eitaa logo
جهاد تحول و تبیین
2.2هزار دنبال‌کننده
53.8هزار عکس
42هزار ویدیو
875 فایل
هدف ماسربازپروری برای امام زمان عج الله ونایب برحقش امام خامنه ای است. همراه ماباشید
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ زیارت #اربعین ⚫️ #التماس_دعا
#اربعین💔 ♦️خواستم اربعین راکربلاباشم نشد 😔ازنجف پای پیاده کربلاباشم نشد ♦️آرزویی دردلم ماند همین بغضم گرفت 😭خواستم با مادرم درکربلاباشم نشد... ✋اربعینی ها التماس دعا
سلام بر اربعین و مهدی ما که دارد در بغل زانوی غم را😭 یا اباصالح المهدی آجرک الله😔
♦️یازینب😭 زینب رسیده پیش توای آشنابرخیز خواهررسیده ای اسیر نیزه هابرخیز پاسخ نمیگویی سلامش را چرا؟برخیز ای کشته ی عطشان دشت کربلابرخیز
⬛️▪️ ✨امام صادق-ع: ▪️آسمان چهل روز در عزای حسین-ع گریست . . .▪️ 😔اربعین حسینی به محضر مقدس امام زمان عج رهبر انقلاب برشما شیعیان حسینی و خانواده ی محترمتان تسلیت✋ ✨التماس دعای فرج✨ #لبیک_یا_مهدی ◼
ZiyaratArbaein.mp3
20.08M
● زیارت #اربعین ● ● بانوای: #حاج_میثم_مطیعی #التماس_دعا
🍃🍂🍃🍂🍃🕯🍃🍂🍃🍂🍃 😭اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید 😔 گوییا زینب محزون ز سفر می آید 💔باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست 😭 کز اسیران ره شام خبر می آید . . . 🍃🍂🍃🍂🍃🕯🍃🍂🍃🍂🍃
✅ با سلام و عرض ادب ♣️♠️ مژده به شما همراهان عزیز و جاماندگان از اربعین 🔊🔊🔊باطلاع شما میرسانیم با پیگیری های مکرر بالاخره توانستیم از استاد قول شرح زیارت اربعین📕 را بگیریم ♣️ انشالله فردا شنبه ۲۷ مهر مصادف با اربعین حسینی جلسه شرح زیارت اربعین بعد از اذان مغرب برگزار خواهد شد. 🔴 مکان: فلسطین ۲۶ چهار راه اول سمت راست داخل میلان سمت چپ قطعه دوم به میزبانی حاجیه خانم کرم زاده زمان : راس ساعت ۶ عصر الی ۷:۳۰ 🔴این جلسه مختص بانوان گرامی و کاملا رایگان می باشد و تمامی هزینه ها بعهده میزبان محترم خواهد بود . ⚫️ انشالله دوستان در این جلسات شرکت نموده واین اطلاعیه را در گروه های خود ارسال بفرمایند ضمنا زیارت اربعین توسط خانم توانا قرائت خواهد شد👆 .با تشکر
لبیک یا حسین یعنی • • •
39.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مجازات کسانی که با « #آمدنیوز » در ارتباط بودند چیست؟ 🔹بازداشت #روح_‌الله_زم سوال‌های زیادی را در بین مردم ایجاد کرد، «آمدنیوز» در همه این ماه‌ها با درهم آمیختن انبوه اطلاعات غلط با اندک اطلاعات درست از منابع داخلی فعالیت می‌کرد. حال سوال این جاست چه سرنوشتی در انتظار کسانی‌ست که این اطلاعات را در اختیار «آمدنیوز» قرار می دادند؟ 🔺این ویدئو را ببینید تا پاسخ سوال را دریابید....
💔دل‌ شکستگانی ڪه از قـافـلــه‌ #اربـعـیـــن جـا مانـده‌ایـد... 💚غصـه نخورید، یقیـن داشته باشید کسانی ڪه آرزوی همراهی با زائـران کربلا را داشتنـد ولی به دلیـل مشکلات نتوانستند به زیـارت برونـد حتماً در پاداش آنها سهیم خواهند بود 🌸پیامبـر اڪرم ﷺ می‌فرمایند: 🍀مَـن اَحَبَّ قَوماً حُشِـرَ مَعَهُم🍀 کسی ڪه یک کار گروهـی را دوست داشتـه باشـد بـا آن گـروه محشـور می‌شـود. 📚بحارالانوار، جلد۶۵، صفحه۱۳۰ اگر ما نتوانستیم لحظات زیبـای کربـلا را ببینیم ولی یقیـن داشتـه باشیـم ڪه همراه و شریک اجر زائـرین هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رخنه منافقین در بین مسئولین جمهوری اسلامی 🔺فسق های علنی بعضی مسئولین در عین تعهّد به اسلام استاد آیت الله وفسی 🖊آتش به اختیار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اثر لقمه شبهه‌ناک! 🎥/ چه می‌شود که از سر سفره یک مدیر، آمدنیوز بیرون می‌آید و از سفره یک راننده تاکسی، شهید حججی؟! ⛔️ لباس دین به تنش بود، ولی میخواست با درآمد سیگار، سازمان تبلیغات اسلامی را اداره کند! 👤استاد حسن عباسی - ۱۸ مهر ۹۶/انقلابگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... ✅ دانشمند مسیحی فرانسوی " ماری پیر والکمن" که پس از تحقیق در خصوص مذاهب مختلف به مذهب تشیع مشرف شده و نام " مریم ابوالذهب" را برای خود انتخاب کرده بود. در سال ۲۰۱۷ در فرانسه از دنیا رفت و طبق وصیت خودش در مسیر پیاده روی اربعین در حسینیه ای نزدیک عمود ۱۷۲ دفن شد.... 🌹این حسین کیست که عالَم همه دیوانه اوست...
