𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_پنجم گفتم: «آخ سوختم.» گفت: «بسوز! که هر چه می کشیم از بی فکری توست.» مش
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_ششم
به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود.
گفت: «طاقت بیاور.»
مرگ پیش رویم بود، گریهی مادر و به سرزدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟!
ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرز انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگها، اگر نیمه جان خوراک گرگها شویم زنده زنده خورده میشویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم.
از نگاهم به منظورم پی برد. گفت: «نترس، بالاخره به یک جایی میرسیم.»
گفتم: «کاش زودتر بمیریم.» لب گزید، گریه اش گرفت صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت: «بیا توسل کنیم.»
گفتم: «توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است.» و نالیدم و مشت بر سر زدم.
احمد گفت: «ناامید نباش. خدا ارحم الراحمین است. به داده بنده اش می رسد.»
احمد درست میگوید به هر حال از هیچی که بهتر است. گفتم: «ای خدا...»
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای ..
احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا میکنم.
احمد گریان می گفت: «خدایا خداوندا تو را به عزت رسول الله قسم که ما را از این وضع نجات بده.»
با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد و خدا فریادرسِمان شود؟
بالاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند. کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی. فقط سیزده سال به نظرم رسید...
اگر مؤمن تر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمیشدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم، شاید خدا کمکم میکرد. دلم از خودم و از خانواده ام گرفت مخصوصاً از پدرم. با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد. هر وقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمی دانم، میگفت: «حالا بعد وقت داری.»
من که تا آن وقت ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_ششم به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود. گفت: «طاقت بیاور.» مرگ پیش رو
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_هفتم
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟
در دل گفتم:
«یا الله العفو، العفو...»
ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی دیدم. چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم، نه این سراب نیست. سیاهی ها به سمت ما می آمدند.
چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم باز نگاه کردم نه سراب نیست.
محو نشده اند، بلکه به وضوح دیده میشدند و هر چه پیشتر می آمدند بزرگ تر می شدند.
باید احمد را هم خبر کنم. اگر او هم آنها را میبیند، حتماً واقعی هستند و نجات پیدا میکنیم. احمد را صدا کردم اما صدایم از شدت خشکی گلو در نیامد ...
شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد.
تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم. حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شنها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد.
مار تا روی سینه اش بالا آمد به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند.
احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت برجای ماند. لحظه ای دیگر کار تمام میشد. نفسم را حبس کردم ...
ناگهان سایه ای روی سینه احمد افتاد. مار رو به سایه چرخید و انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینه احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود. انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایه سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آنها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود.
از اسب پایین آمدند. مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست.
چشمانم سیاهی رفت. صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید.
زمزمه احمد را شنیدم که گفت:
«نجات پیدا کردیم!» ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_هفتم من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام پس چطور توقع داشته باشم که خدا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_هشتم
به زحمت سر بلند کردم.
مرد سفید پوش، مردی میانسال و لاغر اندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند میزد، ایستاده بود. دندانهای مرد جوان سفید و درخشان بودند.
با صدایی پر طنین گفت:
«عجب سر و صدایی راه انداخته بودید! صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه درآمده بود.»
احمد گفت:
«صدایمان خیلی هم بلند نبود.»
جوان گفت:
«هم بلند بود هم پرسوز»
مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آنها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟
جوان به احمد اشاره کرد و گفت:
«بیا پیش من احمد بن یاسر.»
احمد با لکنت گفت: «بـ بله .. چ چشم.» و زد توی سرش و آهسته گفت:
«این ملک الموت است که نام مرامیداند.»
چشمانم از وحشت گرد شد. پرسیدم: «چطور؟» ...
یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت.
نالیدم: «نرو!»
مرد گفت:
«نترس از من به تو خیر میرسد نه شر. حالا بیا ...»
احمد نالید: «نمی توانم، نا ندارم.»
نمیدانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بیجان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. مرد گفت:
«میتوانی بیا. تو دیگر برای خودت مردی شده ای.»
صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا میکرد، حتی اگر جانم را می خواست تقدیمش می کردم.
احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند. مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازوها و کمرش را لمس کرد و گفت:
«بلند شو.»
احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد.
ترسم ریخت. این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد و جان میدهد؟! ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_هشتم به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش، مردی میانسال و لاغر اندام بود
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_نهم
درست وقتی از ذهنم گذشت «پس من چی؟»، مرد رو به من چرخید و صدایم کرد:
«محمود»
و با دست اشاره کرد که بیا، چهار دست و پا به سویش رفتم. دست سپیدش را پیش آورد.
چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم میدواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم میخواست همان طور شبها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم.
لاله گوشم را آرام کشید و گفت:
«حالا بلند شو.»
دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود، خیرهی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد.
پیشانی اش بلند موها و محاسنش سیاه بود. آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد.
ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری.
روی گونه راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود.
مرد گفت:
«محمود برو دو تا حنظل(گیاهی در بیابان) بیاور.»
رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظلها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:
«بخور.»
همه میدانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است. من و منی کردم و گفتم:
«آخر...»
با تحکم گفت:
«بخور!»
بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید.
حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم در یک چشم بر هم زدن نیمه دیگر را بلعیدم.
احمد گفت:
«چطور بود؟»
گفتم:
«عالی!» و رو به مرد ادامه دادم: «دست شما درد نکند عالی بود ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_نهم درست وقتی از ذهنم گذشت «پس من چی؟»، مرد رو به من چرخید و صدایم کرد:
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_دهم
مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.
مرد جوان گفت:
«سیر شدید؟»
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت: «حسابی!
سیر و سیراب دست شما درد نکند.»
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد. برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود.
گفت:
«میروم و فردا همین موقع بر میگردم.»
و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم. مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد.
دویدم و گوشه ردای جوان را گرفتم و نالیدم آقا شما را به هر کس دوست دارید ما را به خانه مان برسانید.
احمد هم دوید کنارم و گفت:
«فقط راه را نشانمان بدهید... پدر و مادرمان دق میکنند.»
مرد دستی به سرم کشید و گفت:
« به وقتش میروید.»
و با نیزه خطی به دور ما کشید. به اسبش مهمیز زد و راه افتاد. احمد دنبالش دوید و فریاد زد:
«آقا! ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه مان میکنند!»
قلبم لرزید. گفتم:
«این از تشنه مردن بدتر است.» و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم.
اما او خیره نگاهمان کرد. نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد! گفت :
«تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید در امانید. حالا برگرد!»
گفتم: «چشم»
ترسیده بودم در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده هم ازش میترسم. در روی دورترین تپه محو شدند.
احمد مات و مبهوت برجای مانده بود. گفتم :
«عجب مردی! چه ابهتی!»
احمد آه کشید و وسط دایره نشست. نمیتوانستم از مسیری که آنها رفته بودند، چشم بردارم.
از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود. حتی دیگر ترسی هم از بیابان و حیوانات نداشتم. دلم آرام گرفته بود.
گفتم:
«قربان دستش حالمان جا آمد.»
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_دهم مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل ا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_یازدهم
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم.
از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد. کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم.
گفتم:
«خوشحال نیستی؟»
گفت:
«شاید آن مرد، آدمیزاد نباشد. مثلاً از ملائک باشد یا... چه میدانم؟!»
گفتم:
«بعید هم نیست، با آن صورت مثل ماه، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش... شانه هایش را دیدی؟ اگر شانه من و تو را کنار هم بگذارند باز هم از او باریک تر هستیم.»
خندیدم و گفتم:
«با آن حنظل خوردنمان!»
احمد هم خندید سرحال آمده بود. گفت:
«یا شاید فرستاده رسول الله بود!»
گفتم:
«چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم.» با شرمندگی از احمد پرسیدم:
«احمد تو نماز را کامل بلدی؟»
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت:
«آب که نداریم، باید تیمم کنیم.»
تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند میخواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید.
چون میدانستیم که خدا میشنود.
خورشید در حال غروب بود.
نورش دیگر آزار دهنده نبود. تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش.
وقتی حرفهایمان تمام می شد باز از نو شروع می کردیم.
اصلاً شب و بیابان و گرگها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم!!
حتی در قید فردا و تشنگی، گرسنگی و نگرانی خانواده هایمان نبودیم.
آن شب با آن که ماه بدر (ماه کامل) نبود،
به راحتی میتوانستیم همدیگر و دور و برمان را ببینیم.
رو به روی احمد نشسته بودم دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به آرامی تکان میخورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم، چکار کنیم و چه بپرسیم.
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد.
به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید.
از جا پریدم و گفتم: ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_یازدهم خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم. از به یاد آوردن آن دستان قو
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_دوازدهم
«گرگ!»
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد.
ترسان گفتم: «چکار کنیم؟»
احمد گفت: «آرام باش.»
نمی توانستم آرام بمانم. از آن اطمینان و شجاعت خبری نبود. فقط میخواستم از آن دندانهای سفید که به سرعت نزدیک میشدند فرار کنم.
فریاد زدم:
«بدو احمد! الان می رسند.»
و خواستم بدوم، اما احمد بازویم را گرفت و مرا به زور نشاند و گفت:
«از جایت تکان نخور. مگر یادت رفته آن مرد چه گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم:
«ولم کن. بگذار بروم. الان تکه پاره مان میکنند.»
احمد شانه هایم را به شدت تکان داد و گفت:
«دیوانه! کجا می خواهی بروی؟ دور و برت را نگاه کن!»
راست میگفت گرگها جلوتر آمده، محاصره مان کرده بودند و با چشمهای براق و ترسناک خیره مان بودند.
حتی صدای غرغر و خرناسشان را هم می شنیدیم!
لرز شدیدی به جانم افتاد و بغضی که داشت خفه ام میکرد، به هق هق گریهای شدید مبدل شد.
بازوی احمد را چسبیده بودم و فکر میکردم خوب است اول خفه ام کنند تا زود بمیرم و هیچ نفهمم. احمد ساکت بود و فقط می لرزید.
بالاخره جسورترین گرگها جلو دوید. صورتم را بر شانه احمد فشردم و فریاد زدم:
«نه...نه...»
هر لحظه منتظر پنجه ها و دندانهای تیزی بودم که بر گوشت تنم فرو روند اما خبری نشد. احمد نفس حبس شده اش را بیرون داد و با لکنت گفت:
«...نگاه... کن»
چیزی که دیدم باور کردنی نبود. گرگ ها حمله می کردند اما پوزه شان از شیار نگذشته، انگار دستی نامرئی پسشان می زد.
احمد خوشحال و ناباور پشت سر هم می گفت: «حالا دیدی حالا دیدی؟!!»
نشست و مرا هم نشاند. حالم جا آمده بود. وقتی قیافه بور شده گرگها را دیدیم که چطور با حسرت بوی گوشت ما را به مشام می کشند، کیفمان بیشتر شد.
و...
گفتم:
«عجب ماجرایی در یک قدمی گرگها باشی ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_دوازدهم «گرگ!» احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد. ترسان گفتم: «چکار کنیم؟»
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_سیزدهم
احمد گفت:
«این هم معجزه ای دیگر. حالا شک ندارم که آن مرد از دنیایی دیگر است.»
فکری به نظرم رسید.
گفتم:
«نکند او روح یکی از پیامبران است که از بهشت برای نجات ما آمده ؟»
احمد شانه بالا انداخت و گفت:
«هر چه بیشتر در موردش فکر کنیم گیج تر میشویم. فردا ازش میپرسیم.» به گرگها اشاره کرد و گفت:
«نگاه کن! ناامید شده اند.»
گرگ ها نا امیدانه پوزه بر خاک میمالیدند و میرفتند. به پشت دراز کشیدم احمد نیز
آسمان ستاره باران بود.
گفتم:
«وقتی فکر میکنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همه اعمال ما را می بیند، آرام می شوم.»
گفت:
«اگر همیشه این قدر نزدیک احساس شود
هیچ کس گناه نمی کند.»
شهابی فرو افتاد، دلم گرفت.
گفتم:
«می دانی احمد، من تا به حال حتی نمیتوانستم یک نماز کامل بخوانم. هیچ وقت آن طور که باید به یاد خدا
نبوده ام اما او کمکم کرد...
او با فرستادن آن مرد کمکِمان کرد.»
احمد گفت:
«من هم اگر زور پدرم نبود نماز نمیخواندم.» و نیم خیز شد و ادامه داد: «میآیی نماز بخوانیم؟»
هیچ پیشنهادی نمی توانست آن قدر خوشحالم کند. نماز خواندن زیر آن آسمان پرستاره و با یاد خدایی که بسیار به ما نزدیک ،بود حال و هوای عجیبی داشت.
بعد از نماز با خیالی آسوده از سرمای بیابان و حیوانات درنده خوابیدیم.
توی خواب احساس کردم کسی پایم را قلقلک
می دهد. گفتم:
«مادر، نکن هنوز خوابم می آید.»
غلتیدم و مادر را دیدم که تشت پر از آبی را در دست گرفته تا روی اجاق بگذارد من کنار اجاق خوابیده بودم. مادر تشت را روی سینه ام گذاشت.
تقلا کردم که خود را نجات بدهم اما نتوانستم به التماس افتادم، اما مادر تشت را فشار می داد.
نفسم گرفت. صدایم در نمی آمد.
ناگهان از خواب پریدم و صورت احمد را پیش رویم دیدم و خودش را که روی سینه ام افتاده بود.
تا بخواهم ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_چهاردهم
اعتراض کنم احمد گفت:
«هیس! آرام باش و تکان نخور عقرب روی پایت است.»
گیج خواب بودم اما با شنیدن اسم عقرب به خود آمدم و نیم خیز شدم. یک پایم از شیار بیرون مانده بود و عقربی بزرگ و زرد روی پایم راه می رفت.
احمد گفت:
«تکان نخور.»
بلند شد و چفیه اش را لوله کرد و به عقرب زد. اما عقرب به بیرون شیار نیفتاد بلکه به چفیه چسبید و همراه آن به داخل شیار افتاد. خودمان را کنار کشیدیم. عقرب حرکات عجیبی میکرد به دور خود می چرخید. انگار درد میکشید. سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت و دور شد.
احمد گفت:
«یادت باشد تا آمدن سرور نباید پایمان را
از شیار بیرون بگذاریم.»
با تعجب پرسیدم: «سرور؟»
احمد خندید و گفت:
«اسم برازنده ای نیست؟ برای کسی که این طور ما را از سختی و بلا نجات داد؟»
خوشم آمد. چند بار نام سرور را تکرار کردم. واقعاً برازنده اش است.
عجیب بود با آن که میدانستیم حرارتِ
آفتاب به شدت دیروز است، اصلاً احساس گرما و تشنگی نمی کردیم. حتی گرسنه مان هم نبود.
اما هر چه زمان می گذشت بی تابی مان بیشتر میشد که کی دوباره آن صورت و آن چشمها را میبینیم. وقتی خورشید از وسط آسمان پایین آمد و رو به افق پیش رفت، دلشوره عجیبی به من دست داد. نمیتوانستم بنشینم یا مثل احمد بایستم و به افق خیره بشوم.
اگر سرور نیاید چه؟
اگر فراموشمان کند؟
یا نکند برای دوباره آمدنش باز باید استغاثه کنیم و دعا بخوانیم؟ ...
طاقت نیاوردم و گفتم:
«اگر نیاید چه کار کنیم؟»
احمد متوجه منظورم نشد، گفت:
«تا زمانی که در این شیار باشیم، در امان هستیم. بالاخره کسی از این جا میگذرد.» و مغموم گفت: «اما خیلی بد می شود، اگر دوباره
نبینیمش.»
معترض گفتم:
«منظور من هم همین است. حاضرم آن بوی خوش و آن صورت مهربان را یک بار دیگر ببینم و بمیرم.»
ناگهان غبار آمدنشان را از دور دیدیم. آن قدر نرم و ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_چهاردهم اعتراض کنم احمد گفت: «هیس! آرام باش و تکان نخور عقرب روی پایت ا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_پانزدهم
سبک تاخت میکردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند.
احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون میجهد. دست و پایم میلرزید و میدانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد.
در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند. احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم.
مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد صورت چون ماهش پیدا شد. تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد.
جلوتر رفتم. احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید.
بی اختیار بو کشیدم و گفتم:
«دلمان خیلی هوایتان را کرده بود.»
گفت :
«میدانم... شما دلتنگ خدا بودید که سر نماز چنان ذکر میگفتید. اجازه بدهید من هم
نمازم را بخوانم تا بعد....»
مرد دیگر جانماز را پهن کرده بود. پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سبز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم.
و عجیب این که آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت
مرد سپید پوش، اذان میگفت و «حَيِ عَلی خَیر العَمل» را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت میکند.
گفتم:
«منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم؟»
احمد گفت:
«منظورش هر چه باشد من نمازم را با آنها میخوانم.»
به دست هایشان اشاره کردم و گفتم:
«نگاه کن! آنها شیعه هستند.»
دستهایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم.
بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمه کلمه نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم.
آن نماز زیباترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است.
پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم. مرد، دلنشین ترین تبسم ها را کرد و گفت:
«خوب مردان مؤمن، شب را چطور ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_شانزدهم
گذراندید؟»
گفتم:
«بسیار عالی شیاری که کشیده اید معجزه است.»
احمد گفت:
«خیلی راحت بودیم. حتی تشنه و گرسنه
و گرمازده هم نشدیم! فقط خیلی دلتنگ شما بودیم. مطمئنم که از احوال ما با خبر بودید.»
گفتم :
«این معجزه های شما فقط از پیامبران بر میآید...»
جوان پس از مکثی طولانی، لبخند زد و گفت:
«شما که خوب میدانید، پیامبری با رسالت
حضرت محمد مصطفی خاتمه یافت. مردی که شما سرور لقبش دادهاید پیامبر نیست، بلکه پیامبر زاده است.»
به پهلوی احمد زدم و گفتم:
«دیدی؟ میداند به او سرور لقب داده ایم.»
احمد پرسید:
«نسبتان به کدام پیامبر می رسد؟»
لبخندی زد و گفت:
«به آقا و سرورم محمد مصطفی که درود و
رحمت خدا بر اوست از ازل تا به ابد ...
پرسیدم: «پدرتان کیست؟»
گفت:
«حسن بن علی!»
احمد با تعجب گفت:
«امام شیعیان!» و با دهانی باز به جوان خیره شد.
گفت:
«اما شیعیان که میگویند پسر حسن بن علی از
دیده ها غایب است؟»
جوان خندید و گفت:
«آیا این طور است؟ آیا من از نظر شما غاییم
یا به چشمتان میآیم؟»
اشک از چشمان احمد جاری شد و گفت:
«پدرم اعتقاد شیعیان را به شما باور ندارد.» و محکم به زانوی خود زد و گریان گفت:
«ای پدر کجایی که ببینی آن که به او بیاعتقادی پیش چشمان من است؟» سرور دست روی شانه احمد گذاشت و با مهربانی گفت:
«اگر تو به آنچه میبینی شک نکنی، پدرت
نیز به من ایمان خواهد آورد.»
احمد گریان گفت:
«آقا، چگونه شک کنم به آنچه ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_شانزدهم گذراندید؟» گفتم: «بسیار عالی شیاری که کشیده اید معجزه است.» اح
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_هفدهم
میبینم؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید، شک نمیکنم.»
من نیز گریان گفتم:
«اگر احمد هم شک کند، من شک نمیکنم.» و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم.
گفت:
«نمیخواهید حنظل بخورید؟»
احمد گفت:
«هرچه از شما برسد نیکوست.»
سرور دو حنظلی را که مرد همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت:
«اینَک من میروم اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از این جا نجات خواهید یافت.»
حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمیداد. چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود.
گریان گفتم:
«باز هم شما را خواهیم دید؟» احمد روی پای او افتاد و گفت:
«نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟
سرور موی او را نوازش کرد و گفت:
«هر وقت مرا از ته دل بخوانید، میبینید.
شما از من خواهید بود، احمد زودتر و
محمود دیرتر.»
نرم و سبک برخاست، مرد سپید پوش نیز نالیدم :
«آقا!»
خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم، اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آنها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود.
مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد. به دنبالشان دویدم و فریاد زدم :
«ما را فراموش نکنید.»
نگاهشان کردم تا در آخرین تپه محو شدند ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_هجدهم
«ما مردههایی بودیم که زنده شدیم!»
این را پیرمرد خارکنی گفت که ما را پیدا کرد، دست از کار کشید تا ما را به خانوادهمان برساند تا به قول خودش با مژدگانی ای که میگیرد، یک سور و سات حسابی راه بیندازد.
نمیتوانستیم از آنجا دل بکنیم. وقتی احمد قسمتی از شیار را که پاک شده بود، با دست عمیق کرد، غم عالم به دلم ریخت.
شاید این شیار خاصیتش را برای گمشدگانِ دشت حفظ کند.
خم شدم و به رسم خداحافظی شیار را بوسیدم و دنبال خارکن به راه افتادیم. حالا که پیدا شده بودیم، جای آنکه خوشحال باشیم، دلتنگ گم شدهای بودیم که بر آن تپهای که از آن دور میشدیم، محو شده بود ...
مادر آب انار را گرفت و گفت:
«بعید هم نیست، مگر سلیم نبود که در تیغ آفتاب عقلش را از دست داد و چه حرف ها که نمیزد!» و آب انار را دم دهانم گرفت و گفت:
«بخور پسرم، گرما زده شدهای و هذیان میگویی.»
حکیم از خواندن کتاب پوست بزرگش(کنایه از حالتِ چهرهاش) فارغ شد.
کنج لبهایش را پایین کشیده بود و ابروانش را بالا برده بود. دست دراز کرد و پلک زیر چشم راستم را پایین کشید و گفت:
«این حرف ها خاصیت سن است. قبل از بلوغ همهشان دچار توهم و خیالبافی میشوند.
میخواهند خودنمایی کنند. خودشان را به بیعقلی میزنند تا جلب ترحم کنند.... گفتی در صحرا چه خوردید؟» ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_نوزدهم
گفتم: «حنظل»
و خواستم بگویم که از معجزه دست سرور چقدر شیرین و گوارا شده بود، که حکیم مهلت نداد و :گفت:
«دیگر بدتر! نشنیده اید زهر حنظل چطور عقل را زایل می کند؟»
مادر به سر زد و نالید:
«مادر برایت بمیرد که گرسنگی و تشنگی کشیدی.»
گفتم:
«اتفاقاً بر عکس؛ از خاصیت حنظلی که سرور به خوردمان داد، نه گرسنگی کشیدیم نه تشنگی تازه خیلی هم...
پدر حرفم را برید و گفت:
«نمی خواهم این مزخرفات را بشنوم.» و رو به حکیم ادامه داد:
«رحم کنید. پسرم دارد از دست می رود.»
حکیم کیسه کوچکی را از جیب در آورد و به پدر داد و گفت:
«این دارو بد بوست و بد طعم، اما خاصيتش حرف ندارد هم زهر حنظل را می برد و هم دیوانگی را از سرش می پراند.»
خواستم اعتراض کنم که من دیوانه نیستم و هر چه دیدم و گفتم راست است، اما ترسیدم برای پرحرفی ام دارویی دیگر اضافه کند ..
با رفتن حکیم، پدر بر خلاف تصورم با خشونتی عجیب که در چشمان و لحن صدایش موج میزد به رویم خم شد و گفت:
«ترجیح میدادم بمیری تا آنکه بگویند دیوانه شده ای! پس دست از این مسخره بازیها بردار و دیگر مزخرف نگو.»
خواستم اعتراض کنم اما پدر دست بالا آورد و گفت:
«حرف نزن. اگر هم بر فرض محال آن چه گفتی درست باشد، نمیخواهم کلمه ای در موردش با کسی حرف بزنی. نمیخواهم فکر کنند که از مذهب خارج شدهای.
خدا شاهد است اگر باز هم حرف آن سرور را بزنی در همان صحرا به چهار میخت میکشم تا در تیغ آفتاب بریان شوی. اگر یک بار دیگر هم با این احمد سلام و علیک کنی قلم پایت را میشکنم. فهمیدی؟»
چنان فریادی توی صورتم کشید و نفسش چنان داغ و آتشین بود که بی اختیار سر به تسلیم تکان دادم و به مادر نگاه کردم بلکه میانجی شود. اما اخم و خشونت چشمهای او
دست کمی از چشمهای پدر نداشت.
مگر میتوانستم احمد را نبینم و از حال و روزش با خبر نشوم ؟
بخصوص که پچ پچ همسایه ها کلافه ام میکرد ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیستم
که احمد و محمود مجنون شدهاند و احمد کارش زار است!
آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم نکند واقعاً دچار توهم شدهام و آن هم تأثیر آفتاب است؟!
کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم.
بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود نه رنجور.
هیچ وقت او را اینطور سرحال ندیده بودم. با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
«خیلی اذیتت کرده اند؟»
گفتم:
«بلایی به سرم آوردند که سر گرگ بیابان نمیآورند. جرأت ندارم از خانه بیرون بیایم. تا می آیم، آن قدر مجنون مجنون میشنوم که ترجیح میدهم زود به خانه برگردم. از آن طرف پدرم مجبورم کرده یک کلمه از آنچه اتفاق افتاده با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تو را نبینم.
راستش خودم هم به شک افتادهام احمد! نکند هر چه دیده ایم خیالات بوده؟ آفتاب کم به مغزمان نخورد...»
احمد بازویم را گرفت و گفت:
«اینجا نمیشود صحبت کرد، بیا برویم به طرف نخلستان...»
به سوی نخلستان راه افتادیم. خوشه های خرما در رنگهای نارنجی و سرخ و سیاه از نخلها آویزان بودند.
روی پشته ای نشستیم و به درختی تکیه دادیم. احمد ساکت بود. نمی دانم به چه فکر میکرد اما تبسمی بر لب داشت.
پرسیدم:
«حکیم به سراغ تو هم آمد؟»
سر تکان داد خندید و گفت:
«عجب حکیمی! به زور آمده بود جوشانده خورم کند. می گفت اگر تو با محمود بودهای و حنظل خوردهای، باید تا مجنون نشدهای درمانت کنم. اما پدرم جوابش کرد و گفت: نمیدانم پسرم چه دیده و چه شنیده اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است.»
گفتم:
«مگر تو ماجرا را برایش نگفتهای؟»
جواب داد:
«مگر می شود نگویم؟ البته پدرم سفارش کرد آن را برای دیگران تعریف نکنم. میگوید خطرناک است و کار دستم میدهد. اما نمیدانی خودش چه حالی شد. فوری کتابهایش را آورد و تا شب به آنها ور رفت آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا کرده است.»
سرم داغ شد.
به زحمت آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
«مرا بگو که آمده بودم مطمئن شوم آنچه دیدهایم خیالات بوده
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیستم که احمد و محمود مجنون شدهاند و احمد کارش زار است! آنقدر گفتند ک
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_ویکم
آنوقت تو مژده هویت سرور را می دهی؟»
خوشهی کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد. احمد در حالی که خم میشد آن را بردارد گفت:
«پس معلوم است خیلی اذیتت کردهاند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی. به یاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را. راستی میتوانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی؟»
خرمایی را که به سویم دراز شده بود گرفتم و به دهان گذاشتم. شیرین بود و مرا یاد شیرینی حنظلی انداخت که در آن بیابان مرا سیر و سیراب کرد و انگار مشام من از آن بوی خوش پر شد که اشکم درآمد.
گفتم:
«مگر می توانم فراموشش کنم؟ بگو که پدرت چه چیزی درباره او پیدا کرده؟»
احمد خوشه خرما را کف دستم گذاشت. صورتش برافروخته بود و چشمانش میدرخشید.
با هیجان گفت:
«پدرم همان را گفت که سرور گفته بود. که نشانههایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسکری میماند. چندین نام دارد، محمد، عبدالله و مهدی، یادت میآید که گفت فرزند حسن بن علی است؟ معجزاتش را به یاد بیاور. پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان، آنطور که ماییم.»
گفتم:
«اما ما که شیعه نیستیم. پس چرا به دادمان رسید؟»
با اشتیاق زیاد از جا پرید. دستهایش را به هم زد و گفت:
«پدرم میگوید او ولی خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی میرسد.
نمیدانی چه حال و روزی دارم. از شوق و دلتنگی پرپر میزنم دلم میخواهد از اینجا بروم. خودم را گم کنم و باز صدایش بزنم و آن قدر گریه کنم، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آنوقت دیگر دست از دامنش برندارم.
شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم مثل همان مرد سپید پوش. دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه میکرد..
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_ویکم آنوقت تو مژده هویت سرور را می دهی؟» خوشهی کوچک خرمایی جلوی
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_ودوم
همین روزها راه میافتم و میروم.
پدرم هم به وجود سرور ایمان آورده، میگوید
میدانم که بالاخره تاب نمیآوری و به دنبال او میروی.»
شوقش بیشتر در دل من ترس میانداخت تا علاقه و همدلی ام را بر انگیزد.
گفتم:
«واقعاً می خواهی بروی؟! خانودهات چه میشوند؟ اگر گم و گور شوی و بلایی به سرت بیاید و سرور هم به کمکت نیاید چه؟ چه کار میکنی؟»
به یاد پدرم و خشنوت نگاهش افتادم. احمد با لبخندی عجیب به من خیره شد. در نگاهش ترحم بود و بس. جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
«باز هم حرف سرور درست درآمد احمد زودتر و محمود دیرتر. نه محمود جان، من شک ندارم و مطمئنم اگر او را از ته دل بخوانم، اجابت میکند.»
و ناگهان مرا در آغوش گرفت و به سینه فشرد و گفت:
«دلم برایت تنگ میشود. تو تنها کسی در این دنیا هستی که من رازی مشترک با او دارم، برای همین برایم از همه عزیزتری خدا حفظت کند.»
دلم میخواست با او بروم و مثل او امام را صدا بزنم، اما بوی دهان پدر، بوی بد دهان پدر که مرا از گفتن آنچه دیده بودم باز میداشت، باعث شد که از فکر رفتن با احمد منصرف شوم.
از فکر این که احمد میرود و ممکن است دیگر او را نبینم دلم به درد میآمد.
نمیدانم چرا مطمئن بودم احمد که برود یقین من از دیدن سرور، به خیال بدل میشود. همان چیزی که پدر و مادرم مرا به آن نسبت می دادند ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_ودوم همین روزها راه میافتم و میروم. پدرم هم به وجود سرور ایمان آ
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وسوم
محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پسرش با سینی هندوانه وارد شد، بوی هندوانه سرحالم آورد. چقدر به جا بود. همان طور که قاچی هندوانه به دهان می گذاشتم، گفتم:
«آن حنظلهایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود؟»
محمود فارسی گفت:
«بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوهای که در دنیا پیدا میشود.»
پرسیدم:
«به من گفتند شما شیعه حضرت علی هستید، چطور شد که بعدها به شیعیان پیوستید؟»
مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت و گفت: «هنوز بقیهی ماجرا مانده حیف که مجبورم بروم، اما باید قول بگیرم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید.»
محمود«گفت خدا میداند چند بار این قضیه را شنیده ای و باز مثل روز اول اشک میریزی و اشتیاق نشان میدهی.»
مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت: «هزار بار هم که بشنوم کم است، پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجرای تو اثر میگیرند.»
بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم. محمود تا دم در او را بدرقه کرد. وقتی از در وارد شد، از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید. اگر مرید امام چنین باشد پس خودش چگونه موجودی است؟!
