عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #نوزده رکاب (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #بیست
عقیق
تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود.
حالا هم دوست نداشت خانهشان را در این شرایط ببیند.
بغضش را پشت جعبهها پنهان کرده بود.
یاد وقتی افتاد که میخواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند.
حالا هم داشت به لیلا کمک میکرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند.
لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری میخواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر میکردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند.
دلش میخواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدامشان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبهها و اسباب و وسایل سختتر بود.
لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همانها که در خرمشهر مادر بهشان عبا میگفت.
ابوالفضل میخواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستارههای نقرهای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسریاش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل میکرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند.
ابوالفضل به حرف آمد:
-خونه جدیدتون از اینجا دوره؟
-یکم.
-یعنی دیگه نمیای اینجا؟
-نمیدونم!
چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست:
-مواظب الهام جون باشیها!
ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت:
- معلومه که هستم!
پدر لیلا که آمد،
ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخالهاش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست.
ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
༺◍⃟💝@GHASEDAK_313