آقایان محترم 👇
❌لطفا از گفتن این کلمات به خانمها بشدت بپرهیزید❗️
👈 واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟
👈برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!
👈تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده شان کم است!
👈 راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...
👈 تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده ات را!
👈 جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!
👈 از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مردِ!
👈 دستپخت تو مرا یاد دوران سربازی ام می اندازه!
👈چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟
👈 تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟
👈 همه زن دارن ما هم زن داریم
☹️لطفا مواظب زندگی مشترک تون باشید✅
#دلبرانه😍💞
محـ ـبوب مَن ...
دلچسـب اسـت،
بودنَت را مے گویـم
تو اولین احساس
قَشـنگ قَلبمی😍❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اقتدار مرد اقتصادشه
⭕️ اقتدار شوهرت رو نباید جلوی خانوادهات بشکونی...
🔰 #دکترسعیدعزیزی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۵)
#تینا
#قسمت_۳۵۵
روزها به سرعت، پشت سر هم گذشت. زخم پایم روز به روز بهتر می شد. چند روز به جشن مانده بود که جرات کردم عصاها را زمین بگذارم. توی اتاق آرام آرام قدم می زدم که سعید در زد و وارد شد. با دیدنم در حال راه رفتن بدون عصا، با شادی خندید و کنارم ایستاد و دست زد:
-آفرین تینا جان، آفرین.
لبخند زدم در را باز کرد:
-بریم بیرون، همه ببینند.
سری تکان دادم و به سمت در رفتم. کنار ایستاد تا رد شوم. مادر در حال چسباندن آخرین گل ها به ظرف های سفره عقد بود. با دیدنم ذوق زده دست زد:
-وای خدا رو شکر.
آرام به سمت مبل رفتم و نشستم. سعید به سمت آشپزخانه رفت تا برایم شربت بیاورم. از جا بلند شدم و دنبالش رفتم.
-شما بشین دیگه خودم می تونم.
به سمتم برگشت و خندید:
-چشم عزیزم. چی از این بهتر؟!
چند لیوان در سینی گذاشتم و از یخچال، پارچ شربت را برداشتم و لیوان ها را پر کردم.
کمی پایم لنگ می زد ولی با ذوق و شوق برای عزیزترین کسانم که این مدت پرستاری ام می کردند، شربت خنک آوردم. مادر برداشت و تشکر کرد و لبخندی هدیه نگاهم کرد.
سعید بلند شد و سینی را گرفت و به کنارش اشاره کرد:
-بشین، دستت درد نکنه.
کنارش نشستم، لیوان را به دستم داد. صدای باز شدن در حیاط و وارد شدن اتومبیل پدر به حیاط، لبخند را به لبم آورد.
آخرین ملزومات جهیزیه را هم خریده بودند و با رویا خانم به داخل آوردند. بلند شدم و به استقبالشان رفتم. پدر با دیدنم، برق شوق در نگاهش نشست. وسایل را زمین گذاشت و مرا به آغوش کشید و گونه هایم را بوسید.
سرم را به سینه اش چسباندم و ناخداگاه اشکم سرازیر شد. فکر رفتن از این خانه و دوری از خانواده ام، دلم را آزرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۶)
#تینا
#قسمت_۳۵۶
جهیزیه کارتن بندی و آماده شد. پدر و مادر سعید و تنها خواهرش، به همراه همسر و پسرهای دوقلویش که هشت سال داشتند، به منزلمان آمدند و بعد از پذیرایی و کمی صحبت کردن، جهیزیه را تحویل گرفتند. جهیزیه ای که هنوز خودم به طور کامل ندیده بودم. برخی وسایل را سعید خریده بود و از قبل در خانه چیده بود. بقیه را هم که پدر با مادر و رویا خانم، خریده بودند. زخم پایم سبب شد که نتوانم همراهیشان کنم.
همگی به خانه کوچک و نقلیِ من و سعید رفتیم.
