دو نکته مهم👇
💞 مرد از "قدردانی" ذوقزده میشود،
چون بهطور مستقیم از بُعد مردانهاش حمایت میشود.💪👏
💞 زن از "گفتگو" به هیجان میآید،
چون این عمل از بُعد زنانهاش حمایت میکند.🤗👏
💞برای داشتن یک زندگی مشترک عالی
فقط کافیه
جنس مقابل را خوب بشناسی
و
نیازهایش را بدانی
و
از همه مهم تر👇
در زمان مناسب و نحو احسن به نیازهایش پاسخ مناسب بدهی👌
حالا شما فکر کنید
ببینید تا چه حد همسرتان را می شناسید؟
و
چقدر در رفع نیازهایش کوشا هستید؟
توی #دوره_سیاستهای_زنانه💞
به طور کامل و مفصل
نیازهای زنان و مردان
تفاوتهای زن و مرد
و
اصول مهم همسرداری و سیاستهای زنانه
را تدریس کردیم✅
🧕به همه خانمهای عزیز توصیه می کنم
که
حتما
حتما
در این دوره شرکت کنید✅✅
مخصوصا الان که #تخفیف هم دادیم👌
#دلبرانه😍💞
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
وسط شلوغی دنیایِ "قَلبـــم"
"تــــو" همیشه آرامشِ
"مُطلقــــم" بودی💍💛✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستان دعوای یک زن و شوهر
🔴 #استاد_ماندگاری
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۳۲۲)
#تینا
#قسمت_۳۲۲
باورم نمی شد، ریحانه همراه امیرعلی، پسر خاله اش، وارد شدند با چادر سفید، شبیه عروس ها. چه خبر شده بود؟
بی اختیار از جا بلند شدم و خیره نگاهش کردم.
با همه سلام و احوالپرسی کردند. نزدیک میز ما که شدند، خودم را کنارش کشیدم. مشغول سلام و احوالپرسی بود که، سرم را نزدیک بردم:
-اینجا چه خبره؟
با لبخند به سمتم برگشت:
-بهت می گم. تو رو خدا شلوغ نکن.
از عصبانیت، نفسم به شماره افتاده بود.
دست گرم سعید، دست سردم را فشرد.
به سمتش برگشتم. آرام پلک هایش را روی هم فشرد و لبخند زد. مهربانیش، آبی روی آتش شد. با رفتن ریحانه و امیر علی، سر جایم نشستم. حسابی دلخور بودم از دوستی که برایم چون خواهر بود، ولی جریان نامزدی اش را پنهان کرده بود. دستم را روی میز گذاشتم که ساحل دستش را روی دستم گذاشت:
-تقصیر امیر آقاست. ریحانه تقصیر نداره. خیلی یک دفعه ای شد. خودت که در جریانی، زمزمه خاله اش و خواستن امیر علی، داستان مدت ها پیشه. همه هم موافق بودند. فقط منتظر بودند تا
ریحانه تصمیم خودش رو بگیره. چند هفته پیش هم خاله یک صحبت هایی با ریحانه کرد. قرار شد بعد از امتحانات جشن نامزدی بگیرند، ولی دیشب یک دفعه تصمیم گرفتند امروز باشه. همزمان با افتتاحیه. ما هم به مهمان ها چیزی نگفتیم تا سوپرایز بشید.
با دلخوری گفتم:
-منم مثل بقیه مهمان ها هستم؟ باشه، هر طور راحتید.
سرم را سمت دیگر سالن چرخاندم.
لبانم آویزان و اخم هایم در هم بود.
سعید دستم را فشرد و کنار گوشم گفت:
-چه خبره؟ واه واه، ترسیدم. قیافه رو ببین چه کار کرده. این همه اخم رو از کجا آوردی.
بی اختیار لب هایم کش آمد.
به میز ریحانه و امیر علی اشاره کرد:
-پاشو، پاشو، به جای این کارها بریم کنارشون و بهشون تبریک بگیم. از شما بعیده.
از جا بلند شد و دستم را کشید. با ناراحتی بلند شدم. نمی توانستم دلخور نباشم. ولی با بودن سعید نمی شد با ریحانه قهر کنم. یا ناراحتی ام را نشان دهم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490