May 11
#انگیزشی
به جاے از دست دادن فرصت
فعلۍ فرصت هاے جدیدے
براے خود ایجاد ڪنید.👌
@GHASEDAK_313
┄┅┅┅┅🌺┅┅┅┅┄
امر به معروف و نهی از منکر4.mp3
7.2M
🎙فایل صوتی
📝جلسه چهارم: احکام مقدماتی
#واجب_فراموش_شد
#امربه_معروف_نهی_از_منکر
@GHASEDAK_313🕊
〰〰〰〰〰〰〰🇮🇷🍃
1_801952245.pdf
2.73M
♻️دوره آموزش عمومی
🌐امر به معروف و نهی از منکر
👤انسان مصلح استاد علی تقوی
📝جلسه چهارم :احکام مقدماتی
#پی_دی_اف_کتاب
#واجب_فراموش_شد
#امربه_معروف_نهی_از_منکر
@GHASEDAK_313🕊
〰〰〰〰〰〰〰🇮🇷🍃
#تکست
ڪاش در ڪودڪۍ
مۍماندیــم
آنجـا ڪه تنهــا تلخۍزندگۍ،😢
شربټ سرماخوردگیمــان بود.☺️
↠@GHASEDAK_313🕊
༺༺•༺༺•༺༺•༺•
#بیو
- خُود خَزانیم و دَم اَز شُوقِ بَهار میزَنیم!...
•شاملو️
༺◍⃟🖋@GHASEDAK_313
#برشی_ازکتاب
➖من به بچههایمان فکر میکنم که آیندهشان خراب شده است.
➖آرزو میکردی نقاش و خلبان و بازیگر شوی؟
➖بیخیال شو: تو در بییر خواهی ماند و اینجا تکه زمینت را کشت خواهی کرد. فکر میکردی میروی و دنیا را فتح میکنی؟
اما دنیا، کوچک، همینجا جلو چشمت است؛ هیچچیزی برای فتح کردن نمانده است و جایی برای رفتن وجود ندارد؛
➖ تو همهچیز را میدانی، همهجا رفتهای، هرچیزی را که میتوان دید، دیدهای. بهچشم ما آدم دوازده ساله پیر است چون در دوازده سالگی دو بار دور دنیا را گشتهایم.
📕نام کتاب :روستای محو شده
👤اثر: برنار کیرینی
༺◍⃟📚@GHASEDAK_313
💎#دانستنی_ها
🔖( دانستنی های جالب درباره انسان )
🔻مردی به نام چارلز آزبورن 68 سال سکسکه کرد.
🔻 افراد راست دست به طور متوسط 9 سال بیشتر از چپ دست ها عمر می کنند.
🔻 حدود دو سوم افراد هنگام بوسیدن، سر خود را به سمت راست کج می کنند.
🔻 یک شخص تا پایان عمرش می تواند به طور متوسط حدود 150 تریلیون واحد اطلاعات به خاطر آورد.
🔻 حدود 80 درصد گرمای بدن انسان از طریق سر از بدن خارج می شود.
🔻هنگامی که صورت تان سرخ می شود معده نیز قرمز می شود.
╭─────────💎
│📚↬@GHASEDAK_313
╰──────────────💎
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #چهارده (عقیق) روی پلههای طبقه همکف نشست و به سیب خیره ش
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #پانزده
(فیروزه)
هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص شود. گاهی جایش اذیتش میکرد و درد میگرفت.
مثلا هفته قبل که در مهمانی فرهاد را دید، ته دلش کمی قلقلک شد، اما سعی کرد نگاه نکند.
امروز هم داشت آهنگهای مموری را جا به جا میکرد که اتفاقی یکی از مداحیهای فرهاد پخش شد و صدای فرهاد را شناخت.
اگرچه زمانی افتخار میکرد
که صدای فرهاد را بین صدای همه میشناسد، اما این بار از خودش بدش آمد. شاید بخاطر همین حس انزجار بود که وقتی مینا وارد اتاق شد و با زبان کودکانهاش گفت فردا شب خانه «آقا فرهاد اینا» دعوتند، خوشحال نشد که هیچ، سر خواهرش داد زد.
