╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
🌱
#ضرب_المثل
‹‹ از هول حلیم افتاد تو دیگ ››
گویند در روزگاران قدیم مردی فربه زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت که بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد. یک روز مرد که به بازار رفته بود به خانه برگشت همسرش از او پرسید مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای مرد گفت شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم .
وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد ولی چون ظرفی نداشت رفت بالای دیگ و با قاشق شروع به خوردن کرد ولی وقتی دید فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با دو دست سرگرم خوردن شد و چنان بر سر دیگ خم شده بود که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردمان با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ.
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ اصطلاح لقمه گلوگیر ››
در اهل طریقت این اعتقاد وجود داشت که لقمه ی حرام و دارای شبهه از گلوی مردان خدا پایین نمی رود و در گلوی آنها گیر کرده و موجب زحمت و دشواری برای آنها می شود. در ادبیات فارسی چهار داستان در این رابطه وجود دارد که در اینجا معتبرترین آن را ذکر می کنیم.
"حارث محاسبی" یکی از بزرگترین عارفان آیین تصوف در قرن سوم هجری بود که در بغداد زندگی می کرد و از کرامات او اینگونه نقل شده است که چهل سال تمام روز و شب پشت به دیوار به صورت دو زانو می نشست و عبادت خداوند متعال را می کرد، چون علت این کار را از او جویا شدند گفت :"شرم دارم هنگام عبادت در پیشگاه حضرت حق بنده وار ننشینم.
روزی حارث به نزد" جنید بغدادی "مهمان بود و جنید متوجه شد که شیخ گرسنه است، پس به شیخ تعارف می کند که طعامی برایش آماده کند. محاسبی قبول می کند و جنید غذای ماکولی را که شب قبل از عروسی یکی از بستگانش آورده بود در پیش شیخ می نهد.
حارث دست پیش می برد و به سختی لقمه ی کوچک از غذا را برمی دارد و در دهان می گذارد، اما هر چه می کند لقمه از گلوی او پایین نمی رود و در نهایت مجبور می شود لقمه را از دهانش خارج کند، پس شیخ باناراحتی قصد رفتن از خانه ی جنید را می کند. جنید که شاهد صحنه بوده، سراسیمه مانع خروج شیخ از خانه شده و علت را جویا می شود.
حارث می گوید :"آن طعام از کجا بود؟"
جنید می گوید :"از خانه ی خویشاوندی."
حارث در پاسخ می گوید :"مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه ی مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود. "پس جنید عذر خواسته و خواهش می کند فردا شیخ مجدداً به نزد او بیاید. روز بعد جنید برخلاف روز قبل، پاره ای نان خشک را که متعلق به خودش بود به عنوان غذا برای شیخ می آورد و شیخ آن نان خشک را همچون طعامی بهشتی با اشتها فراوان می خورد و به جنید رو کرده و می گوید :"چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر."
اصطلاح" لقمه ی گلوگیر "امروزه کنایه از کاری است که انجام دادن آن زحمت فراوان دارد و ممکن است موجب ضرر نیز شود.
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ قاپ کسی را دزدیدن ››
در مواردی به کار میرود که کسی را به لطایفالحیل تحت تاثیر قرار دهند و آنچنان نظر مساعدش را به خود جلب کنند که: "هر چه از او بخواهند بکند و هرحرفی به او بگویند باور نماید و مخصوصا در مورد دوم بیشتر موقع استعمال دارد."
قاپ به معنی استخوانی خرد در پاچه گوسفند و غیره آمده که با آن قاپ بازی میکنند.
قاپ بازی به این ترتیب است که مقداری قاپ معمولی را در وسط دایرهای به شکل افقی میچینند. هر یک از بازیکنان یک شاهقاپ در میان دو انگشت دست دارند و در خارج دایره و پشت سر هم با شاهقاپها به قاپهای وسط دایره میزنند. هر کس توانست قاپهای بیشتری را بزند و از دایره خارج کند برنده شناخته میشود.