پسر با نشستن محمود بلند شد برود، اما پدرش او را صدا کرد و گفت:
«مهدی جان بیا!»
مهدی ایستاد و به پدر لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشاره او سرش را روی زانوی پدر گذاشت. محمود رو به من گفت:
«خسته تان کردم، میخواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟»
دو زانو نشستم و گفتم:
«ابدا! اگر میدانستید چقدر مشتاقم یک لحظه هم مکث نمی کردید! مگر این که خودتان خسته شده باشید.»
سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش می کرد، گفت:
«فقط وقتی یادم میافتد که چه سالهایی را در گمراهی گذرانده ام غبطه میخورم
هر چند غبطه خوردن سودی ندارد.»
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وسوم محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پسرش با سینی هندوا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وچهارم
از سرمایهای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم،حیواناتی خریده و آن ها را به مسافرین و زواری که از حِلّه به کاظمین و سامرا میرفتند، کرایه میدادم و خودم هم ناچار همراهشان میرفتم.
بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آنها که دستشان به دهانشان میرسید،فکر میکردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند. امر و نهی میکردند و از پول کرایه کم میگذاشتند و خلاصه حسابی حرصم میدادند.
یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم. مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حِلّه می آوردند. جز این که مثل نوکر با من رفتار میکردند، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند، طوری که آنها را از نفس انداختند و این باعث دعوا شد، اما هر چه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد. رئیس کاروان گفت:"همین است که هست، یک دینار هم بیشتر نمیدهم."
من هم وقتی دیدم در افتادن با آنها بی فایده است، از خستگی روی سکو نشستم. دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن جانم آتش گرفته بود. شتر هایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم از نفس افتاده بودند.
دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم. چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام و موج میخورد. سر بلند کردم، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش های قهوهای و تبسمی برلب که مرا تا حدودی آرام کرد.
گفت:"شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید."
گفتم:"من محمود فارسی هستم، اما حیوان کرایه نمیدهم. مسافران قبلی چنان بلایی به سرم آورده اند که دیگر قید این کار را زدهام. بروید سراغ کسی دیگر."
با مهربانی گفت:"آخر همه که محمود فارسی نمیشوند که در کمترین زمان ما را به سامرا برسانند."
داغ دلم تازه شد. گفتم:"بله دیگر،ما این طور رسیدگی میکنیم، آن وقت زوار حقمان را میخورند. "
خندید. دندان هایش مثل مروارید سفید بود گفت:
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وچهارم از سرمایهای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم،ح
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وپنجم
«آدم با آدم فرق میکند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که میخواهیم زودتر به سامرا برویم.
پول کرایه ات را هم پیش میدهیم، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی. حالا برادری کن و جواب رد نده.»
صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم را باز کرد. گفتم:
«فعلا که حیواناتم خسته اند. فردا آنها را به کنار چشمه میبرم. بیایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم یا نه.»
گفت:
«خدا خیرت بدهد.» و راه افتاد. باد در عبایش
افتاده بود و موج بر می داشت.
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست.
مشکل(به سختی) به درون آب میروند و وقتی رفتند دیگر از آب دل نمیکَنند. بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب میافتاد، شروع میکرد به لگد پرانی و گاز گرفتن.
گرفتار آن شتر بودم. هر کار میکردم به درون آب نمیرفت. دفعه قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم.
تمام تنش پر از کَنه و جانور شده بود. با چوب میزدمش خرناس میکشید و دندانهایش را نشانم میداد، نوازشش میکردم خیره سری میکرد و لگد می پراند.
آن قدر ذله کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن کردم. صدایی گفت:
«چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی؟»
همان مرد دیروز بود، با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت.
گفتم:
«از دست این حیوان کلافه شدهام. هر کاری میکنم توی آب نمی رود. میترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند.»
مرد در حالی که آستینهایش را بالا میزد گفت:
«حق داری؛ هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنها سخت است. ما کمکت میکنیم.»
گفتم:
«نه لازم نیست. شما چرا زحمت بکشید برادر؟
اسمتان را هم نمیدانم.»
گفت:
«من جعفر بن خالد هستم، این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست. ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم، پس مسلمانی به چه درد میخورد؟»
جلو آمد و با یک حرکت دهنه شترم را گرفت. حیوان سر عقب کشید و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن طوری که انگار با آدم حرف میزند.
به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمد هم وارد آب شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وپنجم «آدم با آدم فرق میکند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که میخواهی
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وششم
بر تن حیواناتم دست کشیدن و
قشو کردن. درست انگار حیوان خودش را تمیز میکند. شتر نر باز هم سرش را پس میکشید اما آن مقاومت سابق را نداشت. جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود. شتر
همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را در آب فرو بردن خندیدم و گفتم: «مثل این که جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر
خودش شما را تا سامرا میبرد.»
محمد گفت: «پس الحمدالله موافقت کردید؟» :گفتم تا حالا در خدمت ارباب ها بودم. حالا خدمت
برادرهایم را می کنم.»
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هر چه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند. از خوشی سر از پا نمی شناختم. دلیلش را هم نمی دانستم البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود. به نظرم مؤمن واقعی می آمدند و من سالها بود که با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم. دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن خلاصه می شد، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم...
