eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۶۳) خانم محمدی با صدای بلند گفت: -توجه، توجه، لطفا وارد فضای مجازی بشید. نگاهی به ساحل انداخت: -شما همراهی نمی کنی؟ عروس خانم؟ ساحل دستپاچه گفت: -ببخشید، جوابش رو بدم، گناه داره. -ما که حرفی نداریم. اصلا می خوای بعدا لینک ها رو برات می فرستم؟ -خوبه، ممنون می شم. -خب بچه ها آماده اید. الان یه لینک براتون می فرستم وارد بشید. وارد تلگرام‌ که شدم، دوباره حالم بد شد. باز چشمم به پروفایل پرهام افتاد. کاش می توانستم برای همیشه تلگرامم را حذف کنم. باز یاد تهدید ها، نامه و عکس ها افتادم. نفسم را با حرص بیرون دادم. ریحانه به پهلویم زد: -چی شده؟ -هیچی، ولی نمی شه تلگرام کلا نباشه؟ حالم از دیدنش بد می شه. خاطرات خوشی ندارم. خانم محمدی گفت: -عزیزم، کل دنیا همینه. همیشه تقابل شر و خیر بوده و هست. این ماییم که باید انتخاب کنیم. از وسوسه شیطان و از بدی ها که گریزی نیست. شجاع باش. قوی باش. پس چطوری باید قدرت و شجاعتت رو ثابت کنیم؟ بیا وسط میدون. با شجاعت بجنگ و مقاومت کن. با اینکه از حرف هایش سر در نمی آوردم، چشمی گفتم و با دستان لرزان، نگاهی کوتاه به کانال ها و گروه ها انداختم. فقط تعداد پیام ها را دیدم. احساس کردم سرم گیج می رود و حالت تهوع دارم.کف دستانم، از عرقی سرد خیس شد. گوش هایم نمی شنید. در دلم فقط می گفتم، " لعنت به من، لعنت به پرهام، لعنت به تلگرام، لعنت به شیطان." صدای تپش قلبم و داغی صورتم، باعث شد، گوشی را رها کنم و دست روی گونه هایم بگذارم. ریحانه لیوان آب را نزدیک لبم کرد: -چی شد تینا؟ خوبی؟ تازه متوجه آن ها شدم که با نگرانی هر کس چیزی می گفت. خانم محمدی هم با عجله از اتاق بیرون رفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۴) با زحمت لب باز کردم: -چیزی نیست، فقط سرم داره گیج می ره. صدای برخورد قاشق با لیوان، نگاهم را به سمت در کشاند. پلک هایم را روی هم فشردم و باز کردم. خانم محمدی لیوان شربت را جلوی لبم گرفت و گفت: -بخور، حالت جا بیاد. چند جرعه که نوشیدم، خودم را جا به جا کردم و لیوان را دستم داد. -چی شد آخه؟ تو که خوب بودی؟ نتوانستم حرفی بزنم. ساحل لب باز کرد: -تینا جان، هر چی بود گذشت، تمام شد. چرا خودت رو این قدر اذیت می کنی؟ نمی شه که تا آخر عمر هر وقت گوشی دست می گیری، حالت بد بشه. فقط سکوت کردم. آهی کشیدم و لیوان را به لب چسباندم. نگاه نگران ریحانه را روی خودم حس کردم. به ناچار لبخندی زدم. رو به ساحل کردم: -چیزی نیست. تلاشم رو می کنم. -به نظرم اول اسم پرهام و شماره اش رو از روی گوشی ات حذف کن. بگذار خاطراتش از ذهنت پاک بشه. باید با شرایط کنار بیایی. مکثی کرد و ادامه داد: -تینا باید قوی باشی. می فهمی قوی. لیوان را زمین گذاشتم: -می فهمم. ولی سخته. البته نه به خاطر پرهام، بیشتر از شرایطی که پیش اومده می ترسم. نگرانم. خانم محمدی لیوان را برداشت و ایستاد: -نگران نباش. هیچ کاری نمی تونه بکنه. از در بیرون رفت. ساحل دستم را گرفت: -بهت قول می دم، سختیش همین چند روزه. طاقت بیار. به قول مامانم "می گذره". توی دلم گفتم"درسته می گذره. مثل تمام روزهای سختی که گذشت." لب باز کردم: -درسته که می گذره. ولی معلوم نیست چی در پیشه. برای مهتاب هم گذشت، اما چطوری؟ اگر منم مثلِ اون... نگذاشت حرفم تمام شود: -تو با مهتاب فرق داری. تو فهمیدی، دنبال کارهای خلافی که اون رفت، نرفتی. خدا رو شکر کن دختر. به خیر گذشت. بقیه اش هم خدا کمک می کنه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۵) هر کدام به نحوی مرا دلداری دادند. خانم محمدی گفت: -خب، بهتری؟ برگردیم سر بحث خودمون؟ ریحانه با لب خندان گفت: -آره بریم ببینیم کجا باید برسیم؟ بالاخره باید چه کنیم؟ -دوباره گوشی هاتون رو بردارید. تینا لطفا مخاطبت رو حذف کن. چشمی گفتم و با دستان لرزان، پرهام را بلاک کردم. حتی شماره هایی را که با آن ها پیام می داد، یکی یکی مسدود کردم. نفس عمیقی کشیدم؛ ولی دلم همچنان آشوب بود و از آینده ترس داشتم. سر بلند کردم. همه نگاه ها روی من بود: -تموم شد. همه شماره هاش رو مسدود کردم. ساحل پیشانی ام را بوسید: -آفرین، بهت تبریک می گم. تونستی بالاخره پا روی نفست بگذاری. همه با هم کف زدند. خانم محمدی با لبخند گفت: - خب حالا برات، یک هدیه دارم. هدیه ای که می دونم خوشحالت می کنه. هدیه ای که آرامشِ همیشگی رو بهت میده. لبخند زدم: -مطمئنم که خیلی بهش احتیاج دارم. -پس آماده باشید، یک، دو، سه، خدمت شما. زود وارد لینک بشید. با خوشحالی لینک را باز کردم. وارد کانالی شدم با نام " استاد پناهیان" با تعجب نگاهش کردم. لبخند زد: -مطمئن باش. فقط با همین راهکار می تونی به آرامش برسی. با صحبت هایی که این دو شب با هم داشتیم، حتما به راحتی مباحث رو متوجه می شی. با کنجکاوی شروع به خواندنِ پست های کانال کردم. و صوتها را گوش دادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۶) درست متوجه نمی شدم. به خانم محمدی نگاه کردم و سرم را تکان دادم: -متوجه نمی شم؟ جریان چیه؟ لبخندی زد: -عجله نکن. باید پله پله پیش بری. پله اول گوش دادن چند تا صوته، حالش رو داری؟ -مگه توی اون صوت ها چیه؟ -صحبت هایی که همه مون بهش نیاز داریم. راه و چاهِ درست زندگی کردن. البته فکر نکنی مثل این کلاس های اخلاق و امر و نهی کردن ها. نه! اصلا این طوری نیست. حالا گوش کنی متوجه می شی. -چه جالب! ریحانه گفت: -خیلی ممنون خانم محمدی لینک رو توی گروه دوستان و فامیل گذاشتم. خانم محمدی گفت: -اصلا بیاین یه کاری کنیم. شما که نمی دونید از کجا شروع کنید. پس بهتره یه گروه بزنم، شما هم همه دوستانتون و فامیل رو عضو کنید، خودم به ترتیب صوت ها و کلیپ ها رو می گذارم گروه. تازه اینطوری می تونیم پرسش و پاسخ هم داشته باشیم. ریحانه دست هایش را محکم به هم کوبید و با صدای بلند گفت: -آخ جون، چقدر عالی. پس من گروه رو تشکیل می دم. ساحل از جا پرید: -چه خبره؟ چرا داد می زنی؟ -به به! عروس ما رو باش. تازه می گه لیلی زن بود یا مرد؟ کجایی خانم؟ ساحل شرمگین سرش را پایین انداخت: -ببخشید، حواسم نبود. خانم محمدی گفت: -ساحل جان یه گروه می زنیم شما هم همه مخاطبینتون را عضو کنید. لینک گروه رو هم به همه بدید. ان شاءالله توی این آرامش و لذتی که خودمون داریم، دیگران رو هم سهیم کنیم. البته من قبلا گروه زدم. دوستان و هم دانشگاهی هام رو عضو کردم. ولی مبحث اون گروه فرق داره. برای شما باید از پایه شروع کنم. ساحل گفت: -چه خوب، باشه چشم. لینک رو برام بفرستید. ساعتی سرگرمِ گروه زدن و عضو گیری بودیم. حسابی