eitaa logo
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
𔘓بسم‌رب‌المهدے𔘓 🌼هدف اصلےکانال عطرنرگس🌼 ☜دعاےهمگانےبراےظهور🌺 ☜یارےمولاےغریبمان ❤️ ☜افزایش‌معرفت‌وخودسازے براےیارےامام‌زمان‌ ارواحنافداه😍 جهت‌تبادل‌👇🏻 @admin_atrenarges ناشناس کانال👇🏻 https://daigo.ir/secret/62381622
مشاهده در ایتا
دانلود
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
#یک_خبر_خوب تاحالا رمان مهدوی خوندین ؟! قراره ازاین پس باموافقت شما یک رمان خوب مهدوی براتون بزاری
از امشب ، شبی یک قسمت براتون میزارم اسم این کتاب .. یه رمان کاملا واقعی و مهدوی خیلی زیباست ان شاالله همه ما مثل شخصیت این داستان به وجود مقدس امام زمانمون برسیم نه دیر بلکه زود .. بگو ان شاالله🤲 ↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
رمان مهدوی #و_آنکه_دیرتر_آمد #قسمت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت، چهارده ماه پیش به بیماری
📖 🔖 کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم. کلی این پا و آن پا کردم تا مسلم سر کوچه پیدایش شد و جلوی اولین خانه ایستاد و موذیانه خندید و با اشاره‌ی سر و دست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته‌ای تا برگردم مسلم در زده بود. پسرکی خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت، سلام کرد و ازجلوی در کنار رفت وارد خانه شدیم. بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: «اصلا حواسم نبود، سرزده بد نیست ؟ گفت: «نگران نباش در خانهِ محمود، برای شیعیان علی همیشه باز است.» دست در جیب عبایش کرد و مشتی خرما و کشمش در آورد و به پسرک داد؛ به اتاقی کوچک ساده و تمیز راهنمایی شدیم مردی با قبای سفید و مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. سلام کردیم، سر بلند کرد و با دو چشم آبی و بسیار درخشان به ما خیره شد. با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود. گفتم: «خجالتمان ندهید.» جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم، اما با وجودِ فشار دستم از جا برخاست. پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است. گفتم: «شرمنده مان کردید.» با صدای پرطنینی گفت: «دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مؤمن؟» روبوسی کردیم. آهسته گفت: «مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد.» حرفش به دلم نشست. با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم؛ چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مسلم سینه ای صاف کرد و گفت: «در مجلسی بودیم، صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته. این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خود شما بشنود. ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات مربوط به ائمه را بنویسند. حال اگر صلاح می دانید، ماجرا را بر ایشان نقل کنید.» محمود نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: «مسلم جان، شما می‌دانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم... ↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکه‌دیرتر‌آمد 🔖 #قسمت_دوم کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم. کلی این پا و آن پا کردم تا مسلم سر
📖 🔖 مخصوصاً برای غریبه ها. گوش‌های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمی‌گیرند بلکه موجب زحمت هم می‌شوند.» گفتم: «من غریبه نیستم برادر، اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. اگر برایم تعریف نکنید، همین‌جا بست می‌نشینم.» مسلم به کمکم آمد و گفت: «شاید کار خداست و ایشان هم واسطه خیر بلکه آنچه می گویید و می‌نویسید موجب هدایت دیگران شود.» محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد. محمود گفت: «من این ماجرا را با زبان اَلکَن(زبانِ ناتوان) خودم می گویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید.» و پس از مکثی طولانی گفت: «اما یک شرط دارم و آن این که حقایق مخدوش نشوند.» گفتم: «حاشا و کلا که چنین شود.» به سرعت قلم و جوهر و کاغذ را حاضر کردم و آماده به شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی اشتیاق مرا که دید، لبخندی زد و چنین آغاز کرد ... من در دِهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمدم. دوره نوجوانی را آنجا گذراندم. دِه ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده‌ی آبادی مژدگانی بگیریم. یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده می‌رسد. بلا‌فاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم، احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت: «عالی شد. اگر کاروان به این بزرگی باشد می‌توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم، برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم.» گفتم: «ولشان کن دنبال دردسر می‌گردی؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می‌گیریم قسمت کنیم.» ... ↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکه‌دیرتر‌آمد 🔖 #قسمت_سوم مخصوصاً برای غریبه ها. گوش‌های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا ن
📖 🔖 با مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم و چون فکر میکردیم زود به کاروان میرسیم، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی. ساعتها راه رفتیم، چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آن که غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می‌سوزاند! احمد ایستاد و با گوشه چفیه پیشانی اش را خشک کرد و گفت: «مطمئنی درست شنیده ای؟!» گفتم: «با گوشهای خودم شنیدم.» با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم؛ احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت: «پس کو؟ جز خاک چیزی می بینی؟» به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم: « تا آنجا برویم، اگر خبری نبود، بر می گردیم.» زیر چشمی نگاهش کردم. دستهایش را به کمر زد و اخم کرد و گفت: «برگردیم؟! به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟ ... شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم. چون می دانستم هر چه بیشتر بگوید، عصبانی تر می شود. غرغر کنان گفت: «نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی.» تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را می‌دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می‌کشد. صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود!!! خودم هم حال و روز بهتری نداشتم انگار تمام آب بدنم بخار شده بود. ماسه های داغ از لای بند کفش‌ها ،پاهایم را می‌سوزاندند. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود. چشمانم سیاهی می‌رفت. به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و بس ؛نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی!! احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را در آورد تا شنهای داغ را از آن بتکاند. گفتم: «ننشین که پوستت می سوزد.» گفت: «تو هم با این خبر گرفتنت!» گفتم: «تقصیر من چیست؟ هر چه شنیدم گفتم.» خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد ... ↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکه‌دیرتر‌آمد 🔖 #قسمت_چهارم با مشکل راضی اش کردم که از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیا
📖 🔖 گفتم: «آخ سوختم.» گفت: «بسوز! که هر چه می کشیم از بی فکری توست.» مشتی شن به طرفم پراند. گفتم: «چرا این طوری می‌کنی؟! اصلاً این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم.» و برای این که کارش را تلافی کنم گفتم: «حتما بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند.» دندان قروچه ای کرد و گفت: «پررویی میکنی؟ به حسابت میرسم.» تا بجنبم پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدر تر بود برای همین قبل از آن که بر من مسلط شود زانویم را به سینه اش زدم و او را به کناری پرت کردم. احمد پیش از آن که پرت شود یقه ام را چسبید، در نتیجه هر دو به پایین تپه غلتیدیم. نمی‌دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم می‌چرخد و دیگر چیزی نفهمیدم... به تکانهای آرامی به هوش آمدم. انگار سوار شتر راهواری بودم که نرم نرم روی شنها راه میرفت و این شتر عجب کجاوه‌ی نرمی داشت. کم کم حواسم سر جایش آمد. کجاوه‌ی نرم شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد ... چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود. نفسش مقطع(نفس نفس میزد) و پشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می‌تابید و ما در بیابانی هموار پیش می‌رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد که تکان نخورم تا بر آن شانه های نرم و مهربان حمل شوم. فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود که به خواسته شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما با وفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه احمد افتاد دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین میکشید. عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فوراً مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشمهایش سرخ و لبهایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت: «خوبی؟» سر تکان دادم که خوبم لبخند زد و گفت: «اذیت شدی؟» حالتش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت. نمی‌دانم مرا چه مقدار راه بر دوش حمل کرده بود، اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خود فشردم و گفتم: «حلالم کن»... ↳| @atre_narges_313 |↲