eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
103 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman تبلیغات @Zeinabp_2020
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ باور کنیم طعم شیرین انتظار را! 💥پیرمرد می‌گفت و حضرت امام صادق سلام‌الله‌علیه گریه می‌کردند. آقا جان صد سال است منتظر ظهور قائم شما هستم! هر روز، هر هفته، هر ماه، هر سال! آقا جان سنّم بالا رفته! استخوان‌هایم پوک شده و مرگم نزدیک شده است! 💥امام صادق سلام‌الله‌علیه اشک می‌ریختند و می‌گفتند: ای مرد! اگر خداوند آن قدر به تو عمر داد که قائم ما را دیدی، در جایگاه بلندی خواهی بود. اما اگر مرگت فرارسید و او را ندیدی، در روز قیامت با ما اهل بیت محشور می‌شوی! 💥پیرمرد آرام گرفت و آسوده خاطر شد. باور کنیم که دوستی اهل بیت صلوات‌الله‌علیهم با انتظار قائم آل محمد عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشّریف عجین است. باور کنیم اگر منتظر باشیم، در دنیا جایگاه بلندی خواهیم داشت و در آخرت با اهل بیت صلوات‌الله‌علیهم محشور خواهیم شد. ✅ باور کنیم که انتظار امام زمان سلام‌الله‌علیه مارا عاقبت به خیر می‌کند.باور کنیم طعم شیرین انتظار را! 📚بحارالانوار، ج36 ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.Maryam.83-84.mp3
2.67M
🔹سوره مریم سوره ۱۹ قرآن کریم استاد قرائتی تفسیرنور ⚘تفسیر آیات ۸۴_۸۳ سوره مریم⚘ ↙️↙️↙️ @atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝چقدر دلم تنگ است ... دلم تنگ است برای دیدارتان ... بوییدنتان ... دلم تنگ است برای شنیدن صدای آشنایتان ... دلم تنگ است برای اینکه بیایید و من رنج تمام این سال های سخت و سرد را برایتان بگویم ... دلم تنگ است برای بازکردن این بغض گلوگیر ... برای گریستن ... کاش می آمدید ...🏝 ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق     قسمت ⬅️ ۱۴ سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیر
      قسمت ⬅️ ۱۵ نفسهایم به شماره مےافتد.فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت راباز میڪنے… قلبم به یڪباره میریزد!بهت زده به صورتم خیره میشوی وسریع ازجایت بلند میشوی… _ چیکار میکردی! مِن مِن میکنم…. _من….دا…داش…داشتم…چ… میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه… تو اخه چرا!… نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده… _ اخه چرا!…چرا اذیت میکنی… بغض به گلویم میدودوبےاراده یڪ قطره اشک گونه ام راترمیڪند.. _ چون…چون دوست دارم! بغضم میترکد و مثل ابربهاری شروع میکنم به گریه کردن.خدایا من چم شده.چرااینقدر ضعیف شدم.یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟…اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم …ولی ..آدمم دل دارم!…طاقت ندارم…حالا بس کن.. زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشکها هرلحظه بیشترمیشود. _ میشه بس کنی..صدات میره پایین! دستم رااز دستت بیرون میکشم _ مهم نیست.بزاربشنون! پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم.دست بردار نیستم …حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے.. _ چیزی نیست…یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!…توبروبخواب.من مراقبشم! پوزخندمیزنم: _ آره!مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪنے.فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم…فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه…اگرچیزی شدحتمن صدام ڪن! _ باشه!شب خوش! چندلحظه میگذرد وصدای بسته شدن دراتاق فاطمه شنیده میشود! باڪلافگےموهایت راچنگ میزنے،همانجاروی زمین مےنشینے وبه درتڪیه میدهے. چادرم راسرمیڪنم،به سرعت ازپله ها پائین میدوم و مادرت را صدامیڪنم: _ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میدهد: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه! به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم وبالحن لوس میگویم: آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است!به حیاط میدوم فاطمه درحال شانه زدن موهایش است.مراکه میبند میگوید: _ اووو…کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن باهم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو و لبخند پررنگے میزنم. _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس… و چشمک میزند.جلوی در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمت که داری موتورت را تاسرکوچه کنارت میکشے.بےاراده لبخند میزنم و دنبالت مےآیم ✅ ادامــــــہ دارد... ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا