عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق قسمت 7⃣3⃣ در دفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در می
💝 مدافع_عشق 💝
قسمت 8⃣3⃣
چقدر حالت بوی خدا میدهد…
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند.چادرم را
روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم…
چقدر زود گذشت!حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست…
میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود…
خیلی زود!…نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها میآیم…تنها!
کاش میشد نرفت…هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا ع
بغض چنگ به گلویم میندازد…
#خداحافظ_رفیق…
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد…
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت…
خوشحال بخاطر جواز رفتنت…
ناراحت بخاطر دوچیز..
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی …میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم…
_ علی؟..
_ جان؟…
_ بسپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
زمان حرکت غروب بود وما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم.تو باعجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریبا میدویدم..
بلیط هارا نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم…
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت رارصد میکنم.نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه…
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی.اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد…
_ اره!….ریحانه ازوقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد…همه چیز…
سرم راروی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!…زشته عزیزم! اینکارارو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم وجواب میدهم
_ چشششششم…عاقا! شماامر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون…
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! وبعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایی دیگه!…بعد شهادت شما میشی حوری …عزیزم!
رویم راسمت شیشه برمیگردانم
_ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن…گناه دارما…
یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه…برای امروز…برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_ خب…میخوام یه یادگاری بگیرم…زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری
_ ار قیافه کج و کوله من؟….
_ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!..
_ اوه اوه چه غیرتی…
و نیشت را به طرز مسخرهای باز میکنی به قدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
✅ ادامــــــہ دارد...
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir