eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.6هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ لذا ذره‌ای کوچک از می‌تواند حالشان را خوب کند. اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید، زمان‌هایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید.❤️ عشق دهنده، عشق گیرنده است❤️
🔺متاسفانه برخی از خانم ها در برابر رفتار خشک یا خشن همسرشان، بلافاصله جبهه می گیرند وقصد تلافی دارند. حتی اجازه نمی دهند سخن اقا تمام شود🤔
💞خانم عزیزم، صبور باش او مرد است، جنسش با شما فرق دارد. اصلا چه می دانید که او چه بر سرش آمده، مشکلات مالی، مشکلات شغلی، حرف و سخن کارفرما، چک برگشتی، کرایه خانه، پیام تخلیه خانه، و...‌ هزاران مشکلی که نمی خواهد با شما بگوید که ناراحت نشوید، اما خودش به هم ریخته. پس👇
❤️خانم عزیز شما باید منبع آرامش همسرت باشی تا کلا زندگی تان آرامش داشته باشد خودت آرامش داشته باشی فرزندانت ارامش داشته باشند و همسرت برای حفظ کردن منبع آرامش(یعنی شما) جانش را هم خواهد داد😊❤️
🍃در برابر بد اخلاقی هایش اول صبور باشید و آرام و بعد از اینکه او را آرام کردید کنارش بنشینید تا برایتان سیر تا پیاز همه چیز را تعریف کند👌 بدون دعوا و درگیرید
🔸همیشه گفتم و باز هم می گویم👇 هیچ کس از صبوری کردن پشیمان نمی شود
💞توی 💞 کلی ترفند یادتون می دیم که بتونید به راحتی منبع ارامش باشید زندگی تون ان طوری باشد که شما می خواهید👌 همین الان ثبت نام کنید و از و استفاده کنید👏👏🎁
اگر اقایان بدانند که خانمشان با شرکت در این دوره چقدر تغییر می کنه و یک زن نمونه و خاص خواهد شد همین الان او را تشویق به شرکت در دوره می کردند.😉👌 زندگی هاتون عسل💞
😍💞 امشب برایت مینویسم “دوستت دارم” با تمام “احساسم” “دوستت دارم” به اندازه ی “دلتنگی های” عاشقانه ام “دوستت دارم” عمیق تر از بی قراری هایم دوستت‌ دارم‌...❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸۴) اصلا من کجای این دنیا بودم؟ توی دنیا دنبال چه می گشتم؟ چرا هیچ وقت راضی و خوشحال نبودم؟ گیج شدم، کلافه و سر در گم، کتاب ها را زمین انداختم. حتما همه اینها دروغ است. مگر می شود که کسی این همه خوشبختی داشته باشد و رها کند و برود. چطور از همسر جوان و فرزند کوچک، دل کندند؟ مگر قرار بود چه به دست بیاورند؟ از بهشت و جهنم شنیده بودم؛ ولی باورش سخت بود. یاد خوابم افتادم. اول سیاهی و ظلمت، بعد دشتی پر از گل. روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. کتابی دست گرفتم. دوباره به عکس شهید خیره شدم. کاش می توانستم از او سوال کنم و او جوابم را بدهد. کاش برایم تعریف می کرد که کجاست و چه می کند. حسابی ذهنم در تضادهای باورم و آنچه می دیدم درگیر بود. آنقدر به عکس خیره شدم که پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد. باز همان دشت پر گل و پروانه های رنگارنگ. باز کودکی بودم که دنبال پروانه ها می دویدم. صدای خنده ام در دشت پیچید. صدایی توجه ام را جلب کرد. صدای صحبت کردن چند مرد با یکدیگر بود. به طرفشان رفتم. روی زمین نشسته بودند‌. کنارشان سفره ای گسترده شده بود که با غذاهای لذیذ چیده شده بود. اما آن ها چیزی شبیه نقشه روی زمین گذاشته بودند. هر یک درباره آن نقشه سخنی می گفت و نظری می داد. چنان غرق در گفتگو بودند که مرا نمی دیدند. جلو تر رفتم. از دیدن چهره هایشان چشمانم گرد شد. چقدر آشنا بودند! مانده بودم که کجا دیدمشان؟ که صدای اذان به گوشم رسید. دست خانم محمدی که بر شانه ام نشست، از خواب پریدم. آهسته گفت: -چرا اینطوری خوابیدی؟ برات تشک انداخته بودم. از خوابی که دیدم، در شوک بودم. نتوانستم پاسخی دهم. دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم. نگاهی به کتاب های اطرافم انداخت: -فکر کردم خوابیدی نیومدم توی اتاق که بیدار نشی. نمی دونستم مطالعه می کنی. لبخندی زد: -بریم نماز؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۳) برای اینکه بهتر ببینم، روی زمین نشستم. روی جلد هر کتاب عکسی بود. عکس هایی از چهره جوان هایی زیبا و بشاش، که کنار عکسشان نوشته شده بود "شهید" با ناباوری دست روی دهانم گذاشتم. بی اختیار اشکم جاری شد. دست بردم و اولین کتاب را برداشتم" شهید مدافع حرم" اصلا درکی از این واژه نداشتم. اولین بار بود که می دیدم. آیا این ها در دنیای دیگری زندگی می کردند؟ یا من از دنیای این ها نبودم؟ یکی یکی کتاب ها را برداشتم و فقط روی جلدشان را خواندم. به چهره تک تک شان با دقت نگاه کردم. لبخند رضایت روی لب و شوق در نگاهشان، برایم عجیب بود. چطور این همه خوشحال بودند. همان جا اولین کتاب را باز کردم. خاطراتی که از زبان همسر شهید بود. از عشق و محبت، از خوبی و خوشبختی، از گذشت و ایثار، گفته بود. هر چه جلوتر می رفتم، باور کردنش برایم سخت تر می شد. چطور با این همه عشق و علاقه به همسر و زندگیش، دل از دنیا کنده و خود را به دل نبرد زده. نبردی که بازگشتی نداشته. نگاهم روی جای بخیه، مچم سُر خورد. خب من از بدبختی و ناامیدم خودم را به کام مرگ انداختم؛ ولی این ها که خوشبخت بودند. چرا باید با پای خود به سمت مرگ بروند؟ زندگی برایشان زیبا و پر امید بوده. باورم نمی شد. کتاب اول که به پایان رسید، کتاب بعدی را برداشتم، حساب گذر زمان از دستم در رفت. باید زندگینامه چند شهید را می خواندم تا باورم شود که در زندگی مثل من بدبخت نبودند. که مرگ را برای هدف دیگری انتخاب کردند. هر چه می خواندم، بیشتر کلافه می شدم. سخنانشان، زندگی شان، رفتارشان، انتخاب هایشان، همه و همه با آنچه در باور من بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت. دنیایشان با دنیای من یکی نبود. چرا؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490