eitaa logo
عطر معرفت
550 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
266 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_وسه عقیق باران بهاری، تند و کوتاه بود. کنار یکی از
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت فیروزه پنج شنبه‌ها زودتر می‌آمد؛ البته اگر کار نداشت. از همان در حیاط، گردن کشید که ببیند کفش‌های غریبه دم در هستند یا نه؟ نبودند. هنوز نفس راحتش از سینه خارج نشده بود که در زدند. پدر در را باز کرد. بشری قدم تند کرد که خودش را در اتاق پنهان کند؛ اما صدای مردانه‌ای از پشت سرش گفت: -سلام خانوم زبرجدی. صدای پدر نبود. ابوالفضل گیرش انداخته بود. بشری مجبور شد روی پله دوم ایوان بایستد و جواب بدهد: -سلام. صدای بسته شدن در را شنید. قبل از این که قدم از قدم بردارد، ابوالفضل گفت: -چرا نه؟ حرصش گرفت. این همه برای پدر روضه خوانده و گفته به ابوالفضل بگوید بشری به درد زندگی نمی‌خورد. حالا آقا آمده‌اند بپرسند چرا نه؟ برگشت و گله‌مندانه گفت: -کشیک می‌کشیدید که من کی میام؟ لب‌های ابوالفضل کمی کش آمد، اما اخمش به لبخند چربید: -چرا نه؟ -قبلا توضیح دادم. -منم اون دلایل رو قبلا شنیدم. -خب؟ پس چرا تمومش نمی‌کنید؟ -چون اونا برای من دلیل نمیشه! بشری درماند چه بگوید. ابوالفضل سر به زیر و دست به سینه، حق به جانب و متواضع ایستاده بود؛ منتظر جواب بود. بشری دلش می‌خواست برگردد و پدر را ببیند و از او بخواهد ابوالفضل را دست به سر کند؛ اما نمی‌شد. فکر می‌کرد شاید با این کار ابوالفضل درماندگی‌اش را بفهمد. چشمش روی موزائیک‌های حیاط دنبال راه فرار می‌چرخید. انگار از هوش و ذکاوت و زرنگی خالی و تبدیل به یک دختر چهارده ساله شده بود. صدای ابوالفضل گرفته‌تر شد: -ما امنیتی‌ها دل نداریم؟ -اگه قرار بود به خودمون و زندگیمون فکر کنیم جونمون رو کف دستمون نمی‌گرفتیم. -اگه بخوایم خوب کار کنیم، باید دلمون آروم باشه یا نه؟ -من نمی‌تونم از پسش بر بیام. این همه دختر خوب، زن زندگی، مومن، متدین، چرا من؟ -خیلی از همکارا این کار رو کردن. اینجوری بهتر هم رو درک می‌کنن. بشری هنوز به جواب سوالش نرسیده بود. فهمید ابوالفضل خواسته از زیر جواب به سوال «چرا من؟» در برود. بازهم نمی‌دانست چه جوابی بدهد. دوباره گیر کرد و فقط یک کلمه گفت: -نه! ابوالفضل نفس عمیقی از استیصال کشید؛ شاید هم از خشم: -این حرف دله یا عقل؟ بشری کمی مکث کرد. تا الان اصلا توجهی به دلش نداشت. دلش این وسط چه نظری داشت درباره ابوالفضل؟ نمی‌دانست. نخواسته بود دل را دخالت دهد؛ از تبعات بعدش می‌ترسید. می‌ترسید دل بر عقل غلبه کند. گفت: -عقل. -عقلتون چی میگه؟ -میگه وقتی از پس کاری برنمیای قبولش نکن! -مگه چه کار می‌خواید بکنید؟ بشری کلافه گفت: -چندبار بگم؟ من که دائم ماموریتم و سر کارم و انقدر درگیرم، نمی‌تونم برای کسی همسری کنم! نمی‌تونم مادری کنم! -مگه من با شما فرق دارم؟ مگه من می‌تونم مرد زندگی باشم؟ -منم همین رو میگم! -همکارایی که اینجوری ازدواج کردن، از اول از همدیگه انتظار یه همسر کامل رو نداشتن. انتظار یه زندگی رویایی رو نداشتن. فقط یه همراه می‌خواستن، یه همرزم، یه مأمن. چیزی که همه‌مون بهش نیاز داریم. باور کنید همه آدما نیاز دارن، چه امنیتی باشن، چه دکتر، چه مهندس، چه معلم، هرچی. بالاخره پدر بشری را نجات داد: -بیاین تو، هوا ابریه الان بارون میاد. ابوالفضل فهمید مدت زیادی است که دارد با بشری بحث می‌کند. از این که داخل نرفته و به زبرجدی سلام نکرده خجالت کشید: -سلام حاج آقا، شرمنده، نیومدم عرض ادب کنم! زبرجدی خندید: -علیک سلام. دشمنت شرمنده. نه دیگه... شما با کس دیگه‌ای کار داشتی تا براش عرض استدلال کنی که الحمدلله اومد. بفرمایین تو. گوش‌های ابوالفضل سرخ شد و لبخند ریزی زد. سریع لبش را به دندان گرفت: -زحمت نمیدم. دیگه باید برم. ان شالله با خانواده خدمت می‌رسیم که بحثمون رو ادامه بدیم. بشری گر گرفت، کمی سرخ شد. پدر گفت: -بابا هوا سرده، می‌خوای بری داخل؟ بشری انگار منتظر فرمان پدر بود که به اتاق پناه ببرد. تند رفت اما در آستانه در، صدای ابوالفضل متوقفش کرد: -لیلا خانوم؟ یخ کرد و خشکش زد. ابوالفضل از کجا فهمیده بود لیلا صدایش می‌زنند؟ اصلا چرا به اسم کوچک، آن هم لیلا صدایش زد؟ ضربان قلبش تند شد؛ آن‌قدر تند که صدایش را شنید. آهنگ صدای ابوالفضل موقع تلفظ «لیلا خانوم» به نظرش قشنگ آمد. اخم کرد و کمی برگشت که ابوالفضل صورت گر گرفته‌اش را نبیند. منتظر شد جمله آخر را بشنود. می‌دانست ابوالفضل می‌خواهد در این جمله ضربه فنی‌اش کند: -از دید هردوی ما عقل حرف اول رو می‌زنه، اما توی این قضیه، بذارید دلتون هم نظر بده، یاعلی. 🍀ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313