هدایت شده از عطرِظهورِمولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝چلّهحدیثکساء (یاداوریروزسیوهشتم_جمعه)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#ندبهایبرایدوست
🏝تَرانا نَحُفُّ بِكَ ؟
آيا میرسد روزی که دورت را گرفته باشیم و تو تماشایمان کنی؟
⚡️ قصه بیسروسامانی ما،
قصهی خانهایست که پدر ندارد و هر کس به کار خویش مشغول است!
ما پراکندگان یک خانهی آشفتهایم ؛ که مجموع میشویم در حرارت آغوشت!
آیا روزی میرسد که تو نشسته باشی و ما دورت را بگیریم؟🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝«قدر صاحب الزمان (عج) »
🎥 استاد رائفیپور
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#راه_وصل_شدن_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
قسمت 9⃣
💢خب ما ایمان میآوریم به آن خدایی که «حَیّ» و «قَیُّوم» و «أحَد» و «صَمَد» است و با دیدن مخلوقاتش به وجود او پی میبریم.
ما که نمیتوانیم مخلوقات خدا را انکار کنیم. مخلوقات را میبینیم کوه، آسمان، زمین و خورشید را می بینیم، میگوییم:
اینها یک خالقی دارند که مثل اینها نیست. اینها محدود هستند و آن خالق، نامحدود است و اینها را آفریده است.
خب، وقتیکه به این وجودِ نامحدود و أحد و صمد اعتراف میکنیم؛ چون داریم میبینیم و شهادت میدهیم که آن قدرتِ مطلق هست، به او ایمان میآوریم و باورش میکنیم.
💢اینجا میشود:
✨«اٰمَن الرَّسُولُ بما انزل الیه وَالمُومِنون کُلُّ اٰمَنَ بِالله وَ مَلائِکَتِه»
مؤمن را مؤمن میگویند، چون ایمان آورده.
به چی ایمان آورده؟
یعنی به یک حقیقتی ایمان آورده که آن حقیقت، وجود دارد و آن حقیقت، آثار دارد.
به وجود خدا اعتراف میکند، بعد میگوید:
آن قدرتِ مطلق نمیشود این عالم را بیهوده آفریده باشد. اینهمه مخلوقات، مورچهها و جانداران و دریاها را دقیق و منظم آفریده.
حتی در یک برگ درخت تا کهکشانها ایرادی پیدا نمیکنید. همه آنها قدرتنماییِ یک پروردگاری است که علاوه بر اینکه قدرت نامحدود است، علم نامحدود هم هست.
#ادامه_دارد....
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝در آخرالزمان چه اتفاقهایی می افتد؟
امام زمان(عج) که بیاد یک عده میگن این آقا دین تازه آورده... ‼️
🎥 شهیدشیخ احمدکافی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝امام صادق علیهالسلام:
اگر کسی را دوست داری او را از این موضوع باخبر کن!
❣دوستت دارم یا صاحب الزمان!🏝
⚘دعای منتظران درعصرغیبت:
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف رسولک اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
✨ #ماجرا | #از_چیزی_نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🔻اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید.
اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم.
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✨ #ماجرا | #از_چیزی_نمیترسیدم
💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت حاجقاسم سلیمانی
2️⃣ نوجوان پرتلاش
⚪ خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.» تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلِمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی دِه را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
🔻همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند. آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما
زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با اِستَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با اِستَمبُلی سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دمِ دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که از صدا زدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم. - چرا؟
- پدرم قرض دارد.
▫️اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سرِ کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبرِ کار پیداکردن را به همه دادم. صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعدِ اوستا هم رسیدم.کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir