eitaa logo
عطرِظهورِمولا
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
103 فایل
⚘به جامع‌ترین کانالِ ایتا خوش‌آمدید⚘ به کانال استیکر ما هم بپیوندید ↙️ https://eitaa.com/joinchat/2421358727C395e519fab گروه عطرظهورمولا↙️↙️ https://eitaa.com/joinchat/257818659Cab8649861b پیشنهادها و انتقادها @saheb12zaman تبلیغات @Zeinabp_2020
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝چقدر آمدنتان نزدیک است... انگار شمیم بهارِ دیدارتان، هر روز بیشتر احساس می‌شود... انگار صدای گام‌های ظهورتان، هر لحظه بیشتر شنیده می شود... شما باز خواهید آمد... به همین زودی... به همین نزدیکی...🏝 ⚘اللَّهُمَّ لا تَجْعَلْنِي مِنْ خُصَمَاءِ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَ لا تَجْعَلْنِي مِنْ أَعْدَاءِ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ خدایا، ما را قرار مده، از رو درو شدگان با خاندان محمّد علیهم السلام، و از دشمنان خاندان محمّد علیهم السلام⚘ 📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝تَرانا نَحُفُّ بِكَ ؟ آيا می‌رسد روزی که دورت را گرفته باشیم و تو تماشایمان کنی؟ ⚡️ قصه بی‌سروسامانی ما، قصه‌ی خانه‌ایست که پدر ندارد و هر کس به کار خویش مشغول است! ما پراکندگان یک خانه‌ی آشفته‌ایم ؛ که مجموع می‌شویم در حرارت آغوشت! آیا روزی می‌رسد که تو نشسته باشی و ما دورت را بگیریم؟🏝 ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ‌قسمت 9⃣ 💢خب ما ایمان می‌آوریم به آن خدایی که «حَیّ» و «قَیُّوم» و «أحَد» و «صَمَد» است و با دیدن مخلوقاتش به وجود او پی می‌بریم. ما که نمی‌توانیم مخلوقات خدا را انکار کنیم. مخلوقات را می‌بینیم کوه، آسمان، زمین و خورشید را می بینیم، می‌گوییم‌: این‌ها یک خالقی دارند که مثل این‌ها نیست. این‌ها محدود هستند و آن خالق، نامحدود است و این‌ها را آفریده است. خب، وقتی‌که به این وجودِ نامحدود و أحد و صمد اعتراف می‌کنیم؛ چون داریم می‌بینیم و شهادت می‌دهیم که آن قدرتِ مطلق هست، به او ایمان می‌آوریم و باورش می‌کنیم. 💢این‌جا می‌شود: ✨«اٰمَن الرَّسُولُ بما انزل الیه وَالمُومِنون کُلُّ اٰمَنَ بِالله وَ مَ‍لائِکَتِه» مؤمن را مؤمن می‌گویند، چون ایمان آورده. به چی ایمان آورده؟ یعنی به یک حقیقتی ایمان آورده که آن حقیقت، وجود دارد و آن حقیقت، آثار دارد. به وجود خدا اعتراف می‌کند، بعد می‌گوید: آن قدرتِ مطلق نمی‌شود این عالم را بیهوده آفریده باشد. این‌همه مخلوقات، مورچه‌ها و جانداران و دریاها را دقیق و منظم آفریده. حتی در یک برگ درخت تا کهکشان‌ها ایرادی پیدا نمی‌کنید. همه‌ آن‌ها قدرت‌نماییِ یک پروردگاری است که علاوه بر این‌که قدرت نامحدود است، علم نامحدود هم هست. .... ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝در آخرالزمان چه اتفاق‌هایی می افتد؟ امام زمان(عج) که بیاد یک عده میگن این آقا دین تازه آورده... ‼️ 🎥 شهیدشیخ احمدکافی ↙️↙️↙️ @atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
🏝امام صادق علیه‌السلام: اگر کسی را دوست داری او را از این موضوع باخبر کن! ❣دوستت دارم یا صاحب الزمان!🏝 ⚘دعای منتظران درعصرغیبت: اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف رسولک اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى⚘ ↙️↙️↙️ @atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
| 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. 🔻اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی‌پور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین‌هایی به آن کوچکی می‌دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن‌ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته‌شده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه می‌کردیم، مثل وحشی‌هایی که برای اولین بار انسان دیده‌اند!گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدم‌هایی که رد می‌شدند و ما را نگاه می‌کردند، می‌ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. ↙️↙️↙️ @atr_ir