eitaa logo
عطر معرفت
550 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
266 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
💥بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سـهـل شـوشتری از بزرگان عرفاست که در سن هشتاد سالگی ,به سال 283ه . ق از دنیا رفت . ➖او مـی گـویـد : مـن سـه سـاله بودم که نیمه های شبی دیدم دایی ام محمدبن سوار از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است . ➖یک بار به من گفت : پسرم , آیا آن خداوندی که تو راآفریده یاد نمی کنی ؟ ➖گفتم : چگونه او را یاد کنم ؟ گفت : شب , هنگامی که برای خواب در بسترت می آرمی , سه بارازصمیم دل بگو : خدا با من است و مـرا می نگرد و من در محضر اوهستم . ➖چند شب همین گفتار را از ته دل گفتم . سپس به من گـفـت : ایـن جـمـلـه ها را هر شب هفت بار بگو . من چنین کردم . شیرینی این ذکردر دلم جای گرفت . ➖پس از یک سال به من گفت : آنچه گفتم در تمام عمر تا آن گاه که تو را در گور نهند از جان و دل بگو, که همین ذکر ومعنویتش دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد . ➖بـه ایـن تـرتـیـب نـور ایـمان به توحید, در دوران کودکی در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد ✨مـحمدی ری شهری , محمدی : بهترین راه شناخت خدا, چاپ دوم , انتشارات یاسر, 1362 ش , ج1 ༺◍⃟ 📗@GHASEDAK_313
[🦋 ~♡~ 🌹] آرامش رو نباید درڪسۍجستجـوڪرد. بہ آدم ها اعتبـارےنیسټ. یڪ روز چشـم هامون روباز مۍڪنیـم ومۍبینیـم هیچڪس رو ڪنارمون نداریـم، اونوقټ ما مۍمـونیـم ویڪ آرامش از دسټ رفتہ..... ╔═❀••◍◍🌸◍◍••❀═╗ @GHASEDAK_313 ╚═❀••◍◍🌸◍◍••❀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #چهل_وهشت فیروزه همه چیز به نظرش مسخره می‌آمد. دائم با خو
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می‌خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد. کلید را داخل در می‌اندازم. می‌توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه‌ها هم نیستند، برای عید فطر، سفر رفته‌اند. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام روی جیب مانتویم دست می‌کشم. شوکر و یک خنجر نظامی دارم. در را باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. نگرانی بدجور به جانم چنگ می‌اندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود. نگاهی به راهرو می‌کنم، کسی نیست اما خطر هست. در را می‌بندم.قفل در سالم بود اما این نمی‌تواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسی‌منتظرم باشد؛ نمی‌دانم کی؟ خنجر به دست، خانه را می‌گردم. کسی نیست. چادرم را روی دسته مبل‌می‌اندازم و به سمت راهروی ورودی برمی‌گردم. صدای خش خش می‌آید؛ کسی دارد تلاش می‌کند قفل در را بشکند. انگار می‌خواهد از ترس نیمه جانم کند. می‌خواهد خوب قدرت نمایی کند. هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانه‌مان بگذارد و بکشد و برود. در آشپزخانه کمین می‌کنم، طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمی‌کند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را می‌شنوم. قفل را می‌شکند و در با ضربه سنگینی باز می‌شود. فکر کنم همه تنه‌اش را به در کوبیده. داخل خانه می‌پرد. آن‌قدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده. پس معلوم است اجیرش کرده‌اند، برای کشتن زن و احیانا بچه و نمی‌داند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش. هرکس می‌خواهد باشد، اگر بخواهد بلایی سر بچه‌ام بیاورد، کاری می‌کنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانه‌ام پا گذاشته، حالا که ‌آن‌قدر نامرد است و بی‌عرضگی‌اش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیه‌ای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ می‌خوانم. آرام قدم برمی‌دارد. باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گنده‌اش راحت مهار می‌شود. بسم الله می‌گویم. "بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من." به جایی که باید می‌رسد. مچ کلفت و چاقش را در دست می‌گیرم و می‌پیچانم. با این که غافل‌گیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت می‌کند. سرم را عقب می‌برم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش می‌زنم. فریادش به آسمان می‌رود. بر زمین می‌افتد و قمه را رها می‌کند. در مدتی که از درد به خود می‌پیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم. مثل پلنگ زخمی، خیز برمی‌دارد ، و دست سنگینش را به صورتم می‌کوبد. دهانم پر از خون می‌شود و به دیوار پشت سرم می‌خورم. درد در ستون فقراتم می‌پیچد. از درد، روی زمین می‌افتم. بالای سرم می‌رسد و خیره نگاهم می‌کند. چشم‌هایش پر از آتش است. نفس نفس می‌زند: -می‌دونم چکارت کنم ضعیفه! با حمله‌ای که کردم و ضربه‌ای که زدم، دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانه‌ترش می‌کند. برای همین می‌خواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را می‌برم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه می‌گویم: -زورت به زن رسیده مرتیکه؟ ادامه👇👇