🔺علی لاریجانی که با پرواز عادی به سفر کرد با چه نوع پروازی به کشور بازگشت؟ ➕ براساس اطلاعات سایت فلایت رادار، ایرباس321 متعلق به آشیانه جمهوری اسلامی با کال ساین مخصوص رئیس مجلس (IRAN03) در روز 24 مهر یعنی همان روز بازگشت ، یک پرواز رفت و آمد به بلگراد داشته! یعنی با آن همه ، نه‌تنها صرفه جویی نکردند، بلکه یک هزینه مضاعف هم به تحمیل کردند! 🖊آتش به اختیار
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 وَ بِهٰذَا الاِسنادِ عَن‌ اَبی‌قَتادَة قالَ: قالَ ابوعَبدِاللهِ عَلَیهِ‌السَّلامُ لِداوُدَ بنِ سِرحانَ: یا داوُدُ اِنَّ خِصالَ المَکارِمِ بَعضُها مُقَیَّدٌ بِبَعضٍ، یُقَسِّمُهَا اللهُ حَیثُ یَشاءُ تَکونُ فِی الرَّجُلِ وَ لا تَکونُ فی اِبنِهِ وَ تَکونُ فِی العَبدِ وَ لا تَکونُ فی سَیِّدِهِ: صِدقُ الحَدیثِ وَ صِدقُ النّاسِ وَ اِعطاءُ السّائِلِ وَ المُکَافَاَةُ بِالصَّنائِعِ.امالی طوسی،صفحه‌ی ۳۰۱ امام صادق (ع) به داودبن‌سرحان میفرماید: ای داود! برخی از مکارم اخلاق به برخی دیگر وابسته است و با هم ارتباط دارد که اینها را خدا تقسیم میکند؛ گاهی این صفات در مردی وجوددارد و در پسرش نیست یا گاهی در برده‌ای وجود دارد و در اربابش نیست. از جمله‌ی آنها است: راستگویی و صداقت با مردم در عمل، و بخشیدن به فقیری که درخواستی دارد و نیکی کردن در مقابل خوبی‌های دیگران. 🌹درس اخلاق رهبر معظم انقلاب طبق این حدیث 👇👇👇
🌺 رهبر معظم انقلاب (ژن خوب و بد) (انتخابات) امام صادق (علیه‌السّلام) میفرماید: بعضی از مکارم اخلاق و خصلتها بسته‌ی به بعضی دیگر است، یعنی با هم ارتباط دارد؛ یا ارتباط علّی و معلولی دارد که یکی علّت آن دیگری است، یا به نحوی ارتباط عملیّاتی و رفتاری با همدیگر دارند. اینها را هم مثل بقیّه‌ی چیزها از خدا بدانید؛ این را هم خدا میدهد. بله، کار خدای متعال بی‌حکمت نیست و رفتار ما، اختیار ما، و اراده‌ی ما در ایجاب رحمت الهی تأثیر دارد لکن بالاخره آنچه به ما داده میشود، از همه‌ی مکارم، از همه‌ی خوبی‌ها، از همه‌ی نِعَم -از جمله مکارم اخلاق- از طرف خدا است، خداوند تقسیم میکند؛ به شما یک چیزی میدهد، به دیگری یک چیز میدهد، به آن دیگری یک چیزدیگرمیدهد. گاهی یک صفت خوبی در پدر هست، در پسر نیست. اینکه حالا میگویند ژن یا ژنِ خوب! اینها خیلی اعتباری ندارد. گاهی اوقات پدر یک صفت خوبی دارد، پسر ندارد؛ عکسش هم هست که پسر یک صفت خوبی دارد که پدر ندارد. اینها ایجاب الهی و اِنعام الهی است. این جور هم نیست که موقعیّت اجتماعی و شأن اجتماعی هم تأثیر داشته باشد؛ نه، گاهی یک صفت خوبی را یک برده‌ای دارد که سیّد او، ارباب او ندارد. مستخدم شما گاهی اوقات یک خصوصیّتی دارد که شما آن خصوصیّت را ندارید. یک صفت خوبی در فرد زیردست ما هست که آن صفت در ما نیست؛ یعنی او بالاتر از ما است. خب، حالا این صفات و مکارم اخلاق که این قدر هم درباره‌اش فرموده‌اند، چه چیزهایی است؟ چند صفت را حضرت بیان میفرمایند. اینها واقعاً همان جلوه‌های درخشان اسلام است؛ لبّ اسلام اینها است. این خصوصیّات است که انسانهای برجسته میسازد و به برکت وجود انسانهای برجسته در یک اجتماع، در یک جامعه‌ی بشری، نظام اجتماعیِ برجسته به وجود می‌آورد و اگر انسانهای کریم، انسانهای شجاع، انسانهای باگذشت، انسانهای صادق در یک جامعه‌ای باشند، این جامعه، جامعه‌ی برجسته‌ای میشود؛ البتّه عکسش هم صادق است. واقعاً انسان باید اینها را مثل دُر و گوهر گرانبها روی چشمش بگذارد و به دنیا عرضه کند. حالا این صفات چیست؟ 🌺 اوّل: راستگویی. الان کشور خود ما کشور اسلامی است و از بسیاری از جوامع دنیا هم انصافاً بهتر و پاکیزه‌تر و طاهرتر است امّا در عین حال شما ببینید خیلی از مشکلات داخل کشور ما ناشی از نبودنِ همین صفت است؛ صدق‌الحدیث نیست، راستگویی نیست. راستگویی یعنی چه؟ یعنی شما حرفی را که میزنید، مطابق با واقع باشد. اگر دانستید مطابق با واقع است و گفتید، این راست است؛ اگر نه، نمیدانید مطابق واقع است یا نیست امّا میگویید، این صدق نیست. «صدق» عبارت است از اینکه شما چیزی را که میدانید مطابق واقع است، بیان میکنید. فضای مجازی را ملاحظه کنید که بر اثر حرف، شایعه، دروغ، خلاف، تهمت، نسبت بدون واقعیّت به این، به آن، به بالا، به پایین، به همدیگر، یک فضای دروغ در کشور به وجود می‌آید؛ ببینید، اینها اشکال است. پس «صِدقُ الحَدیث»یعنی همه‌ سعی کنیم راست بر زبان جاری کنیم. 🌺 دوّم: با مردم هم صادق باشید؛ با مردم با تقلّب و خدعه و فریب و دورویی برخورد نکنید. «صِدقُ النّاس» یعنی صدق عمل با مردم؛ انسان در مواجهه‌ی با مردم با صداقت وارد بشود، با کلک و دروغ و فریب و مانند اینها با مردم برخورد نکند. اگر ما در مسائل گوناگون اجتماعی‌مان، سیاسی‌مان، انتخاباتمان، و مانند اینها، همین یک مورد را مراعات کنیم، ببینید چقدر دنیا آباد خواهد شد. 🌺 سوّم: اگر سائل از شما چیزی خواست، به او بدهید اگر چنانچه میتوانید. یک وقت یک فقیری است که از شما سؤال نکرده، خب اگر به او کمک کنید خوب است امّا اگر چنانچه از شما درخواست کرد -سؤال کرد یعنی درخواست کرد- آن وقت این مکرمت بزرگی است و او را رد کردن، خلاف مکرمت انسانی است. «صَنیعة» یعنی کارهای نیک؛ خدمتهای نیک به دیگران را میگویند «صنیعه». «مُکافئه‌ی به صنایع بکنید» یعنی اگر کسی به شما نیکی کرد، شما هم در مقابل به او نیکی کنید. این جور نباشد که نیکی دیگران را با اهمال و احیاناً با بدی پاسخ بدهیم. اگر کسی به ما نیکی کرده، خب در مقابل باید به او نیکی کنیم.
‏در حالی‌ که سخنگوی مجلس آمریکا که قدرتمندترین زن آمریکا هم هست و خانه‌داری و تربیت فرزند را عامل اصلی موفقیتهای سیاسی-اجتماعی خود می داند، همچنان زنانی از سرزمین پارس دوقطبی خانه‌داری و فعالیت اجتماعی رو مطرح می کنند! #با_افتخار_خانه_دارم 🌸 🍃🌸🍃
با سلام و آرزوی قبولی زیارات یکی از دوستان بنده در مسیر برگشت از زیارت اربعین تصادف کردن و از دیشب تو کماست خواهشمندم دوستان در ختم سوره حشر شرکت بفرمایند ظاهرا حال ایشون اصلا مناسب نیست این بنده خدا یک دختر دوو نیم ساله داره که بشدت بیقراری میکنه وخودشم تک دختره التماس دعای مخصوص از همه تون دارم برای مشارکت در ختم سوره حشر که از ختم های مجرب هست پی وی بنده اعلام بفرمایید.
