eitaa logo
السابقون
65 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
98 فایل
کانال رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس(بقیه الشهدا) استان قزوین
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ به ما هر دو نفر یک کنسرو داد، به اسرا هر کدام یکی! 📌 روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. در یکی از خانه‌های ابتدای شهر مستقر بودیم. آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت. رفقا پیشنهاد دادند که اسرا را به آن‌جا منتقل کنیم تا بعدا به پادگان ابوذر تحویل‌شان دهیم. اما ابراهیم قبول نکرد و گفت: این‌ها مهمان ما هستند. 🔻 دستان اسرا را باز کردو آورد داخل اتاق. سفره‌ی ناهار پهن شد. با تقسیم‌بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی هرکدام یک کنسرو داد! 🔸 دو روز بعد ابراهیم چهار دست لباس زیر تهیه کرد و گفت: حمام را روشن کن تا اسرا به حمام بروند و تمیز شوند. عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار آمد. اسرای عراقی گریه می‌کردند و نمی‌رفتند. مرتب هم اسم ابراهیم رو صدا می‌کردند. با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. اسرای عراقی یکی یکی با او روبوسی و خداحافظی کردند. آن‌ها التماس می‌کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه‌ای نمی‌داد. 📚 برگرفته از کتاب ۲؛ ادامه‌ی زندگینامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار 📖 ص ۹۶ ❤
🌷 ما افسانه نیستیم🙂✌️ دخترم در کلاس‌های تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می‌کرد. یک روز یک گل‌سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان، گل‌سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه‌ای را دیدم و خوابیدم. من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می‌خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نماز صبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار، اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: ❌سریال‌هایی که می‌بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم. باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر من روی گل‌سینه بود که انداختی توی سطل. دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: خیلی برایم عجیب بود. به‌طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه‌لای کتاب‌ها است. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود. صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. 🦋حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه‌های ماهواره نمی‌روم. و نمازم نیز کاملاً تغییر کرده. اخبار فوری👇👇👇 @Basij_qazvin