تره. ولی نگران نباش، خدا خودش هوات رو داره. اول باید از تصمیمی که گرفتی مطمئن بشی. بعد می بینی که راه ها یکی یکی جلوی پات باز می شه. ریحانه پفی کرد: -وای من که سر در نیوردم. گیج شدم. پس چرا من خواب نمی بینم؟ -خب عزیزم برای تو پیش نیومده که توی دوراهی بمونی. پذیرفتی و راه خودت رو می ری. -اصلا تا حالا به راهی که میرم شک نکردم. خب از اول هم همین بوده. حالا می گید من اشتباه کردم؟ -نه عزیزم، چرا اشتباه؟ فقط هر کس شخصیت خودش رو داره. همه که مثل هم نیستند. طبیعتا راه های هدایت هم متفاوته. خب خدا برای هر کس مناسب خودش راه هدایت قرار می ده. بعد خندید: -تو هم که ماشاءالله در راه هدایت هستی. ساحل صدایش در آمد: -آره بابا اصلا به نظر من خدای مهربون نمی گذاره کسی توی راه هدایت نباشه. حتما همه رو به راه میاره. حالا یکی دیرتر میاد یکی زودتر. خانم محمدی گفت: -درسته، ولی به نظر من هرکس تا خودش نخواد، نمی شه. و من مطمئنم خدای مهربون، مسیر زندگی هر کس رو طوری مقدر می کنه که ما خودمون به سمتش برگردیم. یعنی اجباری نیست. ( یهدی من یشاء)( هرکس که بخواهد هدایتش می کند) خواست خود ما خیلی مهمه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۱) سرم را میان دستانم گرفتم: -حالا من واقعا نمی دونم چی می خوام؟ اصلا من کی هستم؟ وسط این دنیای پر از بدبختی چی می خوام؟ اصلا باید چه کار کنم؟ همین فکرهاست که داره دیوونه ام می کنه. تورو خدا راهنماییم کنید. ریحانه بغض آلود نگاهم کرد: -تیناجان، باز فیلم هندی شد. آخه این چه دردیه که تو داری؟ چرا زودتر حرف دلت رو نزدی؟ سرم را بلند کردم: -نمی دونم، اصلا فکر نمی کردم این فکرهام مهم باشه. یا یه جوابی برای سوال هام باشه. خانم محمدی گفت: -عزیزم چه حرفیه؟ اتفاقا این سوال های تو، مهم ترین سوال هایی که هر کس باید توی سن بلوغ از خودش بپرسه و حتما هم باید جوابش رو پیدا کنه. -حالا می گید من چه کار کنم؟ - هیچی عزیزم، سوال هات رو بپرس تا جواب هاش رو بگم. یا اینکه خودت با مطالعه و تفکر به جوابشون برس. نفسی گرفتم و گفتم: -چه خوب، پس حالت های من و نگرانی هام، طبیعی بوده و اون وقت من این همه خودم و دیگران رو اذیت کردم. -بله عزیزم، نیاز نبود این همه لقمه رو دور سر خودت بچرخونی، زودتر درد دلت رو می گفتی. برق شادی در چشمانم جهید و با خوشحالی گفتم: -باورم نمی شه. یعنی ... -بله، رسیدن به آرامش یعنی پاسخ دادن به همین پرسش ها. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۲) نفس راحتی کشیدم: -یعنی رسیدن به آرامش به همین راحتیه؟ پس چرا من، این همه این در و اون در زدم؟ راستش من همیشه فکر می کردم، آرامش داشتن، یعنی داشتن خونه بزرگ و خونواده خوب و مهربون و بدون هیچ دغدغه، یعنی بابای پولدار و مهربون، مامان خوشحال و دلسوز، برادر و خواهر خوش اخلاق. چه می دونم، توی سر و کله هم زدن از شادی و پولداری، ولی اینی که شما می گی یه چیز دیگه است. سرم را پایین انداختم: -حقیقتش برای رسیدن به همین آرزوها و آرامش بود که سمت پرهام رفتم. فکر می کردم اون می تونه به آرامش و خوشبختی من رو برسونه. ولی... خانم محمدی با صدای آرامی گفت: -دیگه بهش فکر نکن. تموم شد. -نه، تموم نشده، پس اون عکس ها چی بود؟ تا آخر عمرم دیگه از دستش راحتی ندارم. حتما یه روزی میاد و انتقام می گیره. -تینا جان، چند روز دیگه بیشتر بیرون نیست. باید برگرده زندون. دیگه معلوم نیست با این همه کثافت کاری، کِی آزاد بشه. تا اون موقع خدا بزرگه. فعلا این چند روز رو مهمون خودمونی. مدرسه هم نمی خواد بری. ناراحت نشی ها، ولی این رنجیه که خودت برای خودت درست کردی. بعد لبخند زد و ادامه داد: -ولی خدا بزرگه، مهم اینه که متوجه شدی که اشتباه کردی و برگشتی. با اون خواب هایی که دیدی هم مطمین باش خدا حواسش بهت هست. خدا رو شکر که درگیره کثافت بازی هاشون نشدی. الان هم به جای این حرف ها و فکرهای منفی که می بافی، برات یه دمنوشِ مخصوصِ مامان مرضیه میارم، نوش جان کن و سر حال شو. خندید و از اتاق بیرون رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۳) با نگاهم بدرقه اش کردم. چشم که چرخاندم، نگاهم به نگاه ساحل گره خورد. سری به نشانه تایید تکان داد: -غصه نخور خواهری(ان مع العسر یسرا)(همراه هر سختی، آسانی است) وقتی خدا وعده می ده، وعده اش حقه. خیالت راحت باشه. ریحانه خمیازه ای کشید: -وای چقدر خوابم میاد. خیلی مونده تا اذان صبح؟ ساحل نگاهی به ساعت دیواری انداخت: -هنوز نیم ساعتی مونده. یه کم طاقت بیار خواب آلود. ریحانه خندید: -دیگه چاره ندارم. اگه شما هم مثل من از اذان صبح تا حالا نخوابیده بودید، الان اوضاع تون از من بدتر بود. با تعجب گفتم: -یعنی از اذان صبح تا حالا نخوابیدی؟ مگه میشه؟ -آره من برای نماز پا می شم دیگه نمی خوابم. اولش سخته از جا بلند بشی. ولی بعدش، سحر خیزی، حس خوبی داره، کلی به درس هام می رسم. -خوش به حالت، ولی من.... ولش کن اصلا. سینی که در دست خانم محمدی بود توجه ام را جلب کرد، لیوان هایی که پر از دمنوش خوشرنگ و خوش عطر بود. با لبخند همیشگی و چهره مهربانش، سینی را زمین گذاشت: -فکر نکنم توی عمرتون، چنین دمنوش خوشمزه ای خورده باشید. ریحانه گفت: -کاش خواب رو از سرم بپرونه. به چهره خواب آلودش خندیدیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۴) ساحل و ریحانه سر به سر هم گذاشتند و ما خندیدیم. طعم و عطر دلنشین دمنوش هنوز در دهانم بود که صدای اذان از بلندگوی مسجد به گوشمان رسید. چند تقه به در خورد و مرضیه خانم، در را باز کرد. لبخند روی لبش، نشان از خوابیدنی خوب داشت. نگاهش را روی چهره های خندان مان چرخاند: -به به، خانم خوشگلا، شماها که بیدارید؟ خواستم برای نماز صداتون کنم. تشکر کردیم و همه برای وضو گرفتن به آشپزخانه رفتیم. به پذیرایی که برگشتیم، سجاده های خوش دوخت و چادرهای سفید و گلدار یک شکل، کنار هم آماده بود. در دلم به سلیقه مرضیه خانم احسنت گفتم. باز هم کنار ریحانه ایستادم تا هرچه می گوید من هم بگویم. البته سوره ها را بلد بودم، ولی بعضی ذکرها را فراموش می کردم. نماز که تمام شد، مرضیه خانم کتاب قران را به دست گرفت و ما برای خوابیدن به اتاق رفتیم. دیگر حرفی نزدیم و خوابیدیم. خواب که چه عرض کنم، بیهوش شدم. انگار سال هاست نخوابیدم. چشم که باز کردم، نور آفتاب وسط اتاق بود. پلک هایم را چند بار به هم فشردم تا یادم آمد کجا هستم. با یاد آوری اتاق تاریک و نمور خودم، تلخ خندی زدم. اما با دیدن اتاق خالی متعجب از جا بلند شدم. جز من کسی نبود. سریع از اتاق بیرون رفتم. مرضیه خانم بافتنی اش را روی میز گذاشت و پاسخ سلامم را به گرمی داد. تعجبم را که دید گفت: -نخواستند شما رو بیدار کنند. آخه فاطمه جان گفت که شما چند روز مدرسه نری بهتره. تازه یاد صحبت های شب قبل خانم محمدی افتادم. با تعارفش کنارش نشستم. برای آماده کردن صبحانه ام به آشپزخانه رفت. نگاهم روی ساعت دیواری افتاد که عقربه هایش، نشان از نزدیک شدن ظهر می داد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۵) تا آمدن خانم محمدی چه باید می کردم؟ مرضیه خانم سینی چای و نان و کره عسل را روی میز گذاشت: -بفرما گلم، یه چیزی بخور، ناهار هم آماده است. تشکر کردم و با بی میلی کمی از صبحانه را خوردم. خانه ما معمولا از صبحانه خبری نبود. در مدرسه هم اگر پول توی جیبی داشتم چیزی می خوردم. بیشتر اوقات تا ظهر گرسنه بودم. به این وضعیت عادت داشتم. ناهار هم که جدیدا در خانه ما باب شده بود. وگرنه قبلا از ناهار درست و حسابی هم خبری نبود. استکان خالی را در سینی گذاشتم. قبل از بلند شدن مرضیه خانم، با اجازه ای گفتم. برخاستم و سینی را به آشپزخانه بردم. استکان ها را شستم. عطر خوب غدا و صدای قل قلی که از قابلمه می آمد، اشتهایم را تحریک کرد. به پذیرایی برگشتم. مرضیه خانم بافتنی به دست، روی مبل راحتی نشسته بود، تشکر کرد و به مبل کنارش اشاره کرد. کنارش که نشستم، دست از کارش کشید و با لبخند نگاهم کرد: - دوست داری بافتنی یاد بگیری؟ کار سختی نیست. با تردید نگاه کردم: -نمی دونم، تاحالا بهش فکر نکردم. دستش را جلوتر آورد و با حوصله تمام، شروع به آموزش کرد. کار جالبی بود. بعد از چند بار بافتن و شکافتن، بالاخره بافت ساده را یاد گرفتم. لبخند روی لبم نشست و با ولع شروع به بافتن کردم. میله های بافتنی را یکی یکی حرکت می دادم و نخ را از لابه لایشان می گذراندم. حس خوبی داشتم. مرضیه خانم از پیشرفتم خوشحال شد و قول داد، که انواع بافت ها را به من آموزش دهد. وقتی برای نماز کارش را تعطیل کرد، بلافاصله، همراهش بلند شدم و وضو گرفتم و کنارش نمازم را خواندم. در خانه ای که هیچ نسبتی با اهالی اش نداشتم، احساس راحتی و آرامش داشتم. اصلا متوجه گذر زمان نشدم. با آمدن خانم محمدی متوجه شدم که ساعتی است در حال بافتنی بافتن هستم. با دیدن بافتنی در دستم چشمانش گرد شد و با دهان باز و ذوق زده، کلی ابراز خوشحالی کرد. با هر تعریفش از ته دل، شاد می شدم. کنارم نشست و گفت: -بافتن این بافتنی چه حسی داشت. کمی مکث کردم و با خوشحالی گفتم: -حس خوبی داشت. واقعا موقع بافتنش به هیچ چیز فکر نمی کردم. -خب این رو می گن آرامش، به همین سادگی. با انجام یه کار مثبت که نتیجه خوبی داره، آدم حس خوبی پیدا می کنه و به آرامش می رسه. ولی دیشب قول دادم امروز یه رازی رو بگم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۶) لبخندم پهن تر شد: -چه خوب، منتظرم؟ -نه دیگه نامردیه که فقط به تو بگم. صبر می کنیم تا عصر که ساحل و ریحانه هم بیان. الان بهتره با این غذای خوشمزه مرضیه خانم دلی از عزا در بیاریم. خندید و به طرف آشپزخانه رفت. صدای گوشیش که بلند شد، سریع به طرفش رفت و بعد از نگاه کردن به صفحه اش، لبخند عریضی زد و به اتاق رفت. از ذوقی که داشت، حدس زدم نامزدش، پشت خط است. از خوشحالی اش خوشحال شدم. مرضیه خانم سفره را پهن کرد. فوری بافتنی را زمین‌ گذاشتم و به کمکش رفتم. بعد از غذا، خانم محمدی، تعارفم کرد که به اتاق برویم و استراحت کنیم، اما ترجیح دادم کنار مرضیه خانم به بافتنی بافتن ادامه دهم. ساعتی بعد ریحانه با کلی تکلیف و درس به سراغم آمد. ناچار میله های بافتنی را زمین گذاشتم و با او به مرور درسهایی پرداختم که در غیاب من تدریس شده بود. این بار تلفن منزل به صدا در آمد و از طرز صحبت کردن مرضیه خانم مشخص بود که دایی رضاست. ناخداگاه دلم شور افتاد. حتما درباره پرونده پرهام است. یا مسئله ای که مربوط به من است. مرضیه خانم آهسته صحبت می کرد و بعد گوشی را به خانم محمدی داد. من همچنان با نگرانی، خیره رفتار و گفتارشان بودم. لبخندی که مرضیه خانم به رویم زد، نشان از آرام بودن اوضاع داشت. نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم تا خانم محمدی صحبتش تمام شود و نتیجه گفتگو را اعلام کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۷) تماسش را که قطع کرد، به گل های فرش خیره شد. نفس عمیقی کشید و نزدیکم‌ نشست: -مثل این که این پرونده هی داره پیچیده تر می شه. اعترافات جدیدِ اعضای باند، پرده از خلافکاری های بزرگی برداشته. دایی رضا گفت، این ها پشت پرده پخش مواد، کارهای دیگه ای هم انجام دادند. ولی فعلا نمی تونه به ما چیزی بگه. چون پرونده در حال تکمیل شدنه. فقط سفارش کرد که تو چند روزی حتما اینجا بمونی. نگرانی مثل خوره به جانم افتاد. یعنی چه خبر است؟ نکند عاقبت پای من هم وسط کشیده شود؟ من که کاری نکرده بودم. مرضیه خانم گفت: -غصه نخور گلم. درست می شه. فقط این وسط خوش به حال ما می شه که چند روزی مهمون گلی مثل شما داریم. اینجوری از دوری حاج احمد، کمتر اذیت می شیم. با آوردن نام حاج احمد، بغضش گرفت و فوری به آشپزخانه رفت. خانم محمدی خندید: -از دست این لیلی و مجنون، نمی دونید چه فیلمی ما داریم. از همون فیلم هندی ها که ریحانه دیشب می گفت. خدا نکنه از هم دور بشن، دیگه دنیا به آخر می رسه براشون. ما هم که این وسط هیچیم. مرضیه خانم با ظرف میوه برگشت . رو به خانم محمدی کرد: -اِه، فاطمه جان، چه زود داستان درست می کنی؟ تقصیر پدرته. از بس خوبه، وقتی نیست اصلا زندگی معنا نداره. خانم محمدی خندید: -دیدین گفتم. حالا خدا رو شکر شماها اینجایین، وگرنه باید یه عالم آبغوره جمع می کردم. مرضیه خانم چشم غره ای همراه لبخند نثارش کرد و به ما میوه تعارف کرد. ولی ذهنم درگیرِ این پرونده لعنتی شد. نگرانی از اینکه نکند مرا هم درگیر و گرفتار کنند، رهایم نمی کرد. با کاری که از پرهام دیدم و فرستادن عکس ها، بعید نبود مرا هم با خود به نابودی بکشد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۸) صدای زنگ و ورود ساحل، از افکار بد بیرونم کشید. بغلش پریدم و حسابی بوسه بارانش کردم. یاد حرفِ مادر بزرگ در شب نامزدی اش افتادم، وقتی که ما را دید، به آغوشش گرفت. آهی کشید و گفت:"راست می گن‌ که خون آدم ها رو به طرف هم جذب می کنه. وقتی فهمیدم که دوتا نوه دیگه دارم و ازشون بیخبرم، خیلی دلم گرفت و کلی اشک ریختم. هم برای خودم که شما رو از من مخفی کردند و هم برای شماها که از موهبت داشتنِ خانواده پدری بی نصیب بودین. اما وقتی درآغوش گرفتمتون، حس کردم‌ پاره تنم هستید و محبت شما توی تک تک رگ های بدنم جاری شد. یادِ داستان حضرت یوسف و برادرهاش افتادم که بعد از سالها وقتی به هم رسیدند، وحی اومد که یوسف آن ها رو در آغوش بگیره. حالا حکمتش رو فهمیدم. الان می فهمم که چقدر دوستتون دارم." بعد هم با گوشه روسری سفیدش، اشک هایش را پاک کرد. هر وقت در آغوش ساحل هستم، حرف های مادربزرگ در گوشم زنگ می زند،"حکمتی هست، در دست دادن و مصافحه و در آغوش گرفتن. اینها باعثِ افزایش محبت بین خانواده ها می شه." دقیقا از روزی که دستان ساحل را لمس کردم، احساس علاقه و محبت به او دارم. تا قبل که فقط از دور او را می دیدم. حس خوبی نداستم. اما الان با دیدنش غم هایم را فراموش می کنم. شادی عجیبی، تا عمق وجودم نفوذ می کند. درست مثلِ زمانی که در هوای بسیار گرم، نوشیدنی خنک بنوشی و تمام وجودت خنک شود. ساحل، خواهر ناتنی ام، وجودش، مایع آرامش و راحتی ام می شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۵۹) کنار هم که نشستیم هنوز دستش در دستم بود. گوشی ام را از کیفش بیرون آورد: -با امر و اجازه خانم محمدی رفتم، گوشیت رو از مامانت گرفتم و برات آوردم. خوشحال شدم و تشکر کردم. ولی با خود اندیشیدم، چه کسی با من تماس می گیرد؟ بعد از احوالپرسی با همه و تعارف و نوشیدن چایش، متعجب به خانم محمدی گفت: -به نظرم، بیرون یه نفر مشکوک دیدم؟ خانم محمدی با دستپاچگی گفت: -ما اینجا آدم مشکوک نداریم. شاید دنبال آدرس می گشته. ساحل شانه ای بالا انداخت و به مبل تکیه زد. خانم محمدی بحث را عوض کرد و از حال امیر و مدت مانده از سربازی اش پرسید. ولی همان یک جمله کافی بود تا دلم دوباره آشوب شود. حتما بیرون از این در خبرهایی هست که من بیخبرم. باز مشغول کندن ناخن هایم شدم. ولی دیگر کسی درباره پرهام و بیرون و فرد مشکوک حرفی نزد. صدای زنگ گوشی که بلند شد با تعجب نام پدر را دیدم. سریع تماس را وصل کردم. حالم را پرسید. صدای گرم و دوست داشتنی اش، به دلم آرامش می داد. کاش از روز اول این حمایت پدرانه را داشتم. افسوسِ روزهای، بی پدری که حالا فهمیدم، پدرم هم تقصیر زیادی در بوجود آمدن آن اوضاع نداشته، آزارم می داد. شاید اشتباه من بود که نتوانستم درست انتخاب کنم و داشتم گناهم را گردن دیگران می انداختم. اما نمی توانم کتمان کنم که وجود و حضور پدر، چقدر حالم را بهتر کرده بود. دلم آغوش گرم پدر و دست نوازشگرش را می خواست. ولی به خاطر اشتباهم‌ مجبور بودم از آن ها هم دور باشم. حتی وقتی مادر تماس گرفت و احوالم را پرسید، به شدت احساس دلتنگی کردم. برای او، برای سینا، حتی برای اتاق نمورم که همیشه آرزوی فرار از آن را داشتم. شب دوباره در اتاق دور هم جمع شدیم. هنوز ذهنم درگیر تغییر احساساتم بود. احساسات جدید و ضد و نقیضی که نمی دانستم کدام درست است و کدام غلط. ریحانه با شیطنت گفت: -باز هم که رفتی توی هپروت، یه کم هم به ما وقت بده، خانم خانما. لبخند زورکی زدم. که خانم محمدی با حرفش، غافلگیرم کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۰) لبخندی زد و با شیطنت گفت: -اگر گفتید الان نوبت چیه؟ کمی به مغزم فشار آوردم. چیزی یادم نیامد. آن قدر از عصر ذهنم را درگیرِ حرف های ساحل و فرد مشکوک کرده بودم، که چیز دیگری در آن خطور نمی کرد. ساحل هم با تعجب نگاهش کرد و گفت: -من که چیزی یادم نمیاد. مخصوصا که امیر، قراره فردا بیاد. اصلا دیگه مغزم کار نمی کنه. همه خندیدیم. خانم محمدی گفت: -درکت می کنم خواهر. ساحل با گونه های گل انداخته، سرش را زیر انداخت. ریحانه با صدای بلند گفت: -وای راست می گی. چه خوب، دلم براش یه ذره شده. خانم محمدی گفت: -پس هیچی دیگه، کار ما تعطیل؟! زود میان حرفش دویدم: -نه خانم بگید. من منتظرم. جریان چیه؟ منتظر شنیدن بودم، ولی آشوب دلم شعله گرفت. در یک لحظه تمام افکار منفی که از عصر ذهنم را درگیر کرده بود، به مغزم هجوم آورد. از شنیدن می ترسیدم. از اینکه خبر یا سخنش، درباره گذشته ام باشد، لرز به تنم افتاد. به گمانم متوجه اضطرابم شد که دستم را میان دستانش گرفت: -چرا رنگت پرید؟ می خوام خبر خوب بهت بدم. می خوام راه و رمز داشتن آرامش رو بهت نشون بدم. پس نگران نباش. لبخندی از روی ناچاری زدم. دستم را رها کرد و دو دستش را به هم زد: -خب خب خانما، از بحث امیر آقا بیرون بیایید و یه کم دلتون بدید به من. دیشب چی بهتون قول دادم؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490