eitaa logo
عطر معرفت
550 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
266 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #چهل_ونه رکاب(خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی
ادامه قسمت می‌خواهم غرورش را خرد کنم؛ می‌خواهم زیر ضربات جنگ روانی‌ام به زانو درش بیاورم. از خشم، می‌خواهد لگد بزند. دستم را می‌گیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را می‌درم. ضربه‌اش به سینه‌اممی‌خورد. خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند می‌آید. دوباره از ضربه چاقو ناله می‌کند و مقابلم می‌افتد. خون نجسش از مچ پایش فواره می‌زند. اگر امیرمهدی را نداشتم، تا دم مرگ می‌جنگیدم و یا می‌مردم، یا می‌کشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم. باید امیرمهدی سالم بماند. درد کمرم، امانم را می‌برد و خون به صورتم هجوم می‌آورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانی‌اش، باعث می‌شود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم. دندان‌هایش برهم قفل می‌شود و می‌لرزد. آن‌قدر نگه می‌دارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی روی زمین می‌افتد. با آرنج، خون دهانم را می‌گیرم. حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش می‌آیند. ماندنم اینجا به صلاح نیست. بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند. قفل در هم شکسته. نمی‌دانم باید به کجا پناه ببرم؟ تمام بدنم درد می‌کند. می‌خواهم بلند شوم، درد اجازه نمی‌دهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟ دستم را به دیوار می‌گیرم. پلک برهم می‌گذارم و چندبار می‌گویم: -یا مولاتی فاطمه اغیثینی... بلند می‌شوم. درد شدت می‌گیرد، طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است. چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر می‌شود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند. بهترین جایی که به ذهنم می‌رسد، حمام است. قفل بقیه اتاق‌ها با یک ضربه می‌شکند. همراهم را برمی‌دارم و خودم را به حمام می‌رسانم. در را قفل می‌کنم و روی زمین رها می‌شوم. باید یک نفر از بچه‌ها را خبر کنم. هر آن ممکن است دار و دسته مرد، بالا بیایند. برای این که صدای ناله‌ام بلند نشود، گوشه مقنعه را داخل دهانم می‌گذارم. به مطهره پیام می‌دهم. نمی‌دانم چه نوشته‌ام؛ مضمونش این است که اگر می‌خواهی دوباره زنده ببینی‌ام یا حداقل جنازه‌ام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
ادامه قسمت #چهل_ونه می‌خواهم غرورش را خرد کنم؛ می‌خواهم زیر ضربات جنگ روانی‌ام به زانو درش بیاورم
🌷🍀 رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب می‌خواست. با خودش می‌گفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید باز هم اصرار کند. زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد. اما ابوالفضل دنبال چیز دیگری بود. زبرجدی هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. ابوالفضل منتظر بود و به روی خودش نمی‌آورد. آخر زبرجدی حرف دل ابوالفضل را زد: -می‌دونم اومدی که باهاش حرف بزنی، خونه نیست؛ رفته ماموریت. فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست. -نمی‌دونید کی میان؟ -فکر نکنم بیشتر یه هفته طول بکشه. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
استاد رائفی پور: ❌در آخرالزمان ازسرزنش‌اطرافیان‌نترس❌ کسایی میتونن تو سپاه امام زمان باشن که بتونن یه نه بزرگ به اطرافیان بگن✌️ 🔴کار شما همینه،اینکه بین این همه تفکر اشتباه بتونی امام زمانت رو تبلیغ کنی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌↠@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸صبح آمده 🌼برخیز و بگو :بسم الله 🌸سرشاد ز نعمتی تو ماشالله 🌼بسپار به دوست 🌸هرچه را میخواهی 🌼لا حول و لا قوه الا بالله 🌸سلام صبحتون بخیر😊 ༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
ظاهر شیک و گوگولی مگولی با ترکیب سمی تسبیح و انگشتر ؛ باطنتو نمیسازه‌ها، محض اطلاع... 📨@GHASEDAK_313
🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔸حق را بگو و در راه خدا، از سرزنش هيچ ملامتگرى مترس 🔹حلية الأولياء ج1 ص241 °•🌱↷ ↱ @GHASEDAK_313
خدا مرحـم تمام دردهاست. 👌 هر چه عمق خراش هاے وجودت بیشتر باشد خدا برای پر ڪردن آن بیشتر در وجودت جاےمۍ گیرد.😍😍 ࿐❅@GHASEDAK_313🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #پنجاه عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جوا
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمان‌داری را جمع می‌کرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت. -مهمون داشتیم؟ -آره، همین الان رفت. -بابا کجاست؟ -رفته مهمون رو برسونه خونه‌شون! -مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟ -ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی. امشبم اومد، می‌خواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش. نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر! -لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه_ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_ویک فیروزه وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمان‌داری ر
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (آقا) دور خودم می‌چرخم. به خودم می‌پیچم. می‌سوزم. خودم را می‌خورم. موهایم را چنگ می‌زنم. دکمه بالای پیراهنم را باز می‌کنم. کف دستم را به صورتم فشار می‌دهم. دلم در هم می‌پیچد. می‌سوزم. همه وجودم می‌سوزد. قلبم تیر می‌کشد. می‌دانستم با بی شرف‌هایی طرف هستیم که تخصص‌شان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمی‌کردم بشری خانه باشد. مادرش می‌گفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمی‌شود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید. بشرایی که من می‌شناختم، صدتا مثل او را حریف بود. بچه‌ها می‌گفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بی‌هوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم می‌خواست زنده گیرم می‌آمد تا بلایی سرش می‌آوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد. بشری می‌توانسته بکشدش، اما فقط بی‌هوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود. می‌گویند حال بچه خوب است، اما حال بشری تعریفی ندارد. می‌گویند سطح هوشیاری‌اش پایین است و ممکن است توی کما برود. می‌گویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. می‌گویند به کمر و سینه‌اش ضربه سنگینی وارد شده و دنده‌هایش شکسته. برای همین است که دارم می‌سوزم. دارم غیرت سوز می‌شوم. برای همین بود که بچه‌ها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دست‌گیر کردیم بمانم. می‌دانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. می‌دانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوان‌های همه‌شان را خرد کنم. گلویم می‌سوزد و لب‌هایم خشک است. اگر بشری برود، اگر تنهایم بگذارد، نه! من بیش از آن‌چه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم. من وابسته‌اش هستم؛ در واقع زیر قولمان زده‌ام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکدام‌مان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم. اما من نتوانستم به قولم عمل کنم. تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس می‌کنم من هم نیستم. پدرش بالای سرم می‌ایستد. حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زنده‌ام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داریت؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حواله‌ام کند. خجالت می‌کشم نگاهش کنم. کنارم می‌نشیند. نه سرزنش می‌کند، نه سیلی می‌زند. دستم را محکم و پدرانه می‌فشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد می‌سوزد. او هم غیرت سوز شده. دارم خفه می‌شوم. بغض تمام گلویم را گرفته. دلم می‌خواهد مثل بچه‌ها زار زار گریه کنم، اما نمی‌شود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم. گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا. چشمانم تار می‌بینند. مادرش است یا بی بی که گوشه‌ای تسبیح می‌گرداند؟ نمی‌دانم. نفسم بالا نمی‌آید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون می‌دهم: -بذارید ببینمش. می‌خوام پیشش باشم. بلندم می‌کند. صداها را گنگ می‌شنوم. به خودم که می‌آیم مقابل شیشه اتاق ICU هستم. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم. کاش یک‌بار دیگر دیوانه صدایم بزند. کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی می‌گویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید: -دیوانه مجنون! پیشانی‌ام را به دیوار تکیه می‌دهم. صورتش سرخ و لبش زخمی است. مردک پست، خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه! امثال او خیلی وقت است را دور ریخته‌اند. دلم می‌خواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دنده‌های من شکسته بود. کاش من روی تخت بودم. بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم به خاطر من برود. باید بماند. من نمی‌توانم بچه، مادر می‌خواهد. صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم. حالا کارم بدجور گره خورده است. تمام دنیایم را نذر حضرت مادر می‌کنم که لیلایم بماند! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313