🥀🕊🦋🥀🕊🦋🥀🕊🦋
🌻☘روایت همسر گرامی شهید صادق رحیمی
و مادر شهید مظاهر:
🌱🌹شهید صادق موقعی که به خواستگاری من آمد ، زیاد شناختی از او نداشتم و پدر ومادرم تصمیم گیرنده بودند .پس از ازدواج مدتی مستأجر بودیم تا بعد توانستیم خانه ای محقر بخریم . زمین زراعی کوچکی بود که آن هم با یک نفر دیگر بصورت شراکت در آن کار می کرد .
زمان اصلاحات ارضی قرار بود تعدادی قطعه زمین بین کشاورزان بدون زمین تقسیم شود و معلوم نبود صاحب این زمین ها چه کسی است ، چون آن زمان هم ارباب رعیتی بود .
💥صادق گفت که معلوم نیست این زمین ها متعلق به چه کسی است و من نمی خواهم نان حرام سر سفره ام بیاورم و مشغول کارهای دیگری مثل کارگری ، آوردن موسیر کوهی، درست کردن ذغال و... شد و ما از کوه و صحرا ، امرار معاش می کردیم و بعد هم که انقلاب اسلامی ایران شکل گرفت .
❣ثمره ازدواجمان 8 فرزند بود ، سه پسر وپنج دختر .بعد از شهادت صادق چند سال در ونک زندگی کردیم وبه خاطر ادامه تحصیل دخترم به شهرضا آمدیم .
🌿اخلاقش طوری بود که به نماز و روزه اهمیت زیادی می داد و اگر مثلا جایی کار می کرد ومی فهمید صاحب کارش نماز نمی خواند و یا بدون دلیل روزه نمی گیرد ، بدون آن که دستمزدش را بگیرد ، دیگر برایش کار نمی کرد .
🌤 گاهی هم خشت درست می کرد ومی فروخت و مخارجمان را تأمین می کرد .موقعی که می خواست به جبهه برود ، حساب و کتابمان را تسویه کرد و وصیت نامه اش را نوشت و مایحتاج خانه را تأمین کرد و به من سفارش کرد که اگر من رفتم وشهید شدم ، زینب وار بچه ها یم را بزرگ کن .
🍃حساب وکتاب ها را که نوشت ، آن را به دست پسر بزرگم مظاهر، که آن موقع 10 الی 12 سال سن داشت، داد . دوره 45 روزه آموزشی را در پادگان گذراند و از پایگاه بسیج ونک اعزام شد و تا موقع رفتن هم در مورد بچه ها سفارش می کرد . یکی دوبار هم برایمان نامه فرستاد .
🥀🕊خبر شهادت صادق را به برادر شوهرم داده بودند و ما نفهمیدیم تا زمانی که از بلندگوی مسجد خبر شهادتش را شنیدیم .من داشتم بچه ها را آماده می کردم تا به مدرسه بروند ، وقتی خبر را شنیدیم، برای تشییع رفتیم، تیر به سرش خورده و به شهادت رسیده بود .😔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
💔🌿مادر شهید از پسر شهیدش، مظاهر میگوید:
🌤 بچه ی اولم دختر بود و مظاهر فرزند دومم و اخلاقش شبیه پدرش بود . موقعی که پدرش شهید شد ، کلاس پنجم بود . بعد از پدرش سه بار می خواست جبهه برود ، ولی هم من و هم زن عمویش اجازه ندادیم. کم کم بسیج رفتنش زیاد شد و تا پاسی از شب در پایگاه بود. اوایل که می خواست برود جبهه ، برادرهایم با خودشان او را به شهرضا بردند ، تا شاید هوای جبهه از سرش بیفتد ، ولی یک ماه بیشتر نماند و برگشت .
🌺 برای اینکه بتواند به جبهه برود ، شناسنامه اش را دست کاری کرد و دوسال بزرگتر کرد و کفش پاشنه بلند می پوشید تا قدش بلندتر نشان داده شود ، سه بار هم جلویش را گرفتیم ، ولی کسی جلودارش نبود .او یک بار به من گفت که مگر حضرت زینب دو فرزندش را فدا نکرد ، ما که خاک کف پای حضرت زینب هم نیستیم .
🍂یک شب به من گفت :
مادر می خواهم چیزی بگویم ، ولی تورا به علی اکبر حسین و دوطفلان مسلم که خیلی دوستشان داری ، قسم می دهم مخالفت نکن !
گفتم که پسرم چی شده؟
گفت: من می خواهم به جبهه بروم و یک ماه هم بیشتر نمی مانم .
🌱 من را چون قسم داده بود ، مخالفت نکردم و راضی شدم . وقتی هم رفت چیزی با خودش نبرد و حتی از من پول تو جیبی هم نگرفت . وقتی مظاهر داشت می رفت احساس کردم شهید می شود و ده روز قبل از شهادتش هم احساس کردم شهید می شود و همه چیز خریدم، حتی آن سال سیب زمینی پیدا نمی شد و سفارش کردم از شهرضا آوردند .
🌾یک دار قالی هم داشتم به خاله ام گفتم که بیا کمکم کن تا قالی را ببافم که اگر مظاهر شهید شد، این دار قالی وسط نباشد ، خاله ام از این حرفم خیلی ناراحت شد .
🍀روز زن بود و امام جمعه سمیرم در مدرسه سمیه ونک سخنرانی کرد و می گفت :
اگر خبر شهادت نزدیکانتان را می شنوید صورتتان را نخراشید .پیراهن تان را چاک نکنید و... من حرف هایش را به خودم گرفتم و گفتم با من است . فردای آن روز شوهرخواهرم آقای سلیمانی به خانه ما آمد ، گفتم:خبر شهادت مظاهر را آورده ای ؟
🌸آن روز برف هم باریده بود از طرف بسیج هم آمده بودند که خبر شهادت بدهند و پشت در حیاط بودند . وقتی دیدند، خودم خبردارم ، گفتند می خواستیم بگوییم، ترسیدیم ناراحت شوید .وقتی صادق، پدر مظاهر شهید شد ، خودم کار می کردم که بچه هایم سربار کسی نباشند و حتی کارهای سنگین چون خرید نفت و کپسول گاز و... برعهده خودم بود . قالی بافتم و زندگی این بچه ها را تامین کردم .
🪴تشییع جنازه مظاهر همراه با سه شهید دیگر ( شهید مصطفی نجفی ، بستان انصاری و لشکر انصاری) انجام گرفت ،
پیکرها را در حرم مطهر حضرت معصومه خاتون گذاشته بودند و می خواستم پیکرش را ببینم، چهار شیشه عطر هم برده بودم و رویشان پاشیدم . هر چهار شهید مجرد بودند و بیشتر از 16-15 سال نداشتند . برایم فرقی نمی کرد که کدامشان پسرم باشد ،
🌷 پیکر مظاهر را ندیدم، ولی معلوم بود که لباسهایش تنش بود و پوتین ها به پایش . پس از خاکسپاری ، چند بار خواب مظاهر رادیدم که به من می گفت:
مادر راضی بودی که به جبهه بروم وگفتم :بله مادر ، شهادتت مبارک .
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌹🍃همسر شهید شعبانعلی رضایی :
یک شب که همسرم از جبهه برای مرخصی آمده بود ، برق هم رفته بود ، شعبانعلی به من گفت که پاشو سری به منزل شهید صادق رحیمی بزنیم . نکنه شهید صادق از دست من ناراحت باشد که چرا موقعی که در ونک هستی ، سری به خانواده ام نزدی؟
با هم به منزل این شهید رفتیم . قرار بود پسر شهید صادق به جبهه برود و هر چه شعبانعلی به او گفت که تو باید از مادرت و خانواده ات مراقبت کنی ، ما جای پدرت را در جبهه پر می کنیم ، بی فایده بود و او می گفت که من خودم باید جای خالی پدرم را در جبهه پر کنم و او هم رفت و بعد هم به شهادت رسید .
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹🌿✨🌹🌿✨🌹🌿
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌷پیام شهید صادق رحیمی :
خدایا زندگیم را با سعادت و مرگم را شهادت در راهت قرار بده .
🌷پیام شهید مظاهر رحیمی:
همیشه در نماز جماعت شرکت کنید
امام عزیز می فرمایند : مساجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر صندوقچه ای را که پیچیده در چفیه بود، آورد و در کنارم آرام بر زمین گذاشت .
گره های چفیه را باز کرد و با همه وجودش در صندوقچه را گشود .
👌چه چیزی درون صندوقچه بود که اینچنین او را آرام می کرد ؟
چشم از کیسه برگرفتم تا راز پنهان درون صندوقچه را ببینم .
کیسه ای از درون آن بیرون آورد ، قند و چای صادق شوهرش بود ، شاید باورنکنید، اما هنوز حبههای قند و چای سال 1360که آخرین بار صادق قبل از شهادتش با خود به صحرا برده بود تا در زیر تیغه آفتاب لقمه ای نان حلال برای فرزندانش بیاورد، در کیسه بود .😭😢
چشمم به کتاب و دفترهای فرزندش خورد که مربوط به سال 63 – 62 بود و هنوز برگه های امتحان درسی مظاهر لای کتاب سالم مانده بود ...😢
#شهید_صادق_رحیمی🕊
#شهید_مظاهر_رحیمی✨
(پدر و پسر شهید)
شادی روح بلند شهدا صلوات🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━
✅ روزانه ۱۴ صلوات به نیت سلامتی وفرج امام زمان عج الله
✅ تلاوت ۵۰ آیه از قرآن از ابتدای قرآن همه بصورت هماهنگ
✅ هر روز یکبار حمد ، سه مرتبه توحید ، یکبار آیت الکرسی، یکبارسوره قدر، یکبار سوره قریش
✅ هر روز ۵ فراز از جوشن کبیر همه بصورت هماهنگ
✅ خواندن نماز استغفار
✅ شریک کردن اموات بصورت روزانه در همه اعمال مستحبی که انجام میدیم که شامل: 👇
زیارات روزانه
ادعیه روزانه
اذکار روزانه
توسلات
زیارت امام رضا ع و کربلا و..
نمازهای مستحبی روزانه
و.......
عزیزان از نماز برای آمرزش والدین فراموش نکنید.
چه کسانیکه والدینشان مرحوم شدهاند و چه افرادی که هنوز از نعمت پدر و مادر برخوردارند حتماً این نماز را بخوانند.
این نماز دو رکعت است، در رکعت اوّل پس از سوره «حمد»، ده بار مى گویى:
رَبِّ اغْفِرْلى وَلِوالِدَىَّ وَ لِلْمُؤْمِنینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسابُ.
پروردگارا بیامرز مرا و پدر و مادرم و دیگر مؤمنان را در روزى که حساب برپا شود.
و در رکعت دوم پس از سوره حمد، ده مرتبه مى خوانى:
رَبِّ اغْفِرْلى وَ لِوالِدَىَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَیْتِىَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
پروردگارا بیامرز مرا و پدر و مادرم و هرکه در حال ایمان به خانه من درآید و هر مرد مؤمن و زن با ایمانى را.
پس از سلام نماز نیز ده بار مى گویى:
رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانى صَغیراً.
پروردگارا ترحم کن بر ایشان چنانچه پروریدند مرا در کودکى.
التماس دعا
،عرض سلام و ادب خدمت استاد عزیزو بزرگوارم و همه دوستان و همراهان عزیز الحمدالله شروع جزء ( ۱۱ ) قرآن کریم ) و دور (یازدهم ) جوشن کبیر تلاوت خواهد شد🌷
جهت یادآوری امروز صفحه ۲۰۷ قرآن کریم و فراز ۲۰ تا ۲۵ جوشن کبیر تلاوت خواهد شد ان شاءالله 🌷
🎥 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ🕊🤲🥀
🌱خوشا آنانکه با عشق به الله،عليه کفر جنگيدند و رفتند...
🍀خوشا آنانکه بهر ياری دين به خون خويش غلطيدند و رفتند...
🌿خوشا آنانکه با شور حسينی، شهادت را پسنديدند و رفتند...
🍃خوشا آنانکه در اين نهضت حق، به سهم خويش کوشيدند و رفتند...
🕊🥀خوش به حال شهدا بنده شیطان نشدند
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━