eitaa logo
جهاد تحول و تبیین
2.3هزار دنبال‌کننده
61.6هزار عکس
49.3هزار ویدیو
931 فایل
هدف ماسربازپروری برای امام زمان عج الله ونایب برحقش امام خامنه ای است. همراه ماباشید
مشاهده در ایتا
دانلود
به بهانه ی سالگرد شهادت حُر انقلاب 🔴 ‼️| جُرمش فقط دلدادگی به فرزند فاطمه (س) بود 🔻 | ۱۱ آبان ماه سال ۱۳۴۲ ، طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام رژیم مستبد و منحوس پهلوی سپرده شدند. طیب حاج رضایی که روزگاری از بزن بهادرهای تهران بود، شب هنگام در معرض تیر سربازان قرار می گیرد تا به خاطر حمایت از امام خمینی (ع) که آن سالها آرام آرام نهضت انقلابی خویش را گسترده می نمود، تیرباران شود! 🔻در خاطرات طیب به نقل از محمد باقری اینگونه آمده است که طیب ساعاتی قبل از شهادت به من گفت : «محمد آقا اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم!» 🔻 امیر حاج رضایی که جوانان امروز او را بیشتر با نام کارشناس فوتبال میشناسند درباره نحوه ی اعدام و شهادت عمویش طیب حاج رضایی اینگونه روایت میکند: 🔹 صحنه خيلی بدی بود!. ما که در مراسم نبوديم اما آنها جسد را تحويل دادند. وقتی تحويل دادند و جسد را ديدم، بعد متوجه نشدم، چطور من را بلند کردند. چيزی حدود ۱۷، ۱۸ تا گلوله خورده بود و تمام رگ و پی اش زده بود بيرون. يعنی بدن تمامش شکافته شده بود و هنوز چشم هايش بسته بود. آن بنده خدا اسماعيل رضايی، افتاده بود و تير خلاص را توی دهانش زده بودند اما عموی من با صورت خورده بود زمين و صورتش هم خون آلود بود که آن تير را به شقيقه اش زدند و گفتند؛ تير خلاص...! 🔹 من خودم آن صحنه را ديدم تا جايی هم که يادم می آيد، غسال مدام پنبه توی اين سوراخ ها میکرد. يعنی همه جای بدن سوراخ سوراخ شده بود. يک شمايل شهيد گونه ای داشت. به هر حال من را بيرون آوردند و نفهميدم چه کسی من را بيرون برد. نشسته بودم و مي ديدم که دارند طبق وصيتش در شاه عبدالعظيم کنار مادرش، خاکش میکنند.
5.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔊 🔺دعوت خادم ملت، شهید رئیسی عزیز به شرکت در راهپیمایی ۲۲ بهمن 🔹فردا با یاد بزرگ خادم شهید والامقام انقلاب، رئیس‌جمهور مردمی و دشمن‌ستیز در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت می‌کنیم.
🌺🌿 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه . کم مانده بود سکته کنم سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد . با خودم گفتم : الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند . چون خودم را بی تقصیر می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم . او یک دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود . در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه حرفی بزن همانطور که میخندید گفت : مگه چی شده؟ گفتم : من زدم سرت رو شکستم ، تو حتی نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خونها را پاک می کرد ، گفت : این جا کردستانه ، از این خونها باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست . چنان مرا خودش کرد که بعدها اگر می گفت ، می مردم . ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━