هیجان زده بودم. بالاخره چه پیش خواهد آمد؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۷) خانم محمدی خمیازه ای کشید و گفت: -فکر کنم بقیه اش رو بذاریم برای فردا. تا اعضای گروه بیشتر بشن، صبر می کنیم. ساحل گوشی اش را زمین گذاشت: -آره بخوابیم. امیر هم فردا صبح می رسه. الان خوابید. ریحانه خندید: -هیچی دیگه، خوابیدن و بیدار شدنمون رو باید با امیر آقا تنظیم کنیم. ساحل به بازویش زد: -خوبه برادر خودته. -خب، باشه. والا اون موقع مجرد بود، زورگو نبود. می گن داداش ها ازدواج کنند، کلی تغییر می کنن ها! راست می گن. بعد بلند خندید. ساحل با صورت بر افروخته به سمتش چرخید. ریحانه مصلحتی، فرار کرد. ولی در آن اتاق کوچک که جای گریز نبود. ساحل او را گرفت و با مشت های گره کرده، آرام به بازوهایش زد. صدای خنده مان بلند شد. ساحل با دست اشاره کرد، که صدا بیرون نرود. ولی کنترل خنده هایمان کار راحتی نبود. مخصوصا با دلقک بازی هایی که ریحانه در می آورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۸) سکوت تقریبا طولانی ساحل، نگرانم کرد. مرتب به صفحه گوشی اش نگاه می کرد. پرسیدم: -چیزی شده؟ -نه، ولی امیر گفت، می خواد بخوابه، اما هنوز داشت پیام می داد. یک دفعه گوشیش خاموش شد. نمی دونم چی شد؟ ریحانه گفت: -نگران نباش، حتما شارژش تموم شده. بهتره دیگه بخوابیم. صبح زودتر بریم. تا اذان صبح هم خیلی مونده. شب بخیر گفت و خوابید. خانم محمدی گفت: -شما بخوابید، من می رم پذیرایی. بیدارم برای نماز بیدارتون می کنم. سجاده و چادرش را برداشت و بیرون رفت. ساحل چراغ را خاموش کرد. کنارم دراز کشید و دستم را دردستانش گرفت: -امیدوارم راحت بخوابی. سینا سراغت رو می گرفت. دلش تنگ شده. -منم دلم تنگ شده. کاش زودتر از این وضعیت راحت بشم و برگردم خونه. -نگران نباش تموم می شه. می ترسم ببرمت خونه، یه وقت تعقیب مون کنند. آدرس اینجا رو هم یاد بگیرند. یه کم صبوری کن، درست می شه. چشمی گفتم، پیشانی ام را بوسید و شب بخیر گفت. صدای نفس کشیدن های عمیقش خبر از خوابی خوش می داد. در دلم به حالش حسرت خوردم. او با حمایت و مراقبت های مادرش، هم در درس و هم زندگی موفق بود. بودن مردی مثل امیر در زندگی اش، می توانست بهترین اتفاق باشد. عشقی که بعد از محرمیت در بین شان، شکل گرفت، پیمانشان را محکم تر کرد. خوش به حالش که زندگی پاکی دارد. اما من.... دوباره افکار منفی به سراغم آمد. پرهام، مهتاب، مواد، اعدام، مرگ، خواب های آشفته ام، هر چه غلت زدم، حتی برای لحظه ای پلک هایم روی هم قرار نگرفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۶۹) گوش هایم را تیز کردم و آرزو داشتم زودتر اذان صبح را بشنوم. واقعیتی که خودم هم باورم نمی شد. من، اذان، نماز،!؟ اما خوب فهمیده بودم که هر بار نماز می خوانم، احساس خوبی دارم. حسی شبیه سبک شدن، راحتی و شاید آرامش. به قول مرضیه خانم، "وقتی می بینیم، مالک آسمان ها و زمین، پادشاه والا مقام، به ما اجازه داده در حضورش بایستیم و با او صحبت کنیم، به عظمت نماز پِی می بریم‌ و به بزرگی و بخشندگی خدای یکتا" این سخنانش، عجیب ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی خدا به من هم اجازه داده که با او سخن بگویم. منی که شاید هزاران هزار گناه کرده باشم. نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم. افکار ضد و نقیض، آزارم می داد. صدایی از درون مغزم می گفت" ساده نباش، با این همه گناه، حتما جهنمی هستی. این حرف ها برای آدم خوب هاست. نه برای تو. تو هم مثل مهتاب، باید به سرنوشت او دچار شوی. مرگی وحشتناک و آخرتی دردناک. تو باید بمیری. تو جهنمی و گناه کار هستی. هزار بار هم نماز بخوانی، هیچ فایده ای به حالت ندارد. تو لیاقت نداری. تو بد بختی. بدبخت به دنیا آمدی و بدبخت خواهی مرد." کلافه و وحشت زده از جا بلند شدم. نفسم به سختی بالا می آمد. تحمل بودن در آن اتاق کوچک را نداشتم. بلند شدم و بیرون رفتم. نور کم و ملایمی در پذیرایی بود. آهسته قدم برداشتم. گوشه ای از پذیرای، خانم محمدی سر سجاده به سجده افتاده بود و الهی العفو می گفت. با تعجب نگاهش کردم. صدای هق هق گریه اش، تعجبم را بیشتر کرد. با خودم گفتم"حتما دلش برای آقا محمد تنگ شده. اشک و گریه اش برای معشوقش هست. کاش منم کسی را داشتم که عاشقانه برایش گریه کنم. یاد پرهام افتادم و روزهایی که از او بیخبر بودم. چقدر پیام می دادم و زنگ می زدم. التماس می کردم که لا اقل جواب تماسم را بدهد. اما نمی دانستم که به بیراهه می روم. به عشق پاک خانم محمدی هم حسرت خوردم. اما جمله ای که از او شنیدم، تمام افکارم را باطل کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۰) در کمال تعجب شنیدم که گفت: -خدای من، یا ارحم الراحمین، رحم کن. منو ببخش. خدایا غلط کردم. محبتت رو از من دریغ نکن. خودت می دونی که چقدر دوستت دارم. اگر هر خطایی کردم ببخش. فقط با من قهر نکن. تحمل قهرت را ندارم. الهی العفو. با چشمانی از حدقه بیرون زده، به سخنانی که از زبانش جاری می شد، گوش دادم. عجیب بود، خیلی عجیب. مگر خدا هم قهر می کند. مگر می شود با خدا درد دل کرد. اصلا او چه می گفت؟ سخنانش را تا آن موقع از زبان هیچ بشری نشنیده بودم. از عشق و محبت خدا می گفت. کدام عشق؟ مگر عشق فقط بین دو انسان، اتفاق نمی افتد؟ مگر خواستن مختص دنیا نیست؟ از حرف هایش با خدا، چیزی سر در نمی آوردم. در سجده افتاده بود و مانند، عاشقی که منت معشوق می کشد، التماس می کرد و اشک می ریخت. به حدی که با خود اندیشیدم، الان است که نفسش بند بیاید. شاید عجیب ترین صحنه عمرم را به تماشا نشسته بودم. آرام آرام از تعجبم کم شد و بر دقتم افزوده. پشت سرش بی صدا نشستم. زمزمه می کرد ولی صدایش را می شنیدم. - خدایا من از روز حساب می ترسم. روزی که پرده کنار بره و چهره واقعی هر کس مشخص بشه. روزی که آبروم بره. خدایا طاقت اون روز رو ندارم. به من رحم کن. از قیامت که گفت، صحنه خوابی که دیده بودم جلوی چشمم مجسم شد. "روزی که هر کس به قیافه خودش ظاهر می شه. " با یادآوریِ چهره حیوانات انسان نمایی که در خواب به سمتم می آمدند، وحشت به جانم افتاد. او می گفت و من تصور می کردم. لرزش در تک تک اندام هایم افتاد. او راست می گفت، اگر قیامت آنچه بود که در خواب دیدم، پس حتما باید به یک قدرت بزرگ پناه برد تا راه نجاتی یافت. کلام آخرش تعجبم را هزاران برابر کرد. "الهی بالحسین" "به حق امام حسین خدایا ببخش" دقیقا صحنه آخر خوابم همین بود. پناه بردم به هیئت عزاداری امام حسین. چون در آن صحرای تاریک و وحشتناک، تنها نوری که دیدم، نور هیئت امام حسین بود. او تکرار می کرد"الهی بالحسین" و من نا خداگاه اشکم روان شد. تنم لرزید و طاقتم کم شد. مانند او به سجده افتادم "الهی بالحسین" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۱) دیگر اختیار زبانم را نداشتم. آنقدر گریه کردم و التماس برای عفو و بخشش، که دیگر نفهمیدم چه شد. یکباره، احساس سبکی کردم. میانِ دشتی پر از گل، مانند پروانه ای سبکبال، به هرطرف می پریدم. گل های رنگارنگِ خوش عطری که مشامم هیچ وقت چنین عطری نشنیده بود. مانند کودکی، سرخوش به هر طرف می دویدم. می خندیدم و دنبال پروانه می کردم. نوایی دلنشین به گوشم رسید"ان مع العسر یسرا" تکرار که شد همراهی اش کردم. عطر گل ها شدت گرفت و با کشیدن نفس عمیق، جانم را صفا دادم. چشم روی هم گذاشتم و میان گل ها رو به آسمان آبی و پر نور دراز کشیدم. لذت و آرامشی که هیچ وقت درک نکرده بودم. که صدایی مرا از جا پراند. -تینا، تو رو خدا پاشو، تینا. ضربه هایی که به صورتم می خورد و عطر گلابی که مشامم را پر کرد، باعث شد چشمانم را باز کنم. ولی دلم نمی خواست از آن فضا خارج شوم. دوباره چشمانم را بستم. باید در همان دشت پر گل بمانم. بدنم را به شدت تکان دادند. ولی همچنان مقاومت می کردم. که با پاشیده شدن قطرات آب بر صورتم، از جا پریدم. هنوز در عالم رویایم بودم که چهره گریان ریحانه، توجه ام را جلب کرد. اینجا چه خبر است؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۲) ریحانه خودش را در آغوشم انداخت. شدت گریه اش را درک نمی کردم. مرضیه خانم "الهی شکر" گفت و لیوان شربت گلاب را نزدیک دهانم آورد. حالاتشان را نمی فهمیدم. همان طور که بر چهره تک تک شان نگاهم می چرخید، جرعه ای شربت نوشیدم. چشم ها و گونه های خیسِ ساحل، دلم را لرزاند. خانم محمدی روی گرداند و به آشپزخانه رفت. مرضیه خانم، قربان صدقه ام می رفت و تشویقم می کرد که کل محتویات لیوان را بنوشم. ریحانه از آغوشم جدا شد. دستم را گرفت و در چشمانم خیره بود. لیوان خالی را مرضیه خانم از دستم گرفت و بالشی زیر سرم گذاشت. کمکم کرد که دراز بکشم. بی هیچ اعتراضی و بدون کلامی، اطاعت کردم. چشمم که به سقف افتاد، وسعت و روشنایی آسمانی که دیدم را به یاد آوردم. عطر گل ها در مشامم پیچید. لبخند که بر لبم نشست، ریحانه اخم در هم کشید: -کوفت، می خنده! ما رو کشتی و زنده کردی. حالا برای من لبخند می زنی؟ دیوونه. راست می گفت، شاید دیوانه شده بودم. اما از لحن کلامش لبخندم عریض تر شد. دستش را به نشانه تهدید، بالا برد و به صورت قهر رویش را از من گرفت. طاقت نیاوردم و از جا بلند شدم: -اِه، ریحانه مگه چی شده؟ -چی شده؟ تازه می گه چی شده؟ ساحل دستم را گرفت: -چیزی نیست. استراحت کن، بعدا درباره اش صحبت می کنیم. رو به ریحانه کرد: -بهتره شما هم بری بخوابی. صبح زود باید بریم. ریحانه با تغیّر از جا بلند شد و به اتاق رفت. خانم محمدی کنارم نشست: -بهتری؟ -خوبم. -خدا رو شکر. خودت رو اذیت نکن. سعی کن استراحت کنی. منم همین جا کنارت هستم. رو به ساحل کرد: -شما هم نگران نباش. برید بخوابید. خودم کنارش هستم. ما فردا تعطیلیم، اما شما باید بری استقبال آقاتون. لبخندش را ساحل با لبخند پاسخ داد. گونه های سرخش را با رو گرفتن از ما مخفی کرد و به اتاق رفت. مرضیه خانم، با لحن مادرانه اش پرسید: -دختر گلم، چیزی لازم نداری؟ -نه، خیلی ممنون. او هم به اتاقش رفت. من ماندم و خانم محمدی که دلم می خواست همه چیز را برایش تعریف کنم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۳) کنارم نشست؛ به دیوار تکیه زد و زانوانش را بغل گرفت. سر به آسمان بلند کرد. قطرات اشک، پی در پی بر گونه اش جاری شد. سر به زیر انداختم و در خود فرو رفتم. چند لحظه انگار در این عالم نبود. نه می دید و نه می شنید. فقط در سکوت اشک می ریخت. بغض گلویم را فشرد؛ ولی دلم نمی خواست گریه کنم. نمی دانستم برای چه باید اشک بریزم؟ بعد از چند دقیقه، با پشت دست، اشک های روی گونه هایش را پاک کرد. به رویم لبخند زد. احساس کردم، از عالمی که در آن بود، برگشته. حس هایی جدیدی، در وجودم شکل گرفته بود. حس عجیبی، که گویی او را درک می کردم. کمی که به چهره ام‌ نگاه کرد، لبخندش عریض تر شد و گفت: -بهت تبریک می گم. خوش به حالت. چشمانم از حدقه بیرون زد: -تبریک! بابتِ چی؟ نزدیک شد. پیشانی ام را بوسید: -به خاطر عنایتی که از طرف خدا بهت شده. به خاطر حال خوشی که پیدا کردی. این ها مثل تولد می مونه. تو دوباره متولد شدی. تولدت مبارک. با چهره درهم نگاهش کردم. از صحبت هایش هیچ نمی فهمیدم. تعجبم را که دید، سرم را به سینه اش چسباند و روی موهایم را بوسید. با حسرت نگاهم کرد: -تینا، قدر خودت را بِدون. مواظب این حس های قشنگت باش. تو... تو.. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۴) حرفش را قطع کرد و دست به گونه های خیسش کشید. متعجب نگاهش کردم. از حرف هایش چیزی نفهمیدم. او چه می گفت؟ من هنوز از خوابم و از احساسم چیزی نگفته بودم. چطور متوجه شده بود؟ مات و مبهوت، به دیوار روبرو زُل زده بودم. از جا بلند شد و کمی قدم زد. کلافگی از سر و رویش می بارید. دست لای موهایش فرو برد. کنار پنجره ایستاد، گوشه پرده را کنار زد. دوباره به طرفم برگشت. کنارم نشست: -تینا جان، خدا بهت یه فرصت دوباره داده. تو الان مثل نوزادی که تازه متولد شده، هیچ گناهی نداری. پاکِ پاک هستی. امشب حالتِ عجیبی ازت دیدم. توی یه عالم دیگه بودی. باور می کنی، داشتی آیات قرآن رو می خوندی؟ سرم را زیر انداختم، به خاطر آوردم صوت دلنشینی را که در خوابم آیات قرآن را تلاوت می کرد. تکرار آیات بر لبم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم" ان مع العسر یسری" سر بلند کردم که چهره متعجبش را جلوی صورتم دیدم. هیجان زده پرسید: -چی؟ چی گفتی؟ پس یادته کجا بودی؟ یادته چی شنیدی؟ -بله، یادمه، ولی من که هنوز تعریف نکردم. شما از کجا می دونی؟ کمی عقب رفت و نفس عمیقی کشید: -کنارت بودیم. داشتیم می شنیدیم هر چی که می گفتی. البته صدات به سختی به گوش می رسید. برای لحظه ای هم که دیگه هیچ صدایی نداشتی. حتی نفس هم نمی کشیدی. واقعا همه مون رو ترسوندی. خدا رو شکر که برگشتی. این یعنی یه فرصت دوباره. یه تولد دوباره. پس باید از این فرصت به خوبی و درستی استفاده کنی. -درست می گید. ولی من اصلا زندگی کردن بلد نیستم. من فقط بدبختی رو بلدم. اصلا نمی دونم چی خوبه، چی بده، نمی دونم باید چه کار کنم؟ دستی به گونه ام‌ کشید: -غصه نخور، ما کمکت می کنیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490