مثل همیشه، مینا گریه کنان به پدر شکایت کرد و پدر مثل همیشه گفت بشری مثل طالبانیهاست؛ تندخو اما به ظاهر دیندار.
تمام حرفهای پدر را حفظ بود:
این که به هیچ کدام از شهدایی که عکسشان را به دیوار زده شباهت ندارد و حتی به آنها اعتقاد هم ندارد که اگر داشت، سر بچه داد نمیزد!
شنیدن این حرفها همیشه عصبیاش میکرد و به نقطه جوشش میرساند؛
آن قدر که در اتاق را محکم ببندد و قفل کند و فریاد بزند:
«شماها فقط بلدین قضاوتای احمقانه بکنین، هیچی نمیدونین.»
و یک ساعت گریه کند.
این جور وقتها،
خودش هم نمیدانست چه مرگش شده و چه میخواهد. حتی نمیدانست چه کار کند تا آرام شود. نمیدانست چرا یک باره از همه آدمهای روی زمین متنفر میشود؟
انگار هرچه کتاب خوانده بود هم از یاد میبرد. خودش هم میدانست این حال بدِ گذرا، در سن او طبیعی است و خیلی زود تغییر میکند؛ اما بلد نبود چطور کنترلش کند.
ناتوانیاش در کنترل یک حالت هیجانی (که از شرایط سنی سرچشمه میگرفت)، حس ضعف را دو چندان میکرد و باعث میشد آن قدر گریه کند که سردرد بگیرد.
گاهی هم برای آرام کردن خودش، روبهروی آینه میایستاد و با هرچه توان داشت فریاد میزد «چه مرگت شده؟» و جوابی نداشت که بدهد.
از دست خودش و ضعفهایش عصبانی بود؛
از دست نفسش که حرف عقل توی کتش نمیرفت.
دلش میخواست کسی پیدا شود که بگوید «تقصیر تو نیست».
دلش میخواست خود خدا را در آغوش بگیرد؛ اما به خاطر رفتارش از خدا هم شرمنده بود.حس میکرد روحش درد میکند.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #پانزده (فیروزه) هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #شانزده
رکاب (آقا)
گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛
مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از 12:13 تکان نخورد. دلم میخواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچ وقت دو روز بعد نشود که مرخصیام تمام شود.
مثل همیشه در کوچهشان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان میگذارم.
درحالی که کمربند را باز میکنم میگویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ آن قدر که بهشون سر نمیزنیم!
-نه! زنده میخوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده میشوم. وقتی میبینم غش غش به خل بازیهایم میخندد، ادامه میدهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیت نامه نوشتی؟!
خندهاش را جمع و جور میکند
و درحالی که دست بر دکمه زنگ میفشارد، از چپ چپ نگاه میکند که ساکت شوم. در باز میشود و با بسم اللهی وارد میشویم.
برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است، پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه.
اول دخترش را در آغوش میکشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمدهاند.
مادر و پدرش هردو از دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت میکنند و ما هم با شرمندگی میگوییم آن قدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم.
بیشتر فامیل جمعاند.
از حالا باید تاجر باشیم؛ با دغدغههای اقتصادی و فنی و بی خبر از مسائل روز ایران و جهان!
شاید به خاطر همین است که هربار غیرمستقیم فحش میخوریم.
مثلا همین شوهرخاله محترمش،
هر بار که برای شکایت از در و دیوار و مملکت و دلار و اختلاص و... دهان باز میکنند، عنایت میکنند به سران مملکت و نیروهای مسلح و روحانیت و دوستان که:
«هرچی میکشیم از اوناست!»
خب؛ ما دوتا هم دائم به هم لبخند ملیح تحویل میدهیم و فیض میبریم!
🍀 ادامه دارد...
✍ نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ #تلنگر
از زمان غیبت آقا جان چقدر گذشته؟😔💔
نفری ۱۴ مرتبه العجل یا صاحب الزمان به نیت ظهور 😊🌱
اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
༺◍⃟💥@GHASEDAK_313