توجه توجه👆👆👆👆👆👆
۲۸ مهرماه سالگرد سردار رشید اسلام مهدی میرزایی صفی آباد
صفي آبادي,مهدي ميرزايي در سال 1341 ه ش در شهر مشهد به دنيا آمد .او در خانواده اي مذهبي رشد کرد و در شرايط سخت دشوار اقتصادي روز گار کودکي را پشت سر گذاشت .مهدي احکام را از همان سنين کودکي درمحيط ساده ،صميمي و پر از معنويت خانواده فرا گرفت و خودش را براي شرايط دشوار آينده آماده کرد .با آن که همه از هوش و خلاقيتش مطمئن بودند ،اما شجاعانه تصميم گرفت تا عصاي دست خانواده باشد و براي کمک به امرار معاش آنان ،ميدان کار و تلاش اقتصادي را تجربه کند . دوران نوجواني را در محيط کار فني گذراند .خداوند مهربان ،در آن مسير سخت و پر تلاش استاد کاري مومن و پاک دامن سر راه او قرار داد تا انرژي روحي و فکري اش به بهبودي هدر نرود .مهدي در کنار او به رشد اجتماعي و سياسي لازم دست پيدا کرد .با نهضت امام خميني آشنا شد و عليه رژيم پهلوي مبارزه کرد . با حضور در جلسه ها و سخنراني مخفيانه ي مبارزان مسلمان ،روز به روز آبديده تر مي شد .با اوج گيري مبارزه ي مردم و علني شدن تظاهرات خياباني و خروش محرومان ،«مهدي» در اواخر دوران حاکميت رژيم پهلوي ،اسلحه به دست گرفت و به همراه تعداد ديگري از جوانان با نقشه اي که از قبل طراحي شده بود ،به ساختمان مزدوران ساواک ،در خيابان «پاستور» شهر« مشهد» حمله کردند .اين شعبه پس از ساعت ها در گيري با رشادت مهدي و همرزمانش به تصرف نيروهاي انقلابي در آوردند . انقلاب به پيروزي رسيد و مهدي همراه ديگر جوانان پر شور و متعهد و با حضور در نهاد مردمي جهاد سازندگي ،در قسمت فني و مهندسي مشغول به کار شد .کمک به روستاييان محروم و ستم ديده و عاصي از ظلم خان ها ،هدف بزرگي بود که با ايثار و فداکاري انجام داد و در راه آن خطرهاي فراواني را تحمل کرد . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه انقلاب نو پاي اسلام
ي ايران ،عرصه وسيع تر و آزموني سخت براي مهدي ايجاد شد .پس از گذشت بيست و پنج روز از آغاز جنگ به همراه گروهي از نيروهاي اعزامي جهاد «خراسان» ،عازم جبهه هاي جنوب کشور شد و در قسمت فني و مهندسي براي پشتيباني از رزمندگان ،تلاش شبانه روزي خودش را نشان داد .اما روح ساحشور و خلاق تاب تحمل پشت خط را نداشت .احساس مي کرد که بيشتر از آن مي تواند در خدمت رزمندگان باشد و آنان را در شرايط سخت ياري دهد . او پس از چند ماه ،با تقاضاي خودش از جهاد به سپاه پاسداران خراسان منتقل شد و به خاطر علاقه اش به خنثي کردن مين و عمليات انفجاري ،به عنوان تخريب چي ،لباس سپاه را تن کرد در اولين حضورش عمليات ظفر مند سوسنگرد و بعد فتح قله هاي الله اکبر را تجربه کرد . عمليات نصر در منطقه ي الله اکبر و شحيطيه گام بعدي بود ،اما زخم ترکش دشمن باعث شد تا مدت کوتاهي در پشت جبهه به انتظار بماند .پس از بهبود ،براي شرکت در عمليات طريق القدس خودش را به خط مقدم رساند . دلاوري هاي او در کنار ساير رزمندگان براي آزاد سازي شهر بستان در خاطره ها باقي مانده است .او در اين عمليات بار ديگر مجروح شد و براي درمان به مشهد رفت .روح بي قرار مهدي طاقت ماندن در شهر را نداشت .هنوز زخم ها التيام نيافته بود که خودش را به جبهه رساند .دلش مي خواست در حمله بعدي حضور داشته باشد .در تنگه ي چزابه ،با خلاقيت و شجاعتش همه را متحير کرد .به دنبال آن در عمليات فتح المبين ،پا به پاي رزمندگان ،متجاوزان عراقي را به عقب راند . وقتي براي اولين بار نيروهاي رزمي خراسان سازماندهي شدند و تيپ 21 امام رضا (ع) شکل گرفت ،مهدي که در ميدان هاي مين کار آزموده شده بود ،با عنوان مسئول گروه تخريب ،به کار آموزش نيروهاي جديد مشغول شد . در عمليات بيت المقدس و کانال بيوض از ناحيه شانه ي راست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و براي مداوا به زادگاهش رفت .دستش صدمه اي جدي ديده بود اما طاقت نشستن و شنيدن اخبار جنگ را نداشت .با همان وضعيت خودش را به جبهه رساند و در عمليات «آزاد سازي خرمشهر» شرکت کرد . عمليات رمضان آزمون دشوار ديگري بود که مهدي با سر بلندي از آن بيرون آمد .در اين حمله که در محور شلمچه انجام شد ،برادر کوچکترش «رضا» به شهادت رسيد و مهدي از همه رزمندگان خواست تا جنازه ساير شهدا به عقب منتقل نشده ،پيکر برادرش را از روي زمين بلند نکنند . انفجار مين در عمليات «مسلم بن عقيل» باعث مجروح شدن دستش شد .اما پس از مدت کوتاهي از بيمارستان راهي جبهه شد و همه رزمندگان را حيرت زده کرد .عده اي به خاطر وجود ترکش هاي فراوان در بدن او ،لقب فرد آهنين را برايش انتخاب کرده بودند . در عمليات والفجر مقدماتي و والفجر يک به عنوان مسئول تخريب ماموريت بزرگي را انجام داد . او و گروهش با نفوذ در خاک عراق ،تلمبه خانه هاي مهم منطقه را منهدم کردند . شايستگي ،شجاعت ،تجربه و خلاقيت او باعث شد تا به عنوان معاون فرماندهي تيپ امام موسي (ع) هدايت نيروهاي تيپ را به عهده بگيرد . در عمليات والفجر 4 در منطقه ي پنجوين و همچنين عمليات پيروز خيبر لحظه به لحظه در کنار همرزمانش جنگيد .او در اين عمليات پيش از ديگران خودش را به جاده ي بصره – العماره رساند . پس از ازدواج با همسري مومن و فادار به ديدار امام خميني رفت و سپس به جبهه هاي جنگ باز گشت .هنوز چند ماهي نگذشته بود که به زيادت خانه خدا مشرف شد .سفر حج تحول بزرگي در شخصيت و روحيه او پديد آورد .مهدي پس از پايان سفر بلافاصله راهي خط مقدم شد وعمليات ميمک را فرماندهي کرد و در بيست و هشتم آبان ماه سال 1363 با اصابت گلوله اي مستقيم به سرش به شهادت رسيد و روح بلندش به اوج آسمان پرواز کرد . منبع:"پرنده آسمان ميمک،نوشته ي ،حميد نوايي لواساني،نشر ستاره ها-1385       خاطرات   عليرضا يوسفي : يادم است در عمليات «والفجر يك» عراق آتش سنگينى روى نيروهاى ما مى‏ريخت. نيروها هم متراكم بودند، به نحوى كه با برخورد هر گلوله‏اى ما تلفاتى مى‏داديم. در همين حِين مهدى ميرزايى وارد خط شد و پرسيد:« چه كار مى‏كنيد؟» گفتند:« آتش سنگين است.» با همان روحيه و شوخ طبعى كه داشت گفت:« آتش چيست؟ بيا برويم.» من مى‏ترسيدم. گفت:« سرت را بالا بگير.» ما را به خط برد و توجيه كرد و مسيرى را كه قرار بود شب گردان را ببريم به ما نشان داد و گفت:« اين که آتشى نيست. شما هنوز آتش نديده‏ايد.» با اين حرف‏ها روحيه ي ما را تقويت كرد و نسبت به كارى كه قرار بودشب انجام دهيم كاملاً توجيه شديم. مى‏گفت: «هنگام حركت كردن با گردان سرت را بالا مى‏گيرى كه ببينى چطورى مى‏روى. خاطرت جمع باشه تير نمى‏خورى.» با اين صحبت هايش ترس را در جمع بچه‏هاى تخريب به كلى از بين برد. عليرضا يوسفي: روز دوم يا سوم «عمليات ميمك» بود كه عصر خبر آوردند كه مهدى ميرزايى به شهادت رسيده است. آن زمان ما در تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) بوديم و ميرزايى فرمانده تيپ امام موسى كاظم(عليه السلام) لشكر
نصر بود. پرسيديم:« كجا شهيد شده است؟» گفت:« در خط.» به خط رفتيم. گفتند که او را به معراج شهداء برده‏اند. به معراج شهداء رفتيم و پيكر مطهرش را در حالي كه سر در بدن نداشت رؤيت كرديم. به نظر مى‏رسيد كه در هنگام خوردن گلوله كسى در كنارش بوده كه او را شناسايى كرده و الاّ بدون سر پيكرش قابل شناسايى نبود چون پلاك هم نداشت. علي موحّدي : در عمليات والفجر 3 قسمتى‏از منطقه پاكسازى نشده بود و قرار بود خاك ريز زده شود. يك شب سردار قربانى به من گفتند:« امشب گروهان ويژه را بردار و برو كار را تمام كن.» من هم آن شب راه افتاده و رفتم و در بين راه يك درگيرى جزئى شروع شد. عراقى‏ها نارنجك مى‏انداختند و نيروهاى ما هم نارنجك مى‏انداختند. احساس كردم مكانى كه رفته‏ايم نبايد جايى باشد كه مى‏بايست عمليات انجام مى‏داديم؛ لذا با بى سيم تماس گرفتم و گفتم:« اگر مى‏شود به خاطر اين كه من تشخيص بدهم جهت كجاست با كُلت گلوله ي منوّر بزنيد.» مدتى بعد تماس گرفتند و گفتند:« زديم.» گفتم:« من متوجه نشدم. اگر ممكن است آر پى جى بزنيد كه ببينم آر پى جى از كجا مى‏آيد؟» مهدى ميرزايى كه با سردار قربانى بود، با آر پى جى تيراندازى كرد و من ديدم كجا خورد اما نديدم از كجا آمد. چون درگيرى زياد بود و عراقى‏ها هم آتش زيادى مى‏ريختند. يك دفعه ديدم ميرزايى با بى سيم تماس گرفت و گفت:« من با موتور روى خاك ريزى مى‏روم شما نگاه كن نور موتور را كه ديدى مشخص مى‏شود هنوز مى‏خواستم بگويم كه نه، ديدم ازمقابل يك نورى روى خاكريز آمد خيلى هم پر نور بود عراقى ها دراين لحظه به سوى تمام خط تير اندازى مى‏كردند هر چه فشنگ بود ديدم به طرف آقاى ميرزايى مى‏آيد يك لحظه داد زدم برو پايين ،كه از روى خاك ريز پايين آمد. علي موحّدي : يك مرتبه به اتفاق مهدى ميرزايى قرار بود مرخصى بياييم، پولى كه بخواهيم ، با ماشين بياييم نداشتيم ، رفتيم از لشگر يك مساعده‏اى گرفتيم و بليط اتوبوس تهيه كرده و به مشهد آمديم. نيمه‏هاى شب به مشهد رسيديم در حاليكه حتى يك تومان پول نداشتيم. ميرزايى گفت: اول برويم زيارت امام رضا ( عليه السلام ) بعد به خانه مى‏رويم. چند ساعتى توى حرم مشغول زيارت بوديم كه اتفاقاً شهيد چراغچى را آنجا ديديم قرار بود ايشان صبح آن روز به منطقه برود. بعد از خواندن نماز صبح در حرم ، مهدى گفت:« يك حمامى برويم. » گفتم: « ما كه پول نداريم .» گفت: « نزديك خانه ما حمامى است كه مرا مى‏شناسد بعد از اين كه حمام رفتيم ، مى‏روم خانه و برايش پول مى‏آورم ، بعداز حمام گفت: « برويم و يك صبحانه‏اى هم بخوريم ، بعد برويم خانه » - هنوز هوا روشن نشده بود - مى‏گفت: « شايد هنوز خانواده خواب باشند وما باعث اذيت و آزار آنها شويم .» به اتفاق رفتيم يك آشنايى داشت صبحانه خورديم و بعد به منزل رفتيم. با اين كه در جبهه مسؤول بود اما در جيبش يك تومان پول نداشت. عليرضا يوسفي : يادم است در سومار كه بوديم تپه‏اى بود كه به شهر« مندلى» عراق مشرف بود و عراقى‏ها در آنجا مستقر بودند و آتش زيادى مى‏ريختند و بچه‏هاى ما را اذيت مى‏كردند، حتى عقبه نيروهاى ما را هم چون ديد داشتند اذيت مى‏كردند. يك روز مهدى ميرزايى آمد و اين وضعيت را ديد. گفت: « هر طور شده بايد برويم و اين تپه را از دست عراقى‏ها بگيريم.» رفت وبا مسئولين مربوطه هماهنگى كرد و با يك برنامه ريزى رفتيم و آن تپه را از عراقى‏ها گرفتيم. هادي سعادتي : درمنطقه« چناران » خبر به سپاه داده بودند كه يكى از خوانين منطقه زمين‏ها و كشاورزان را گرفته و زمين‏هاى كشت شده آنهارا از بين برده است . سه نفر از سپاه و سه نفر هم از جهاد سازندگى به چناران رفتيم تا از حقوق پايمال شده كشاورزان دفاع كنيم، وقتى به چناران رسيديم، متوجه شديم كه اين فرد مدعى،مالک زمين‏هاى منطقه مهدى ميرزايى را كه جهاد گر بود و يك نفر از برادران سپاه را به اسارت گرفته است. ما با سپاه منطقه تماس گرفتيم و تعدادي نيروى كمكى براى ما فرستادند و ما توانستيم افراد در بند را آزاد كنيم كه از آن جمله مهدى ميرزايى بود. اين افراد خيلى اذيت و آزار شده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند. علي موحّدي : يك دفعه از مهدى ميرزايى سؤال كردم:« شما نمى‏ترسى؟» گفت:« نه، من ترسى ندارم. وقتى مرخصى مى‏رويم در محيطى قرار مى‏گيريم كه گناه فراوان است و بخشى از اين گناهان ما را هم فرا مى‏گيرد. ولى وقتى وارد جبهه مى‏شويم چند روزِ اول هر گلوله‏اى كه مى‏آيد، ترس تير و خمپاره و بعدش عزرائيل تن را به لرزه مى‏اندازد و هر كدام از اين گلوله‏ها كه به طرف ما اصابت مى‏كند، گناهان ما مى‏ريزد. وقتى گناهانم ريخت ديگر مشكلى ندارم و ترسى ندارم.» علي موحّدي : يك مرتبه به اتفاق مهدى ميرزايى به كنار كارون رفتيم، چون از قبل من ايشان را يك مرتبه با لباس توى آب انداخته بودم، به همين خاطر زود لباس هايم را در آوردم و خودم را توى آب انداختم. وقتى از آب بيرون آمدم، ديدم آقاى ميرزاي
ى با لباس كنار آب ايستاده است. بلافاصله ايشان را توى آب انداختم. بعد ديدم توى آب دارد مى‏خندد. وقتى از آب بيرون آمد ديدم لباس هاى مرا كه در آورده و كنار گذاشته بودم پوشيده است و من هم متوجه نشده بودم. با همان لباس توى آب انداختمش و اين گونه لباس هاى خودم را خيس كرده بودم! مجتبي غفور پور : وقتى ما فهميديم كه برادرِ مهدى ميرزايى شهيد شده است و جنازه‏اش در منطقه باقى مانده است، فكر كرديم كه خود مهدى ميرزايى خبر ندارد که برادرش شهيد شده است. لذا تصميم گرفتيم برويم و خبر شهادت برادرش را بدهيم. وقتى خدمت ايشان رسيديم، پس از حال و احوال پرسيديم:« چه كار مى‏كنيد؟» گفت:« ما كه داداشمان را آن وسط گذاشتيم تا ببينيم كى قسمت مى‏شود كه برويم و پيكرش را بياوريم.» مى‏گفت:« الحمدالله او به هدفش رسيد.» مجتبي غفور پور: خاطره‏اى را خود مهدى ميرزايى اين گونه نقل مى‏كرد: قرار بود يك معبرى را براى عبور رزمنده‏ها باز كنيم و مين‏هاى كاشته شده را خنثى سازيم. عراقى‏ها ظاهراً متوجه شده بودند كه تحرّكاتي در منطقه دارد صورت مى‏گيرد.به همين خاطر تعداد زيادى گشتى روانه ي منطقه كرده بودند؛ به نحوى كه ما به خاطر اين كه از ديد دشمن مخفى بمانيم در يكى از شيارهاى خشك نخلستان به مدت 24 ساعت پناه گرفتيم، تا اين كه منطقه لو نرود و بعد از 24 ساعت شروع به زدن معبر كرديم. هادي سعادتي : يادم است در منطقه ي «مهران» كه مستقر بوديم، يك قاطرِ خيلى چموشى بود. بچّه‏ها هر كار مى‏كردند نمى‏توانستند اين قاطر را رام كنند. مهدى ميرزايى گفت:« اين قاطر را بدهيد تا من آرامش كنم.» نمى‏دانم با اين قاطر چه كار كرد؟ توى گوشش زده، يا چه برخوردى كرد كه قاطر كاملاً آرام شد. مهدي ميرزايي صفي آباد : در «عمليات بستان» يك معبَر هنوز باز نشده بود. تعداد زيادى از نيروها داوطلب مى‏شوند كه خودشان را روى مين بيندازند تا نيروها از بالاى پيكرهاى آنان رد شوند كه در همين رابطه چند نفرى هم به شهادت رسيده بودند. علي موحدي : يك روز با مهدى ميرزايى قرار گذاشتيم كه به «پادگانِ ظفرِ ايلام» برويم. با هم سوار ماشين شده و حركت كرديم. به محض اين كه مقابل شهيد حيدرى رسيديم، ديديم يك هلى كوپتر كه نشسته بود حركت كرد. ميرزايى گفت:« حضور اين هلى كوپتر در اين جا غير منتظره است. برويم يك سرى بزنيم.» وقتى رفتيم ديديم آن جا شلوغ است و بعضى از بچه‏ها گريه مى‏كنند. ايشان سراسيمه از ماشين پايين پريد و سؤال كرد:« چه شده است؟» گفتند:« آموزش بوده و توى آموزش متأسفانه ته يك مين كپسولى در رفته و چاشنى آن منفجر شده و تعدادى مجروح و شهيد داده است.» با ديدن اين صحنه ميرزايى از آن خاك‏ها برداشت و به صورتش ماليد. به طرف تخريب رفتيم. از ماشين پياده شد. در حالى كه خيلى ناراحت بود داد زد و سراغ مسئول تخريب را گرفت. بچه‏ها رفتند و ايشان را آوردند. ايشان را دعوا كرد و گفت:« چرا اين طورى برخورد مى‏كنيد؟» بعد رفتيم به سوى پل فلزى؛ بعد از خواندن نماز مغرب و عشا ديدم ميرزايى نيست. دنبالش گشتم تا اين كه زير سنگ بزرگى ايشان را پيدا كردم كه زير تاريكى نشسته بود و من هم كنارش نشستم. ايشان ناراحت بود و گريه مى‏كرد و سرش راروى زانو گذاشته بود و مى‏گفت:« چطور مى‏شود که يك عدّه به جبهه مى‏آيند و هنوز به خط نرسيده اين طور راحت مى‏روند، خداوند دعوتشان مى‏كند. اما من با اين كه مدّتى است در جبهه‏ها كار مى‏كنم، هنوز زنده‏ام. معلوم نيست چه مشكلى دارم.» محمد ميرزايي صفي آباد : سالى كه برادرم مهدى ميرزايى به حج مشرّف شده بود، من هم به حج رفته بودم. يك روز آمده بود به كاروان ما، كه احوال مرا بپرسد. وقتى ايشان را ديدم، دست هايش زخمى بود پرسيدم:« چرا دست هايت زخمى است؟» چيزى نگفت و سرى تكان داد. دوستش كه همراهش بود گفت:« داشتيم توى خيابان راه مى‏رفتيم، يكى از اتوبوس‏هاى حجّاج عراقى رد شد. در حالى كه يك عكس بزرگ از صدام جلوى شيشه نصب كرده بود. با ديدن اين عكس مهدى از اتوبوس بالا رفت و با مشت به عكس كوبيد كه شيشه شكست و دستش خونى شد. مى‏خواستند مهدى را بگيرند كه فرار كرد.» سردار انجيدني: در «هور» به اتّفاق مهدي ميرزايي و چند نفر ديگر براي شناسايي رفته بوديم. هور نهرهاي پر آب با فشار زياد داشت. اين نهرها خيلي عميق بود و پهناي زيادي هم داشت. نمي شد داخل آب برويم چون امكان داشت آب ما راببرد. مانده بوديم چه كنيم كه يك دفعه ميرزايي خودش را توي آب انداخت و زير آب رفت. با خود گفتيم آب ايشان را برد بعد ديديم مقداري آن طرف تر از آب بيرون آمد و گفت:« اين طوري از آب رد شويد.» چون علاجي نداشتيم، زديم به آب و هر كدام از جايي بيرون آمديم. سپس در حالي كه مهدي ميرزايي جلودار بود، تا آخر خاكريزي كه آن جا بود رفتيم. مهدي خودش را به خاكريز چسباند. هر چه مي گفتيم مواظب باش هوا آلوده است، فايده اي نداشت. حدود 15 كيلومتر از منطقة خودي دور شده بوديم. هيچ كس نبود فقط صداي ما
شين هاي عراقي مي آمد. آن جا را شناسايي كرده و برگشتيم. مجيد اخوان : يك روز من، آقاى آخوندى، شهيد ملك نژاد، شهيد ميرزايى و چند تن از برادران ديگر داخل سنگر نشسته بوديم و هر كس در مورد اين كه چگونه دوست دارد به شهادت برسد صحبت مى‏كرد. يكى مى‏گفت:« من اول دوست دارم مجروح بشوم و بعد شهيد بشوم.» يكى ديگر از برادران مى‏گفت:« من دوست دارم اول اسير بشوم و بعد شهيد بشوم.» به هر حال توى بحث شهادت و نحوه ي به شهادت رسيدن و از اين جور صحبت‏ها هميشه در بين بچه‏هاى جبهه بود. شهيد ميرزايى قبل ازاين قضايا يك بار مجروح شده بود و اين مجروح شدنش هم باز خودش داستانى دارد. درعملياتِ آزاد سازى سوسنگرد، ايشان با شهيدِ والا مقام چمران همكارى داشت. در آن جا دشمن با اسلحه هايى مثل تير بار و دوشكا به طرف آن ها شليك كرده بودند كه يك تير از آستين آقا مهدى عبور مى‏كند و پيراهنش را سوراخ مى‏كند و يك تير هم به دستش خورده بود و يك قسمت از دستش را كاملاً برده بود؛ مدتى هم تحت درمان بود ولى اثر اين جراحات كاملاً روى دستش مشهود بود. يك بار ديگر هم تركش به شكم ايشان خورده بود و آثار بخيه‏ها روى شكم او معلوم بود. وقتى در بحث شهادت نوبت به شهيدميرزايى رسيد، او يك دفعه‏ صحبت را عوض كرد. موضوع ديگرى را مطرح كرد و گفت: «حالا اگر شما شهيد شديد و يك حالتى بود كه قابل شناسايى نبوديد چه كار مى‏كنيد؟» ما همه يك دفعه‏اى گفتيم:« يعنى چى اين چه حرفيه!» بعد ايشان سريع موضوع را ربط داد به خودش و گفت:« بچه‏ها اگر من شهيد شدم و قابل شناسايى نبودم، علامت هايى در بدن من است كه سريع شناسايى مى‏شوم. يكى جراحتي كه روى دستم است...» كه ناگهان آقاى آخوندى گفت:« اگر دستت قطع شده بود چى؟» آقاى مهدى پاسخ داد:« خب اگر دستم قطع بود،ـ زير پوشش را بالا زد ـ اين شكم من را نگاه كنيد، اين رد بخيه‏ها كاملاً مشخص است و از روى همين بخيه‏هاى شكمم من را شناسايى كنيد.» هيچ كس آنجا متوجه نشد كه آقا مهدى چى داره مى‏گه و اصلاً متوجه موضوع نبوديم. سال ها از اين قضيه گذشت، در عمليات ميمك آقاى ميرزايى و برادرِ بنده شركت داشتند. خبر آوردند كه فلانى برادرتان شهيد شده و بايد به معراج شهداء برويد. من سريع سوار موتور شدم و به معراج رفتم. مسئول معراج از بسيجي هاى آشنا و دوست من بود. گفتم:« فلانى اين اخوى ما را آوردند اينجا؟!» گفت:« نه من نديدم ، داخل شهداء شهيدى به نام اخوان نديدم.» گفتم:« مطمئنى؟!» گفت:« بله ما كلاً اين جا چهار تا شهيد برايمان آوردند و تو اين شهداء برادر شما نيست.» گفتم:« خيلى خب.» سوار موتور شدم كه برگردم كه ناگهان ايشان مرا صدا زد و گفت:« آقاى اخوان بيا يك شهيدى هست كه شناسايى نمى‏شه. شايداين برادر شما باشه، بيا يك نگاهى بكن.» برگشتيم و رفتيم داخل كانتينرى كه محل نگهدارى شهداء بود. وارد شديم ديدم چهار تا شهيد گذاشتند و اسامى آن ها را رويشان نوشته بودند. يك شهيد جدا از بقيه گذاشته بودند و روى آن نوشته بودند كه ناشناس. من نگاه كردم و ديدم شهيد قابل شناسايى نيست چون سر در بدن نداشت. در آن لحظه گويى صدنفر به من گفتند كه به دنبال آدرسى از اين شهيد باشم. تنها حرفى كه مسئول معراج به من زد اين بود كه ما فقط يك عكس از توى جيب اين شهيد در آورديم كه آن هم عكس دست جمعى است. من گفتم:« عكس را ببينم.» عكس را كه نگاه كردم ديدم عكس بچه‏هاى تخريب است، ديدم خيلى ازاين بچه‏ها را مى‏شناسم، يك دفعه ديدم وسط عكس شهيد ميرزايى ايستاده، خب فرمانده تخريب بود و بچه‏ها هم دور ايشان حلقه زده بودند. ناگهان ياد حرف چند سال قبل آقا مهدى افتادم. بعد رفتم و جنازه را نگاه كردم و دست او را نگاه كردم، تا نگاه كردم ديدم رد تركش و رد آن جراحتى كه روى دست شهيد ميرزايى بود، روى اين دست هم بود. نمى‏خواستم قبول كنم که ايشان آقا مهدى است. دلم لرزيد گفتم:« شهيد ميرزايى يك آدرس ديگه هم داده بود.» پيراهنش را بالا زدم، ديدم بله رد جراحت و رد بخيه‏ها هست و ديگه آن جا افتادم رو جنازه شهيد و درد دلى با هم كرديم و بلند شدم، به مسئول معراج شهداء گفتم:« بنويس سردار دلاور اسلام شهيد مهدى ميرزايى فرمانده تيپ امام موسى كاظم(عليه السلام).» ايشان با تعجب گفت:« اين شهيدميرزايى است؟» گفت:« آقاى اخوان شما مطمئنى؟ چون اين خيلى خبر مهم و ناگوارى براى فرماندهى است.» من گفتم:« گويا آقا مهدى قبلاً تمامى اين نشانه‏ها را مى‏دانسته و به ما گفته بود.» علي اكبر عليزاده : بعد از اتمام جنگ، شبى مهدىِ ميرزايى را خواب ديدم. تعداد زيادى از افراد از جمله من بودم، با همه افراد روبوسى كرد اما مرا زياد تحويل نگرفت. من خيلى پريشان شدم، بلند شده و نماز شب خواندم و از خداوند خواستم كه علت اين برخورد را براى من روشن كند. مقدارى فكر كردم و فهميدم كه روز قبلش خيلى غيبت كرده‏ام و ايشان به همين دليل ناراحت شده است. نور علي شوشتري : خاطره‏اى را شهيدميرزايى اين گونه برايم نقل
مى‏كرد: برادرِ شهيد ميرزايى در عملياتِ رمضان شهيد شده بود و جنازه‏اش در كنار دِژ مانده بود و مى‏گفت:« مادرم خيلى اصرار داشت كه چرا نمى‏روى جنازه برادرت را بياورى؟» مادرم را برداشتم وبه منطقه بردم به اتفاق رفتيم پشت خاك ريز و گفتم:« پسرت در آن جا مى‏باشد، اگر مى‏خواهى برو بياور.» در همين حين عراقى‏ها شروع به تير اندازى كردند. من هم شروع به خنديدن كردم مادرم گفت:« چرا با من اين طور برخورد مى‏كنى؟» گفتم:« خوب پسرت است. مى‏خواستى بروى و ايشان را بياورى.» بعد گفتم:« مادر تنها بچه شما نيست كه جسدش آن جا مانده است. ده ها نفر آن جا هستند و با خداى خويش راز و نياز مى‏كنند، نگران نباش.» نور علي شوشتري: شب قبل از عمليات ميمك مهدى ميرزايى به من گفت:« فلانى من شهيد مى‏شوم و دوست دارم وقتى شهيد مى‏شوم، بدون سر باشم.» بچه هايى كه در كنارش بودند با ميرزايى شروع به شوخى كردند و گفتند:« اگر مى‏خواهى سر نداشته باشى، الان ما مى‏گيريم سرت را مى‏بريم كه سر نداشته باشى.» تا اينكه در عمليات عراقى روي تپّه‏اى كه به خط ما مشرِف بود، پاتك كرد و ميرزايى يك تانك بدون بُرجك را سوار شد و آن جايى كه دشمن مشرف بود و همواره خط ما را اذيّت مى‏كرد، حمله كرد و آن جا را از دست دشمن گرفت و در داخل همان تانك تير مستقيم تانك به سرش اصابت كرد و همان طورى كه مى‏خواست شهيد شد. علي موحّدي : در حين انجام عمليات والفجر 4 وقتى مى‏خواستيم مهدى ميرزايى را اذيّت كنيم مى‏گفتيم:« چرا ازدواج نمى‏كنى؟» مى‏گفت:« من توى اين دنيا نمى‏خواهم ازدواج كنم.» پرسيدم:« چرا ازدواج نمى‏كنى؟» مى‏گفت:« مى‏خواهم توى آن دنيا ازدواج كنم. آن جا كسى منتظر من است.» حسين مرادي : يادم هست در يكى از عمليات‏ها به همراه بچه‏ها با حاج آقاى شوشترى در كنار اسكله سوار قايق شديم و به طرف خاك عراق حركت كرديم. چون كه منطقه «هور الهويزه» شروع شده بود، بايد از طريق آب مى‏رفتيم . 