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #چهل_ونه رکاب(خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی
ادامه قسمت می‌خواهم غرورش را خرد کنم؛ می‌خواهم زیر ضربات جنگ روانی‌ام به زانو درش بیاورم. از خشم، می‌خواهد لگد بزند. دستم را می‌گیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را می‌درم. ضربه‌اش به سینه‌اممی‌خورد. خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند می‌آید. دوباره از ضربه چاقو ناله می‌کند و مقابلم می‌افتد. خون نجسش از مچ پایش فواره می‌زند. اگر امیرمهدی را نداشتم، تا دم مرگ می‌جنگیدم و یا می‌مردم، یا می‌کشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم. باید امیرمهدی سالم بماند. درد کمرم، امانم را می‌برد و خون به صورتم هجوم می‌آورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانی‌اش، باعث می‌شود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم. دندان‌هایش برهم قفل می‌شود و می‌لرزد. آن‌قدر نگه می‌دارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی روی زمین می‌افتد. با آرنج، خون دهانم را می‌گیرم. حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش می‌آیند. ماندنم اینجا به صلاح نیست. بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند. قفل در هم شکسته. نمی‌دانم باید به کجا پناه ببرم؟ تمام بدنم درد می‌کند. می‌خواهم بلند شوم، درد اجازه نمی‌دهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟ دستم را به دیوار می‌گیرم. پلک برهم می‌گذارم و چندبار می‌گویم: -یا مولاتی فاطمه اغیثینی... بلند می‌شوم. درد شدت می‌گیرد، طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است. چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر می‌شود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند. بهترین جایی که به ذهنم می‌رسد، حمام است. قفل بقیه اتاق‌ها با یک ضربه می‌شکند. همراهم را برمی‌دارم و خودم را به حمام می‌رسانم. در را قفل می‌کنم و روی زمین رها می‌شوم. باید یک نفر از بچه‌ها را خبر کنم. هر آن ممکن است دار و دسته مرد، بالا بیایند. برای این که صدای ناله‌ام بلند نشود، گوشه مقنعه را داخل دهانم می‌گذارم. به مطهره پیام می‌دهم. نمی‌دانم چه نوشته‌ام؛ مضمونش این است که اگر می‌خواهی دوباره زنده ببینی‌ام یا حداقل جنازه‌ام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
ادامه قسمت #چهل_ونه می‌خواهم غرورش را خرد کنم؛ می‌خواهم زیر ضربات جنگ روانی‌ام به زانو درش بیاورم
🌷🍀 رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب می‌خواست. با خودش می‌گفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید باز هم اصرار کند. زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد. اما ابوالفضل دنبال چیز دیگری بود. زبرجدی هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. ابوالفضل منتظر بود و به روی خودش نمی‌آورد. آخر زبرجدی حرف دل ابوالفضل را زد: -می‌دونم اومدی که باهاش حرف بزنی، خونه نیست؛ رفته ماموریت. فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست. -نمی‌دونید کی میان؟ -فکر نکنم بیشتر یه هفته طول بکشه. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
استاد رائفی پور: ❌در آخرالزمان ازسرزنش‌اطرافیان‌نترس❌ کسایی میتونن تو سپاه امام زمان باشن که بتونن یه نه بزرگ به اطرافیان بگن✌️ 🔴کار شما همینه،اینکه بین این همه تفکر اشتباه بتونی امام زمانت رو تبلیغ کنی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌↠@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح آمده 🌼برخیز و بگو :بسم الله 🌸سرشاد ز نعمتی تو ماشالله 🌼بسپار به دوست 🌸هرچه را میخواهی 🌼لا حول و لا قوه الا بالله 🌸سلام صبحتون بخیر😊 ༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
ظاهر شیک و گوگولی مگولی با ترکیب سمی تسبیح و انگشتر ؛ باطنتو نمیسازه‌ها، محض اطلاع... 📨@GHASEDAK_313
🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔸حق را بگو و در راه خدا، از سرزنش هيچ ملامتگرى مترس 🔹حلية الأولياء ج1 ص241 °•🌱↷ ↱ @GHASEDAK_313