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم. هر وقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم چنان
تبسم مخلصانه و مهربانی میکرد که شرمنده می شدم. جعفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آنها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها...
نمازشان را به جماعت خواندند و من به فرادا.. طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچه نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، چشمم به آنها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آن که دست به غذا ببرند خیره من اند.
گفتم: «بفرمایید. غذایتان را بخورید.»
مسن ترین آنها که نامش سیاح بود، گفت: «چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفره ما بنشینی دست به غذا نمی بریم.» محمد سرک کشید و گفت: «ببینم چه می خوری؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است؟»
خجالت کشیدم. سفره نان و خرمایم را برداشتم و کنار آنها نشستم.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وهفتم
خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آن قدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند. بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد. دوباره راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم.
چند روزی که گذشت، انس و الفت عجیبی به آنها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود. برایم خیلی سخت بود که نمی توانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آنها شریک شوم. آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیره آسمان پر ستاره بودم. چه بسیار شبها که به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره میشدم اما آن شب کسانی کـه کنـار مــن خوابیده بودند، تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم.
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است. آنها کجا و من کجا؟ من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند ناگهان شهابی از آسمان گذشت. آسمان پرستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد. به مغزم فشار آوردم، آن قدر که چشمانم سنگین
شد و به خواب رفتم
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگهای مختلف و میوههای گوناگون عجیب این که ریشه
درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس به
صورتی که میتوانستم به راحتی از هر میوه ای بچینم و بخورم چهار نهر از اطرافم میگذشت در یکی شربت بود در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود.
کافی بود خم شوی و از هر کدام که میخواهی بنوشی مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها میخوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وهفتم خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خر
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وهشتم
دست دراز کردم تا من هم میوه ای بچینم اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند. خواستم آب و شربت و شیر و عسل بنوشم، اما تا
خم شدم، جویها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند.
از آن جماعت پرسیدم چرا شما به راحتی میخورید و می آشامید اما من نمیتوانم؟»
گفتند زیرا تو هنوز پیش ما نیامدهای
ناگهان عده ای سپیدپوش را دیدم که پیش می آیند و زمزمهایی را شنیدم که میگفتند: «بانوی ما
دخت پیامبر فاطمه زهرا است که می آید
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد. وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمی بسیار دلنشین کرد. چشمم که به خال گونه اش افتاد، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم در خواب به خود لرزیدم زمزمۀ مردم را شنیدم که میگفتند:
«أو، محمد بن حسن، قائم منتظر است.»
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه.. من هم ایستادم و گفتم: «السلام علیک یا بنت رسول الله»
گفتند و علیک السلام ای محمود! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟»
:گفتم: «بله، او سرور و ناجی من است.»
گفتند: «نمیخواهی تحت ولایت او در آیی؟» گفتم این آرزوی من است.»
حضرت تبسمی کردند و گفتند: «بشارت بر تو باد که رستگار شدی
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود پشیمان جلو دویدم و خواستم دست
او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد. هوشیار که شدم گفتم خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را.»
جعفر گفت: «آرام باش و همه چیز را تعریف کن.»
آب به خوردم دادند. حالم که جا آمد، ماجرا را از اول، از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_وهشتم دست دراز کردم تا من هم میوه ای بچینم اما ناگهان میوه ها از دس
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_ونهم
تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: «الحق که بوی بهشت میدهی فردا باید با ما به مرقد امام موسى بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی. از همان ساعتی که دیدمت، با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا.» به گریه افتادم. دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم. خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت. در آغوشم
گرفت و هر دو گریه کردیم.
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم. یکسره خدا را شکر میکردم که مرا هدایت کرده است. خدام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است. می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم. همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند. به خود نبودم جعفر بازویم را گرفت و گفت بیا برادر! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند. شفاعت ما را هم بکن.» نشستم. قدرت حرکت نداشتم. شنیدم که شیخ می آید.
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم. آن قدر به نظرم آشنا
می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم.
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی می انداخت که.... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که...
گفتم: «ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ...» حرفم را برید و گفت: «می دانم. هم خوابت را می دانم، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته. دیشب بانوی دو عالم حضرت فاطمه به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود او جزء یاران ما در آید. حالا مرا شناختی؟»
دلم میخواست از شوق فریاد بکشم. صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم. گفتم: «احمد عزیزم دوست من این تویی؟ همان شیخی که درباره اش
بسیار شنیده ام؟» گفت: «من سالها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به مــن می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو
اینجایی.»
چه می توانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_ونهم تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: «الحق که ب
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_سی_ام
مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود. به خود آمدم و ناگهان به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم: «عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم باشد.»
محمود فارسی دستم را با هر دو دست گرفت و در چشمانم خیره شد. در سایه روشن غروب، نگاهش برق داشت. با صدایی پرطنین اما لرزان گفت: «نه، عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان
بیاوری، هیچ معجزه ای از او بعید نیست.»
خم شدم دستانش را .ببوسم نگذاشت. در عوض سرم . را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آن که چهاردهمین روایت را بنویسم می سوخت و وقت زیادی هم باقی نمانده بود. پس سراسیمه از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم محمود فارسی خندید و گفت:
نامش را بگذار آن که زودتر رفت و آنکه دیرتر آمد.»
گفتم: « دلهایمان چه به هم راه دارد!»
:گفت عجیب نیست. چون هر دو تحت ولایت اوییم.»
اول رجب ۱۴۱۹
پایان.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