عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وهشت سینهام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمیشود. از آب
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_ونه
جو اطراف جعبهها سنگین است
و نمیشود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم.
هوا گرم است.
فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم میخوانم. نمیدانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا میخواهم آرامم کند.
نگاه میکنم؛
خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است.
فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوانتر از مادر است. میدرخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیدهام.
آرام میشوم؛
مثل همیشه که لبخندش آرامم میکرد. مادر بیشتر وقتها نبود اما همه نبودنهایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران میشد.
احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان میدهم.
حالا خیالم راحت است که میدانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم.
تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینهام تنگ میشود و چشمانم پر از اشک میشود. مثل بچهای که در بازی کتک خورده، کنار مادر مینشینم و...
قرار نبود بفهمند من سامرا هستم.
اگر میخواستم هم وقت نمیشد. آنقدر که کار روی سرمان ریخته بود.
وظیفه #سپاه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر #داعش را کم کردهایم اما هنوز ردپایش مانده.
یک قاعده همیشگیست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافیاش را سر مردم بی دفاع درمیآورد. این طوری نشان میدهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیستها میخواهند برایمان #بحران_امنیتی درست کنند.
کار ما، بچههای سپاه،
این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود.
من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و میخواستم بروم در شهر دوری بزنم.
میخواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را میگیرد:
-مطمئنی اذیت نمیشی؟ وضع خوبی ندارهها!
احمد را کنار میزنم.
آرامشی که از مادر گرفتهام به این راحتیها تبدیل به ناآرامی نمیشود.
کنار جعبه زانو میزنم.
نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه میکنم.
با نگاه اول، صورتم را برمیگردانم.
دلم درهم میپیچد و بوی خون بینیام را میسوزاند.
قبلا این طوری نبودم؛
قبلاً آن قدر با دیدن این صحنهها اذیت نمیشدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم.
اما الان دل نگاه کردن ندارم.
احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم.
ساده بگویم و رد بشوم.
یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک میگذاشت. خدا آنقدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار میخندد.
سمت دیگر صورت را میبوسم. قلبم تیر میکشد. آخ!
نمیدانم چرا به آن سمت بازار منتهی به حرم کشیده شدم. مردم کم کم خرابی سالها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل میکردند. نیروهای امنیتی بین زوار میگشتند.
نزدیک اذان مغرب بود.
میخواستم برای نماز به مسجد بازار بروم. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و زمین خوردم. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مدد خواهی مردم بلند شد.
کمی که گرد و خاکها خوابید، بلند شدم.
سرم سوت میکشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک در ته حلقم رفته بود.
اطرافم پر از شهید بود.
همه کسانی که تا الان داشتند راه میرفتند، حرف میزدند و نفس میکشیدند، بی حرکت روی زمین افتاده بودند؛ انگار سالهاست که افتادهاند.
صدای نالهشان قلبم را میخراشید.
نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند.
یکی به فارسی کمک میخواست،
یکی به انگلیسی،
یکی به عربی،
چندنفر هم به زبانهایی غریبه؛ چه میدانم! فرانسوی، هندی، چینی و...
فاطمه تندتر از پدربزرگ میدود.
کنار پدربزرگ، «رضا» را میبینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد.
🍀 ادامه دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷 قسمت #پنجاه_ونه جو اطراف جعبهها سنگین است و نمیشود راحت نفس ک
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #شصت
گلویم میسوزد.
باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرامشان کنم. فاطمه جلوی من میرسد. چشمهایش سرخ است:
-چی شد؟
جواب ندارم. موهایم را چنگ میزنم. دوباره صدایم میزند:
-امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟
لبهایم روی هم قفل شدهاند.
پدربزرگ و رضا میرسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را میفهمد. در آغوشم میگیرد.
لباسهایم گرم شده بود.
به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم.
فقط میدانستم باید کمک کنم.
کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد.
بچههای خودمان رسیدند.
بچهای که گریه میکرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ میزد. بچه هم همینطور.
بچه را به آمبولانس رساندم.
سرم داشت گیج میرفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و
سراغ بعدی و بعدی رفتم.
فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشمهایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار میکند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمیکند.
فاطمه هم مثل مادر کم غذاست.
اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز میکند.
برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمیآید و روانشناسی میخواند.
از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم.
اگر اینطور در خودش بریزد مریض میشود.
انگشترها را دستش دادم؛
شاید حالش بهتر شود.
شب که پیش بچهها برگشتم،
همه فکر میکردند شهید شدهام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد.
تمام سامرا را گشتم؛
به هتل برنگشته بودند.
نه در بیمارستان بودند،
نه در پزشکی قانونی،
نه در حرم.
هیچکس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفتهاند.
بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند.
انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند.
گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه میشود. چشمهای او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ میشود.
به فاطمه نگاه میکنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند میشود که نماز بخواند. میدانم چقدر حالش بد است.
صدسال پیر شده است.
تا قبل از این، مثل بیست سالهها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود.
هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم.
نه زنده نه مرده.
فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند.
دشمن ما آخر نامردی است.
وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم میآورد، به جان مردم بی گناه میافتد.
اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی میرود سراغش که مسلح نباشد.
وقتی که در مرخصی است
و با همسرش به زیارت آمده.
دشمن ما، آخر نامردی است.
از پشت خنجر میزند.
این احتمال، من را هم پیر کرد.
به خانواده نگفتیم. بچههای سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند.
هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند.
در دست یکی، انگشتر عقیق بود
و در دست دیگری انگشتر فیروزه...!
در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست
خون دل و رد قدم رهگذری هست
شرم است در آسایش و از پای نشستن
جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست
«آن را که خبر شد، خبری باز نیامد»
این بی خبری داده خبر که خبری هست
از من اثری نیست که جامانده ام اما
هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست
در راه تو وقتی پدری باز نگردد
در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)
تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ
والسلام.
🍀پایان
فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
4_5963084356988702208.mp3
3.38M
📝 توسل به امام جواد
👤 استاد #عالی
🌺 ویژهٔ ولادت #امام_جود
میلاد باب الحوائج حضرت امام جواد الائمه علیه السلام مبارک باد.
ان شاء الله به برکت این میلاد خجسته حاجت روا باشید🤲🏻🌺
ملتمس دعای خیرتان هستیم.
#میلاد_امام_جواد
༺◍⃟🌸@GHASEDAK_313
#تکست
خدایا چیزی که
ما میخوایم رو
با چیزی که خودت؛
برامون میخوای
یکی کن...((:♥️
↠@GHASEDAK_313🕊
༺༺•༺༺•༺༺•༺•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..🌤✨..
«بِسْمِاللّٰھالرَحمٰنِالرَحیمــْ»
🌺سلام صبحتون بخیر
🍃آغــــــازمیڪنیم
🌸ومـــــعطرمیڪنیم
🍃 روزمونراباذڪر
🌸زیباے #صلوات:
✨هدیهبهچهـــاردهمعصوم✨
اَللّهُمَّصَلِعَلیمُحَمَّدٍوَآلمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#صبح_بخیر
༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
#حدیثانه
🌸امام باقر عليه السلام:
📙انسان امين به تو خيانت نكرده
بلكه تو به خائن امانت سپردهاى🌿
📚ميزان الحكمه ج1 ص477
°•🌱↷
↱ @GHASEDAK_313 ↲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• 🎞🌿 •°
○° حرز تو باشد برای رفع هر مشکل دوا
○° یاجوادالائمه،باب الدعا،ابن الرضا🌼
#میلاد_امام_جواد
#استوری
༺◍⃟🌸@GHASEDAK_313