#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_دوم2⃣
تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود. عنس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود. در میان گودال طبیعی که در کنارش تک خیمهای کوچک در باد داغ دشت خشک می لرزید، دررکوعش مویی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یکدست سپیدش یکی می شد. در سجدهاش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمینکوب سم اسبان رمیده و حرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود دور و نزدیک میشد. به سجده که رفت انگار چنان بر خاک افتاده بود که هرگز برنخواهد خاست.
برخاست بی آنکه عبدالله و همراهان خستهاش را ببیند که تکیده به او نزدیک میشدن. تا رسیدند و گرد خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم عنس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها دربیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
• @shohaadaae_80