شاهقاپ بزرگتر از قاپهای معمولی است و برای آنکه سنگین باشد معمولا قسمت مقعر و فرورفته آن را که جیک میگویند با سرب پر میکنند و یا به طور کلی آنرا سوراخ کرده درونش را سرب میریزند تا به علت ثقل و سنگینی بتواند قاپها را از وسط دایره خارج کند. این عمل را بار زدن قاپ و آن قاپ را قاپ پر یا قاپ بارزده میگویند.
پیداست هرکس قاپش از نظر سنگینی خوشدستتر و آمادهتر باشد در بازی موفقتر است. در بازیهای دیگر هم بعضیها با قاپهای مخصوص خودشان که قبلا آن را پر کردهاند بازی میکنند تا هر نقشی را که بخواهند بر زمین بنشیند.
این قاپها در نزد اهل فن خیلی قیمت دارد و اگراین قاپها دزدیده شود سارق و رباینده آن هر چه از صاحب قاپ بخواهد ناچار است تمکین کند تا قاپش را پس بگیرد.
اصطلاح قاپ کسی را دزدیدن اشاره به این موضوع دارد...
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ سگزردبرادرشغالاست ››
🌱شغالی از روستایی رانده شده بود.
در معدن گوگرد خود را به رنگ زرد درآورد و دوباره به آن روستا برگشت.
این بار هرکه او را در روستا میدید این طور میپنداشت که سگ زردی است که ولگرد است و بیآزار.
🌱بارش باران راز شغال را بر ملا کرد، رنگ زردش را پاک کرد و دوباره شد همان شغال گذشته.
مردم ده که او را برادر شغال مینامیدند.
با دیدن این اتفاق دریافتند که این سگ زرد نه برادر شغال، که خود شغال است.
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ خواهی که برریشت نخندند بفرما تا خرت محکم_ببندند ››
حکایت کرده اند که مردی الاغی خرید و پالان و خورجینی ، روی آن گذاشت و به همسرش گفت : " ای زن ، خوشحال باش که ما هم از امروز مَرکب داریم ، دیگر هرچه بخواهی از بازار شهر برایت می خرم ، حالا بگو چه می خواهی ؟ " زن خوشحال شد و از شوهر خواست که برای او میوه و پارچه و چیزهای دیگر بخرد . مرد به بازار رفت و ساعتی بعد مانده و ذله و با رنگ پریده برگشت . زن پرسید : " چی شد ؟ خندان رفتی و گریان برگشتی ؟ " مرد الاغش را گوشه حیاط رها کرد و گفت : " من دیگر به بازار نمی روم . "
زن گفت :" چرا ؟ مگر بازار شهر مار و عقرب دارد ؟ " مرد تکرار کرد : " گفتم که دیگر به بازار نمی روم ." زن نگران شد که چه شده و چرا شوهرش به بازار نمی رود . یک روز به او گفت : " امروز می خواهم با هم به بازار برویم . " مرد گفت : " حتی اگر تو هم به بازار بیایی ، من دیگر به آن جا نمی روم ". زن گفت : " چرا ؟ و آن قدر اصرار کرد تا عاقبت یک روز با هم راهی بازار شدند . نزدیک دهانه بازار ، مرد افسار الاغش را به تنه درختی بست و آنها داخل بازار شدند . از چند دکان چیزهایی خریدند و خواستند سراغ الاغشان بروند که سر و صدایی شنیدند . نگاه کردند و دیدند که الاغ درمیان جمعیت بازار ، به این طرف و آن طرف می دود و مردم می خندند . الاغ در حال فرار به آدمها تنه می زد و چیزهایی را که دستشان بود ، به زمین می انداخت . بعضی ها هم داد می زدند : " این الاغ بی صاحب ، مال کیست ؟ " مرد هرچه را که خریده بود ، به همسرش داد و گفت : " همین جا باش تا من الاغ را بگیرم ." او این را گفت و در وسط بازار شروع به دویدن کرد . الاغ که از سر و صدای مردم وحشت کرده بود ، تندتر از مرد می دوید . مرد آن قدر دنبال الاغ رفت تا آن را گرفت و برگشت . وقتی کنار همسرش رسید ، به او گفت : " دیدی چه شد ؟ فهمیدی برای چه به بازار نمی آمدم ؟ " زن خیلی خونسرد گفت : " این که چیزی نیست ، تازه همه اش تقصیر تو بود ." مرد گفت : " تقصیر من ؟ " زن گفت : " بله ، نه بازار تقصیری داشت ، نه الاغ زبان بسته، الاغ هرکس ممکن است فرار کند و مردم بخندند ، ولی تو بلد نیستی . " مرد با تعجب پرسید : " چی بلد نیستم ؟ " زن گفت : " بستن الاغ را . افسار الاغ را محکم ببند . مگر نشنیده ای که می گویند : " اگر خواهی که بر ریشت نخندند بفرما تا خرت محکم ببندند . "
از آن پس اگر کسی کارهایش را از همان آغاز درست انجام ندهد و باعث شود که مردم او را سرزنش کنند ، این ضرب المثل حکایت ِ حال او می شود .
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ ماست کیسه کردن ››
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين ...
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ جواب ابلهان خاموشیست ››
🌱ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
🌱شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
🌱خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
🌱قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
🌱قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟
صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
🌱قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
جواب ابلهان خاموشیست.
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
📗 #حکایت
#دزد_باش_ولی_مرد_باش
📗در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است. شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند.
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ میگویید .
دزد گفت : یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته.
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می کند ولی اصول انسانیت را رعایت می کند این ضرب المثل را به کار می برند.
🍃
🌺🍃
________
✅ با #عصر_قم به روز باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
#شکم_گرسنه_ایمان_ندارد
مورد استفاده:
به افرادی گفته میشود كه به تعهدات و قولهای خود عمل نمیكنند.
روزی روزگاری مردی كه از حج باز میگشت از كاروان خود جا ماند. وقتی هرچه گشت نتوانست كاروان خود را بیابد، فردی به او گفت: ساعتی قبل كاروانی را دیده كه از این جاده عبور میكردند. مرد بیچاره مسیر را در پیش گرفت و به سرعت شروع به دویدن كرد. هرچه دوید نتوانست كاروانی را ببیند. راه را گم كرد و خسته و گرسنه در بیابان ماند. هر لحظه آفتاب بیشتر بر صحرا میتابید و مرد تشنهتر و گرسنهتر میشد به حدی كه مرد مرگ را در نزدیكی خود میدید.
مرد در راه مانده دستهایش را رو به آسمان كرده و از خداوند كمك خواست. شیطان كه همیشه در كمین انسانهای با ایمان هست در همان نزدیكیها بود. سریع به سراغش رفت و گفت: شنیدم كه خیلی گرسنه و تشنهای و كمك میخواهی من حاضرم به تو كمك كنم هرچه بخواهی برای تو حاضر كنم به شرط اینكه ایمان چندین سالهات را به من بدهی.
مرد كه تازه از حج بازگشته بود و برای ایمانش چهل سال زحمت كشیده بود ابتدا قبول نكرد. ولی وقتی كمی گذشت و دید مرگ خیلی به او نزدیك است، به فكر راه چارهای افتاد. سپس به شیطان گفت: شرط تو قبول است. شیطان با خود گمان كرد توانسته مرد دینداری را فریب دهد با خوشحالی تمام آبی گوارا و غذایی لذیذ برای مرد تهیه كرد و در اختیار او قرار داد آن وقت با لذت نشست و غذا خوردن مرد را تماشا كرد. مرد دیندار غذا و آب را كه خورد جانی دوباره گرفت، دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا شكرت!
شیطان كه توقع شكرگزاری او را نداشت، عصبانی شد و گفت: من آب و غذا برای تو فراهم كردم بعد تو از خدای خود سپاسگزاری میكنی مگر تو ایمانت را در ازای آب و غذا به من ندادی؟
مرد گفت: من گفتم تو چرا باور كردی؟ آن موقع من از شدت گرسنگی در حال مرگ بودم. مگر نشنیدهای كه شكم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ شیطان فهمید كه با تمام زرنگی و فریبكاری، فریب یك مرد دیندار را خورده.
🌱🌱🌱
🍃
🌺🍃
________
✅ با قصه های #عصر_قم همراه باشید👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
📗 #ضرب_المثل
✍از کوره در رفتن
ريشه اصطلاح از کوره در رفتن:
وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن روشن می شود، لازم است که درجه حرارت کم کم بالا برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می شود، یعنی " از کوره در می رود "
از این رو برای توصیف رفتار افرادی که ناگهانی و به سختی خشمگین میشوند از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود.
🍃
🌺🍃
____
✅ با قصه های #عصر_قم همراه باشيد 👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_شب 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
‹‹ کور خود و بینای مردم ››
🌱روزی از روزهای بهاری باران بهشدت در حال باریدن بود. خب در این حالت هرکسی دوست دارد، زودتر خود را به جایی برساند که کمتر خیس شود.
🌱رندی از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او میدوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🌱رند پنجره را باز کرد و فریاد زد: آهای همسایه! چیکار میکنی؟ خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی؟
🌱مرد همسایه وقتی این حرف رند را شنید، دست از دویدن کشید و آرامآرام بهسمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آبکشیده شده بود.
🌱چند روز گذشت. این بار رند خود در میانه باران گرفتار شد.
🌱بهسرعت در حال دویدن بهسوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: آهای! خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی!؟ چند روز قبل را یادت هست به من میگفتی چرا از رحمت خدا فرار میکنی؟ حال خودت همان کار را میکنی؟
🌱رند در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر میدوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🌱هستند کسانی که از زمین و زمان ایراد میگیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیه ذکر میکنند.
🍃
🌺🍃
____
✅ با قصه های #عصر_قم همراه باشيد 👇
✅ @asre_qom
╭═⊰🍂🌺﷽🌸🍂⊱━╮
💫🌟🌙#قصه_کودکانه 🌙🌟💫
🌺🍃
🍃
#ضرب_المثل
بزک نمیر بهار می آد ، خربزه و خیار می آد
حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی می کرد . حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا می برد تا علف تازه بخورد .
هنوز پاییز شروع نشده بود که حسنی مریض شد و یک ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی کاه و یونجه ای که در انبار داشتند به بزغاله می داد .
وقتی حال حسنی خوب شده بود ، دیگر علف تازه ای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسید .
همه جا پر از برف شد و کاه و یونجه ها ی انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع می کرد . حسنی که دلش به حال بزغاله گرسنه می سوخت اونو دلداری می داد و می گفت : “ صبر کن تا بهار بیاید آنوقت صحرا پر از علف می شود و تو کلی غذا می خوری . ”
مادر بزرگ که حرفهای حسنی را شنید خنده اش گرفت و گفت : تو مرا یاد این ضرب المثل انداختی که می گویند بزک نمیر بهار میاد خربزه و خیار میاد . آخه پسر جان با این حرفها که این بز سیر نمی شود .
به خانه همسایه برو و مقداری کاه از آنها قرض بگیر تا وقتی که بهار آمد قرضت را بدهی .
حسنی از همسایه ها کاه قرض کرد و به بزک داد و بزک وقتی سیر شد شاد وشنگول ، مشغول بازی شد .
🍃
🌺🍃
____
✅ با قصه های #عصر_قم همراه باشيد 👇
✅ @asre_qom