#خاطرات_مامان۲۹
#جیغهایناتمام
تو همون سکوت بی حرکت موندیم تا اعجوبه قرن تغییر وضعیت نده. سکوتش عجیب بود از کنار تخت خودمون رو به بالای سرش آروم آروم رسوندیم و دید زدیم. داشت دست و پاشو تکون میداد و نمی گفت بابا مامانی دارم...😃
خدایا چه آروم بود.داشتیم لذت می بردیم و نگاش میکردیم.دیگه محمدجواد اون بدجنسه ی ماجرا نبود و داشتیم بیخودی توی سکوت قربون صدقش میرفتیم .حتی سعی میکردیم صدای تخت اون رو از این وضعیت در نیاره که یهو زنگ خونمون رو زدن.😮😳
بهم نگاه کردیم یادم اومد بابا شلوارش رو پوشیده بود که بیاد اینجا..... یعنی واقعا این کارو کرده بود؟!
از چشمی در نگاه کردم خودش بود باباحمیدمن.
وای صدای محمدجواد بود که داشت غر میزد. بابا گفت نمیام تو😁😳
باتعجب گفتم پس چرا زنگ زدین بابا.
گفت:چرا اماده نشدید؟
گفتم نه. .. من نمیام خونه شما.خونه خودم راحت ترم باباجون.
بابام گفت نه اومدم سوارتون کنم با ماشین بریم دور بزنیم
گفتم ساعت یک و ده دقیقه شبببب؟! بریم گردش...😬😬
گفت آره هیچ بچه ای تو ماشین بیدار نمی مونه همه باتکون ماشین میخابن.😌
گفتم خب ماهم ماشین داشتیم نیازی نبود اینهمه راه بیاین.
دیدیم محمدجواد که شده همون بچه ده دقیقه پیش. باباهم که کوتاه نمیاد و دم درمنتظر ماست لباس عوض کردیم و مهمان گردش شبانه پدر شدیم.
خلاصه باباهم باما تا ساعت۲ونیم علاف خیابونا بود در حالیکه محمدجواد به هیچ عنوان آروم نگرفت😢
دیگه دلم برای حنجره محمدجواد میسوخت.😔بابا خداحافظی کرد و نیامد تو خونه. باز ما موندیم و بچه جیغجیغومون.🤯
بله محمدجواد داشت نقشه شومش رو برای اهالی ساختمون اجرا میکرد و بیداری دسته جمعی رو برای همه رقم میزد.گفتیم دوباره روی زمین رهاش کنیم ساکت میشه.این فن رو زدیم اما فایده نداشت . رفتم که کمد بهم ریخته رو سروسامون بدم و از فاجعه دربیارم که فکر پلید بذهنم زد.😏😏
دیدم کمد خالیه به احسان گفتم بیاد تخته طبقه دوم رو دربیاره تا بتونیم بریم توی کمد و صدای بچه رو اونجا به حداقل برسونیم. احسان موافق بود و امتحان کردیم.سه تایی توی کمد رفتیم و در رو نیمه بستیم.
حالا چه حکمتی داشت اقا محمدجواد آروم شد و خوابید.
محمدجواد برام حکم رادیو خرابی رو داشت که نمیشد ولومش رو پایین اورد.برای حملش تا گهواره ش احتیاط کردیم که رادیوش کار نیاد.خدایاشکرت.🤲بریم بخابیم که یکساعت دیگه باید برای نمازصبح بیدارشیم.
✍مطهره پیوسته
⛈👶🏻⛈👶🏻⛈👶🏻
@astanehmehr