9 ساعت در آب با قايق بوديم، به منطقه مورد نظر رسيديم. در آن جا يك جاده‏اى بود كه در آن جا روستاى «السخره» واقع شده بود. اين روستا وسط آب ساخته شده بود. حتى همسايه‏ها كه به خانه يكديگر مى‏خواستند بروند به وسيله بلم مى‏رفتند. در آن جا يك پاسگاه محلى بود كه آن را ما تصرف كرديم و نيروهايش را دستگير كرديم و در آن جا مستقر شديم. نزديك صبح كه براى نماز خواندن بلند شديم، ديديم كه دشمن متوجه شده كه ما در آن جا عمليات انجام داديم و كم كم نيروهايش را آورد و در مقابل ما مقاومت كردند و شروع به آتش كردند. ما در آن عمليات سلاح سنگين نداشتيم و فقط دو، سه تا خمپاره برده بوديم كه وقتى نيروهاى عراقى آمدند در همان لحظه اول تمام خمپاره ها را از كار انداختند. چون راه خاكى به آن منطقه نداشتيم امكان رساندن نيرو، مهمّات و ادوات جنگى براى ما اصلاً وجود نداشت. حاج آقا شوشترى، برادر مرتضى را صدا كردند. گفتند:« بايد فكرى بكنيم چون بچه‏ها اين دو، سه شب را هم به سختى مقاومت كردند.» حاج آقا نوريان فرمانده ستاد بود و از بچه‏هاى تهرانى بود كه در لشكر پنج نصر خدمت مى‏كردند. ايشان آمده بود توى خط و پايش تير خورده بود، دشمن كه فشار مى‏آورد او به من گفت:« حسين تو بيا من را پشتت كن و در سر تا سر خط راه برو تا من نيروها را تشويق كنم و به آن ها روحيه بدهم. من ايشان را پشتم كردم و در طول مسير خط حركت كردم. چون جاده بسيار صعب العبور و گلى بود نمى‏شد خوب راه بروى و خيلى سخت بود . من پيش خودم گفتم:« چطورى از دست ايشان خلاص شوم؟» يادم است پايم را زدم به پاى مجروحش و گفت:« آخ» بعد گذاشتمش در داخل سنگر و از گير او در رفتم. بعدآمدم گفتم: «حاج آقا نوريان چه كار كنيم؟ آتش دشمن خيلى سنگين است.» آقاى نوريان گفت:« با برادر مرتضى تماس بگيرد و جريان را توضيح بدهيد.» آقا مرتضى از طريق بى سيم با سرهنگ ظريف كه آن موقع مسئول مخابرات مقاومت بسيج بودند تماس گرفتند و جريان را براى آن ها توضيح دادند بعد ايشان گفته بود كه ناراحت نباشيد، حاج مهدى ميرزايى دارد مى‏آيد . بعد از چند ساعت ديديم صداى قايقى دارد مى‏آيد، نگاه كرديم ديديم يك قايق كه يك قبضه دوشكا روى آن نصب شده بود و يك نفر هم دست هايش را به كمر زده و نوك قايق ايستاده دارد مى‏آيد. جلوتر كه آمد ديديم آقا مهدى است و كنار اسكله آمد و از قايق پياده شد و گفت: «جريان چيست؟» همين طور كه با هم مشغول صحبت بوديم آتش سنگين دشمن به اطراف ما اصابت مي كرد. همه ي برادرانى كه آن جا حضور داشتند سريع پناه مى‏گرفتند ولى آقا مهدى خم به ابرو نمى‏آورد و اصلاً انگار هيچ اتفاقى نيافتاده است. بعد آقا مهدى گفت:« بايد برويم در وسط جاده چند عدد كيسه گونى بچينيم و يك سنگر در آن محل درست كنيم و يك تير بار گرينوف هم بگذاريم تا از بغل دشمن را درو كنيم.» من يادم است توى دلم گفتم:« بابا اين هم دلش خوش است. فكر مى‏كند آن جا چه خبر است.» اين قدر فشار آتش دشمن به طرف ما زياد
بود كه اصلاً مغز هايمان كار نمى‏كرد و هيچ تصميم درستى نمى‏توانستيم بگيريم. كيسه گونى ها را خاك كرديم و داديم گذاشتند وسط جاده و بعد گفت:« يك مرد مى‏خواهد كه بيايد و در كنار تير بار كمك من باشد.» يكى از بچه‏هاى بسيجى كه كم سن و سال بود به كمك ايشان رفت. چند دقيقه از شليك آقا مهدى نگذشته بود كه ديديم عراقى است كه به هلاكت مى‏رسد وبه زمين مى‏افتند و همه را درو مى‏كرد. بعد خودش آمد طرف ما گفت:« نارنجك‏ها را آماده كنيد كه اين قسمت را با نارنجك باز كنيم.» بالاخره به جرأت مى‏توانم بگويم ظرف نيم ساعت طول نكشيد كه كارى كرد دشمن پا به فرار گذاشت و آن خطى كه آن قدر دشمن آتش مى‏ريخت و ما هيچ كارى قادر نبوديم انجام بدهيم آرامِ آرام شد. عصمت ميرزايي صفي آباد : يك بار مهدى در جبهه از ناحيه پا و سر مجروح و جهت درمان به بيمارستان منتقل شده بود. سرش از تركش پر بوده مقدارى از آن ها را در بيمارستان بيرون آورده بودند و مقدارى هم هنوز در سرش بود. وقتى ايشان از بيمارستان مرخص شده بود و به خانه آمد به من مى‏گفت:« بيا تركش ها را از سرم بيرون بياور.» من هم با گيره مشغول شدم و چند تايى را بيرون آوردم در همين حالت به من گفت:« هر چه تركش‏ها بيشتر شود آدم پخته‏تر و آبديده‏تر مى‏شود! » عليرضا يوسفي : اولين بارى كه من به جبهه رفته بودم، يك روز صبح رئيس ستاد تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) در ميدان صبحگاه قرارگرفته بود و ضمن خواندن روضه‏اى از امام حسين (عليه السلام) گفتند:« براى تخريب، نيرو مى‏خواهيم...» و مقدارى از خصوصيات كار را در اين واحد براى نيروها توضيح داد. با شنيدن صحبت‏هاى ايشان من تصميم گرفتم به واحد تخريب بروم. وقتى به واحد تخريب رفتيم ما را براى آموزش جدا كرده و به قرارگاه كربلا فرستادند. مدّتى را در آن جا مشغول آموزش تخريب بوديم. اما به دليل كلاسيك بودن آموزش چيزى ياد نگرفتيم و پس از اتمام آموزش ما رابه محل استقرار تخريب تيپ كه در «كاتر پيلار» مستقر بود آوردند و گفتند:« مسئول تخريب برادر ميرزايى هستند. شما همين جا باشيد تا ايشان بيايد و بگويد كه چه كار كنيد.» دو روزى آن جا بوديم تا اين كه اعلام كردند جمع شويد كه آقاى ميرزايى آمده‏اند و مى‏خواهند براى شما صحبت كنند. ساختمان تحتانى كاترپيلار محوطه باز و يكسره‏اى بود. ما را به ستون به خط كرده و از جلو نظام دادند و در همان جا نشستيم و بعد يك برادرى آمد و گفتند که ايشان آقاي ميرزايى هستند. آقاى ميرزايى جلوى ما چهار زانو نشستند و گفتند:« بسم اللَّه الرحمن الرحيم. برادران خيلى خوش آمديد. قدمتان روى چشم ما. برادران مى‏دانند كجا آمده‏اند؟ اينجا تخريب است. تخريب يعنى اولين اشتباه، آخرين اشتباه. آقاياني كه تا به حال به تخريب آمده‏اند، هيچ كدام سالم برنگشته‏اند يا پايش قطع شده يا دستش و اين افراد خيلى شانس داشته‏اند و الّا بايد پودر مى‏شدند. هر كس در تخريب مى‏آيد بايد اين‏ها را ببيند...» گفت:« اين خصوصيات كادر تخريب است؛ هر كس نمى‏تواند همين الان بلند شود و برود. براى تخريب هم نيرو مى‏آيد. شما نگوئيد كه نيرو هست يا نيست.» خيلى خودمانى اين حرف را زد اما كسي از آن جمع بلند نشد و همه مانديم. بعد كه ديد همه ماندند گفت:« آقايان همه تا هستيد ديگر به شهرستان هايتان بر نمى‏گرديد. يا بايد جنازتان را بر گردانند يا اين كه با دست و پاى قطع شده بر گرديد.» بعد هم ما را به خرمشهر بردند و چون شب بود خوابيديم. صبح با تعدادى ديگر از نيروهاى قديمى كه آن جا بودند گفت:« آقايان مى‏خواهم به شما آموزش بدهم.» در يك محلى همه را جمع كرد و يك تشت گذاشت و تعدادى هم از مين‏هاى موجود آن زمان آورد و گفت:« آقايان اين را مى‏بينيد؟ اين مين گوجه‏اى است. اين پايى جاى چاشنى اش است. اين سوراخ را مى‏بينيد؟ اين چاشنى اش است كه پيچ مى‏شود. اين چاشنى بسته مى‏شود و مين مسلح مى‏شود. وقتى آن را باز كنيد خنثى است و خطرى ندارد. وقتى بسته باشد مسلح است. تا فشار دهيد منفجر مى‏شود.» در همان تشت خاكى با سر نيزه‏ چاله‏اى كند و روى آن خاك ريخت و گفت:« اين را مى‏بينيد؟ فرض كنيد زمين است اين مين الان كاشته است. شما وقتى مى‏خواهيد مين را خنثى كنيد، با زاويه ْ45 درجه ميخك مى‏زنيد و مين را در مى‏آوريد.» نحوه ميخك زدن را هم به ما ياد داد. ما ديديم مين خنثى كردن چقدر آسان بوده ولى در قرارگاه آن قدر كلاسيك و مشكل تدريس مى‏كرده‏اند. مين دوم را آورد. مين لغزنده بود گفت:« اگر اين مين بلغزد، نوك چاشنى مى‏شكند و انفجار صورت مى‏گيرد.» نحوه ميخك زدن را به ما ياد داد. يكى دو نفر را بلند كرد و آمدند و كار را انجام دادند. بعد پرسيد:« ياد گرفتيد؟» گفتيم:« بله.» براى اين كه ترس ما بريزد گفت:« آقايان من اين مين را مى‏اندازم به سه شماره متفرق شويد.» مين را مى‏انداخت، ما هم متفرق مى‏شديم و انفجار صورت مى‏گرفت. حدود نيم ساعتى بيشتر طول نكشيد كه ما نحوه ي كاشتن و خنثى كردن اين
چهار پنچ نوع مين را ياد گرفتيم و مسلّط شديم. يكى دو شب پشت ساختمان دژ مشهد در محيط مين ايجاد كرد و نحوه ميخك زدن را به ماد ياد داد. ما هم شروع به ميخك زدن كرديم. مين را خنثى كرده و در مى‏آورديم. بعد گفت:« آقا تمام ميدانِ مين، مين است.» صبح ما در ميدان‏هاى مين جفير شلمچه برد، ميدان مين عريض و طويل مربوط به عمليات بيت المقدس بود. هر نفر از ما روى نوارى از ميدان مين گذاشت و گفت:« خنثى كنيد.» خود آقاى ميرزايى هم يك ساعتى ايستاد ببيند ما داريم چه كار مى‏كنيم. وقتى فهميد ما ياد گرفته‏ايم؛ رفت تا ظهر كه دنبال ما آمد حدود 500 الى 600 مينِ ضد نفر را خنثى كرده بوديم و ظهر با خوشحالى از اين كه خنثى كردن مين را ياد گرفته بوديم با ميرزايى برگشتيم. مهدي ميرزايي : يك خاطره اي را مي خواهم براي شما نقل كنم: يكي از نيروها در عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود. براي شركت در مراسم تشييع و تبريك و تسليت به خانواده اش به مشهد رفتيم ـ منزلشان بالاي شهر در احمد آباد بود ـ ابتدا كه وارد خانه شديم، چون شهيد از خانواده مرفّهي بود تعجّب كرديم. با خود گفتيم:« الان اگر به خانواده تبريك يا تسليت بگوئيم، پدر و مادرش ما را نزنند و بگويند شما فرزند ما را برداشتيد و برديد در جبهه كشتيد و حالا آمده ايد تبريك و تسليت ميگوئيد.» وقتي وارد منزل شديم ابتدا پدر و مادر شهيد پذيراي خيلي گرمي از ما كردند. بعد پرسيديم: «شهيد در كدام اتاق زندگي مي كرده است؟ مي خواهيم آن جا را ببينيم و از آن جا درس بگيريم. مي خواهيم ببينيم در اين اتاق و در طي مدت بيست و دو سال عمرش چه كاري كرده است كه اين گونه توانسته خودش را بسازد.» همين طور كتابهاي شهيد را داشتيم مطالعه مي كرديم كه به يك دفتر برخورد كرديم. دفتر صد برگي با دستخط خود شهيد بود. اول هر صفحه نوشته بود اعمال هفته، وسط دفتر نوشته بود جرايم هفته همين طور كه اين دفتر به يك جرياني برخود كرديم. روزي اين شهيد در اتاقش مشغول مطالعه بوده است كه ما درش با يكي از خواستگارهايش وارد اتاق مي شوند و ضمن احوال پرسي در آن جا مي نشينند و قليان مي كشند و شروع به صحبت مي كنند تا اين كه صحبت كشيده مي شود به اين جا كه فلاني پايش كج است، دستش كج است، دزدي مي كند و صحبت هايي از اين دست. در حيني كه شهيد مشغول مطالعه بوده است تصميم مي گيرد به صحبت هاي اين ها گوش كند تا ببيند چه مي گويند. بعد به خاطر اين كه صحبت هاي اين ها را گوش كرده است، تصميم مي گيرد خودش را تنبيه كند. در صورتي كه آن فرد را كه مورد غيبت واقع شده است، نمي شناخته است، اما به خاطر تنبيه نفسش دو روز روزه مي گيرد. وقتي جمع بندي كرديم ديديم در يك ماه چهارده روز را اين بنده ي خدا روزه گرفته است. 14 روز با نفسش مبارزه كرده است. بعد اين موضوع را با خانواده اش در ميان گذاشتيم و پرسيديم كه آيا شما از روزه گرفتن ايشان اطلاعي داشتيد كه چطوري روزه مي گرفته است؟ با اين كه ظهرها هم به خانه مي آمده و پيش پدر و مادرش بوده است پاسخ دادند كه نه ما خبر نداشتيم. همين فرد از بچه هاي تخريب بود. برويد از بچه هاي تخريب بپرسيد كه ايشان در جبهه چه كار مي كرد. در عمليات بيت المقدس به ايشان گفته شده بود كه شما بايد برويد و تا جاده آسفالت هويزه آن جا را مين گذاري كني و برگردي با اين كه مي دانست امكان شهيد شدنش هست اما امر فرماندهي را اطاعت كرد و رفت و 24 ساعت در خط دشمن مانده بود و كارش را انجام داده بود بعد به عقب آمد.