💎زن ها مثل منشور هستند
کافیست کمی به آنها نور بدهید✨☀️
❤️تمام زندگیتان را رنگین کمان می کنند..💥💥💞.
نکته بعد👇
❌اصلاً خوب نیست که به محض ورود به خانه،
به تلویزیون بچسبید و یا روزنامه بخونید.
👌چند دقیقه اول ورود رو به همسر
و فرزندان اختصاص دهید
و در مورد اتفاقات روز حرف بزنید.
نکته بعد👇
همانطور که شما بیرون منزل برای روزی حلال تلاش می کنید،
خانم خانه هم در منزل مشغول شست و شو
و پخت و پز و تربیت فرزندان است.
پس وقتی به منزل می آیید حتما از او تشکر کنید و با هدیه ای هر چند کوچک و کلامی محبت امیز و روی خوش دلش را شاد کنید❤️
نکته بعد👇
اگر همسرتان خدای ناکرده بیمار شد،
حتما
حتما
تمام تلاش و توجه تان را به کار ببرید تا از نظر روحی اسیب نبیند
🍃نکته مهم👇
موتور سوخت و تامین انرژی خانم ها
فقط
محبت و توجه همسرشان است👌
پس لطفا در این زمینه بسیار کوشا باشید
و بدانید اگر او را تامین کنید،
دیگر لازم نیست غصه تربیت فرزندان و یا حتی
آرامش زندگی تان را بخورید✅
❤️یک زن
اگر نیازهایش تامین باشد
همیشه پرشور و هیجان
شاد و خندان
حتی زیبا و مهربان و عاشق است💞
مسئله مهمی که خیلی خیلی اصرار دارم زوجین بدانند این است که
در واقع شما با شناخت نیازهای همسرتان و رفع انها،
خودتان به ارامش خواهید رسید✅
پس برای رسیدن به ارامش خودتان تلاش کنید👏✅
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانومتونو تو گوشی چی سیو کردید؟
قاسم😁😂
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#دلبرانه💞
در هوای تــ💞ــو نفس کشیدن
چقدر لذت بخش است!😍
هوایی که نفس های تــــــو
در آن پرواز میکنند،دستِ کمی از
بهشت ندارد برایم...
هوایِ خوش عطرِ تـــ♡ـــو..!🌎♥️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۱)
#تینا
#قسمت_۲۷۱
دیگر اختیار زبانم را نداشتم. آنقدر گریه کردم و التماس برای عفو و بخشش، که دیگر نفهمیدم چه شد. یکباره، احساس سبکی کردم. میانِ دشتی پر از گل، مانند پروانه ای سبکبال، به هرطرف می پریدم. گل های رنگارنگِ خوش عطری که مشامم هیچ وقت چنین عطری نشنیده بود.
مانند کودکی، سرخوش به هر طرف می دویدم.
می خندیدم و دنبال پروانه می کردم. نوایی دلنشین به گوشم رسید"ان مع العسر یسرا"
تکرار که شد همراهی اش کردم.
عطر گل ها شدت گرفت و با کشیدن نفس عمیق، جانم را صفا دادم. چشم روی هم گذاشتم و میان گل ها رو به آسمان آبی و پر نور دراز کشیدم.
لذت و آرامشی که هیچ وقت درک نکرده بودم.
که صدایی مرا از جا پراند.
-تینا، تو رو خدا پاشو، تینا.
ضربه هایی که به صورتم می خورد و عطر گلابی که مشامم را پر کرد، باعث شد چشمانم را باز کنم.
ولی دلم نمی خواست از آن فضا خارج شوم. دوباره چشمانم را بستم. باید در همان دشت پر گل بمانم. بدنم را به شدت تکان دادند.
ولی همچنان مقاومت می کردم. که با پاشیده شدن قطرات آب بر صورتم، از جا پریدم.
هنوز در عالم رویایم بودم که چهره گریان ریحانه، توجه ام را جلب کرد.
اینجا چه خبر است؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۲)
#تینا
#قسمت_۲۷۲
ریحانه خودش را در آغوشم انداخت. شدت گریه اش را درک نمی کردم. مرضیه خانم "الهی شکر" گفت و لیوان شربت گلاب را نزدیک دهانم آورد.
حالاتشان را نمی فهمیدم. همان طور که بر چهره تک تک شان نگاهم می چرخید، جرعه ای شربت نوشیدم. چشم ها و گونه های خیسِ ساحل، دلم را لرزاند. خانم محمدی روی گرداند و به آشپزخانه رفت. مرضیه خانم، قربان صدقه ام می رفت و تشویقم می کرد که کل محتویات لیوان را بنوشم. ریحانه از آغوشم جدا شد. دستم را گرفت و در چشمانم خیره بود. لیوان خالی را مرضیه خانم از دستم گرفت و بالشی زیر سرم گذاشت. کمکم کرد که دراز بکشم. بی هیچ اعتراضی و بدون کلامی، اطاعت کردم. چشمم که به سقف افتاد، وسعت و روشنایی آسمانی که دیدم را به یاد آوردم. عطر گل ها در مشامم پیچید. لبخند که بر لبم نشست، ریحانه اخم در هم کشید:
-کوفت، می خنده! ما رو کشتی و زنده کردی. حالا برای من لبخند می زنی؟ دیوونه.
راست می گفت، شاید دیوانه شده بودم. اما از لحن کلامش لبخندم عریض تر شد. دستش را به نشانه تهدید، بالا برد و به صورت قهر رویش را از من گرفت. طاقت نیاوردم و از جا بلند شدم:
-اِه، ریحانه مگه چی شده؟
-چی شده؟ تازه می گه چی شده؟
ساحل دستم را گرفت:
-چیزی نیست. استراحت کن، بعدا درباره اش صحبت می کنیم.
رو به ریحانه کرد:
-بهتره شما هم بری بخوابی. صبح زود باید بریم.
ریحانه با تغیّر از جا بلند شد و به اتاق رفت.
خانم محمدی کنارم نشست:
-بهتری؟
-خوبم.
-خدا رو شکر. خودت رو اذیت نکن. سعی کن استراحت کنی. منم همین جا کنارت هستم.
رو به ساحل کرد:
-شما هم نگران نباش. برید بخوابید. خودم کنارش هستم. ما فردا تعطیلیم، اما شما باید بری استقبال آقاتون.
لبخندش را ساحل با لبخند پاسخ داد. گونه های سرخش را با رو گرفتن از ما مخفی کرد و به اتاق رفت. مرضیه خانم، با لحن مادرانه اش پرسید:
-دختر گلم، چیزی لازم نداری؟
-نه، خیلی ممنون.
او هم به اتاقش رفت. من ماندم و خانم محمدی که دلم می خواست همه چیز را برایش تعریف کنم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490