#خاطراتمامان۳۲
#تجربهجدید
محمدجواد بدجنس که عشق مامان باباش بود شدیدا شیرمیخورد ولی معلوم نبود کجاش ذخیره میشه.بچم هنوز لاغربود و اون لپی که دنبالش بودیم به وقوع نمی پیوست.اون لباس جدید رو تنش کردیم و رفتیم تولد خونوادگی حناکوچولو بچه ی پریسا خواهرشوهرم.
توی تولد دلپذیر حناکوچولو بیشتر از اون که سوژه اصلی ماجرابود،این محمدجواد بود که دست بدست میشد و مورد توجه بود. پدر و مادر حنانه یا همون حنا مشغول عکس گرفتن و ژستهای بچشون بودند و من و احسان مامور اهدای فرزندمون به انواع آغوشها بودیم.مامان و بابا هم دعوت بودند. حاج خانم مادر احسان مجددا شروع کرد که جوادی نگو احسان بگو
خدایی محمدجواد اصلا شبیه احسان نبود ولی حاج خانم براش لذت بخش بود که در کنار خانواده من این موضوع رو واکاوی کنه.پدرشوهرم حاج اقا همیشه سرش پایین بود و به هر نشانه ای بود یا عادتش بود سرش رو مثل تایید کردن بالا و پایین می برد هرازگاه هم مثل همیشه یکی از سبیلش رو می کند. نگاهی به من کرد و لبخندمهربانی زد .فهمیدم میخواد بگه بگذر.😉
و بابای من ایندفعه یک چیز عجیب رو کرد .با فتوشاپ عکس بچگی خودش و محمدجواد رو کنارهم گذاشته بود و از همه میپرسید توی این عکس کی میتونه محمدجواد رو نشون بده👏😄
بااینکه قابل تشخیص نبود حاج خانم درحالیکه خودش رو باد میزد گفت حمیدآقا واقعا که بچه موندید میخواین چی رو ثابت کنید؟
بابام گفت شباهت من و نوه م
حاج خانم گفت نوه بودن که نوه ماست به فامیلی بچه تو شناسنامه ش نگاه کنید اثری از شمانیست الحمدلله
باباگفت اتفاقا اونجا اثری هم ازشمانیست
همه خندیدند و شوهر پریسا بلند صلوات فرستاد و گفت خب کباب زن لازم دارم کی میاد کمکم
بساط منقلش رو توی پشت بام آماده کرده بود و با احسان رفتند سراغ تهیه شام. حنا بادکنکی دست محمدجواد میداد و باهم مشغول بودند. پسر شیرینم چقدر لذت بخش به بادکنک میکوبید و ذوق می کرد.خدایا این دستهای کوچولو رو با چه ظرافتی خلق کردی.قربون انگشتات برم.حاج خانم یواشکی رو به مامانم کرد و گفت خداروشکر این دوتا بچه دار شدند ببین با چه حسرتی داره به بچش نگاه میکنه!
مامان مونده بود چی بگه از قیافش معلوم بود که دنبال واژه دردناک میگرده یواشکی یقه حاج خانم رو گرفت گفت چرا دست از سر ما برنمیداری زن.دختر عیب دار بهتون دادم که انقد تیکه میندازی؟داره حسرت میکشه یا داره لذت می بره!
و دوباره دستش رو از یقه پیرزن جداکرد.
مادر شوهرم از جاش بلندشد و بدون اینکه بزاره کسی از ماجرا بفهمه بچه رو بغل کرد و باخودش برد آشپزخونه پیش پریسا
مشخص بود که تن و بدنش میلرزه
یکسره میگفت احسان کوچولو اومده عمه جون😞😞
من مثل همیشه خودم رو زدم به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن
وقتی شام خوردیم حنا یه شعر خوند و همه براش دست زدیم از کادوهای تولدش خوشش اومده بود و بابای من مثل بچه ها با حنا و اسباب بازیهاش بازی می کرد. مادر احسان که درست نمیشد اشاره کرد نفرمودم گفتم که حمیداقا بچه موندن!😬
بابا گفت
بچه منم
بچه تویی
بچه میان بچه ها
بزرگ و کامل بشود
رشد کند
مرد شود زن بشود
انچه شود این بشود
عیارما محک شود
حاج خانم گفت خب بقیش؟
باباگفت تمام شد دیگه واقعا مفهومش رو متوجه نشدین؟
حاج خانم گفت خب عیارما محک شود که چی؟
باباگفت حاج خانم اگه راست میگین دال بدین
حاج خانم گفت استغفرالله
خلاصه اونشب گذشت اما نه با این ماجرا
ما بعد از جشن تولد و مهمانی رفتیم خونه.سر پیچ پردیسان بودیم که احساس کردم محمدجواد داغه.به احسان گفتم داغه نگاه کرد و گفت اره ولی انشالله چیزی نیست
رسیدیم خونه
بعد از یکساعت که شیرش دادم نخوابید مثل همیشه. من هم بیدار بودم.انگار داغتر شده بود نمیدونستم چکار کنم. گفتم پس صبح میبریمش دکتر.اما یکساعت بعد خیلی داغ شد.نازش کردم فایده نداشت.کار بجایی کشید که شدیدا داغ شد و استرس شدیدی گرفتم.احسان خواب بود دلم نمی اومد بیدارش کنم. سرچ کردم موقع تب چکار میشه کرد دیدم باید لباسش رو کم کنم.دکمه های لباس رو باز کردم. حتی پارچه خیس که دلم نمی اومد رو گذاشتم روی گردن و سینه ش.توی سرچم نوشته بود روی پیشونیش اگه بزارم سردرد میشه
دلم برای بچم میسوخت راستی اگه سردرد میشد این بی زبون
چجوری بما میتونست بگه؟
✍مطهره پیوسته
🎊🎈🎊🎈🎊🎈🎊
@astanehmehr