برای اولین بار، پا در منزلی گذاشتم که قرار بود به زودی خانه ام باشد. با کنجکاوی همه جا را نگاه کردم. رویا خانم از قبل آن جا را تمیز و مرتب کرده بود و پرده های خوشرنگی را که دوخته بود، با کمک پدر نصب کرده بودند.
رنگ شادِ یاسی پرده ها، دلم را برد. بی اختیار دست زدم:
-وای چقدر قشنگه! دستتون درد نکنه.
رویا خانم با لبخند، مبارک باشه ای گفت و همگی مشغول آوردن و چیدن وسایل شدند. آپارتمان کوچک بود و تنها یک اتاق خواب داشت، ولی سعید، تصمیم داشت، در اولین فرصت خانه ویلایی کوچکی بگیرد. اما تصمیم عجولانه اش برای زودتر ازدواج کردن، این فرصت را از او گرفت. چیدن وسایل زیاد طول نکشید. همه دست به دست دادند و زود تمام شد. این میان فقط من بودم که اجازه کار کردن نداشتم. نظاره گر بودم و گاهی نظرم را می پرسیدند.
چیدن وسایل که تمام شد، به تعارف مادر سعید، همه برای شام به منزل ایشان رفتند. سعید کنار گوشم گفت:
-صبر کن ما بعدا می ریم.
چشمی گفتم و کنارش ایستادم. همه که رفتند، همه جا را خوب نگاه کردیم. وسایل چنان دقیق و با سلیقه چیده شده بود که جای هیچ جا به جایی نداشت.
تنها اتاق خوابمان با سلیقه خاصی چیده شده بود. یک کمد دیواری کنار در بود. که با نطم خاصی لباس هایمان را چیده بودند. تخت خواب کنار پنجره قرار داست. میز کار و کامپیوتر کنار کتابخانه خودنمایی می کرد.
اتاق را دید می زدم، که دستم را گرفت و اشاره کرد، بنشینم. می دانستم مطلب مهمی را می خواهد بگوید، اما تردید داشت. مرتب از مسایل دیگر صحبت می کرد. وقتی به ساعت مچی ام نگاه کردم. دستش را لای موهایش فرو برد و بعد از کمی مکث، حرفی زد که سرخوشی ام تبدیل به نگرانی شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_رایگان
سلام علیکم
خانم فرجام پور چندین سال هست که پا به پای من در زندگی همراه من بودن ومن از مشاوره های ایشون زندگیم رو جلو بردم
واین مشاوره در مورد مزاج اعضای خانواده بود که دلسوزانه مشاوره دادند
خدا خیرشون بده😍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
مباحث و اموزش های رایگان کانال👇 ◀️شخصیت شناسی ◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار ◀️تربیت فرزند
دوستان جدید خوش آمدید💐
مباحث و آموزش های #رایگان را می تونید اینجا انتخاب کنید👆
حتما بنر را برای دوستانتون بفرستید👏👏
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم❤️
سلام صبحتون پر نور🌹
━═━⊰🍃✺﷽✺🍃⊱━═━
#حدیث_نور
💚 امام صادق علیهالسلام فرمودند:💚
خداوند مى فرمايد: بنده من با هيچ كارى پسنديده تر از انجام آن چه كه بر او فرض كردم، محبوب من نمیشود.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#انگیزشی💪
صدای گذر آب چنان میفهمم
تندتر از آب روان
عمرگران میگذرد👌
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آرزویم اینست
آنقدر سیر بخندی که
ندانی غم چیست👌
الهی به امید خودت❤️
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
@ostad_shojaeجریان نفاق.mp3
زمان:
حجم:
10M
❌ هیچ کس به اندازه بعضی مسئولان خائن و منافق در کشور ما برای خودش جهنم ذخیره نکرده است !
#رهبری | #استاد_شجاعی
منبع #پادکست_روز: جلسه ۵۴۲ از مبحث خانواده آسمانی
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490