📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیستم
که احمد و محمود مجنون شدهاند و احمد کارش زار است!
آنقدر گفتند که خودم هم به شک افتادم نکند واقعاً دچار توهم شدهام و آن هم تأثیر آفتاب است؟!
کلید راز پیش احمد بود و من از یک روز غیبت پدرم استفاده کردم و به دیدار احمد رفتم.
بر خلاف تصورم احمد نه غمگین بود نه رنجور.
هیچ وقت او را اینطور سرحال ندیده بودم. با اشتیاقی صد چندان مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
«خیلی اذیتت کرده اند؟»
گفتم:
«بلایی به سرم آوردند که سر گرگ بیابان نمیآورند. جرأت ندارم از خانه بیرون بیایم. تا می آیم، آن قدر مجنون مجنون میشنوم که ترجیح میدهم زود به خانه برگردم. از آن طرف پدرم مجبورم کرده یک کلمه از آنچه اتفاق افتاده با کسی صحبت نکنم و به خصوص دیگر تو را نبینم.
راستش خودم هم به شک افتادهام احمد! نکند هر چه دیده ایم خیالات بوده؟ آفتاب کم به مغزمان نخورد...»
احمد بازویم را گرفت و گفت:
«اینجا نمیشود صحبت کرد، بیا برویم به طرف نخلستان...»
به سوی نخلستان راه افتادیم. خوشه های خرما در رنگهای نارنجی و سرخ و سیاه از نخلها آویزان بودند.
روی پشته ای نشستیم و به درختی تکیه دادیم. احمد ساکت بود. نمی دانم به چه فکر میکرد اما تبسمی بر لب داشت.
پرسیدم:
«حکیم به سراغ تو هم آمد؟»
سر تکان داد خندید و گفت:
«عجب حکیمی! به زور آمده بود جوشانده خورم کند. می گفت اگر تو با محمود بودهای و حنظل خوردهای، باید تا مجنون نشدهای درمانت کنم. اما پدرم جوابش کرد و گفت: نمیدانم پسرم چه دیده و چه شنیده اما مطمئنم هیچ وقت حالش به این خوبی و خوشی نبوده است.»
گفتم:
«مگر تو ماجرا را برایش نگفتهای؟»
جواب داد:
«مگر می شود نگویم؟ البته پدرم سفارش کرد آن را برای دیگران تعریف نکنم. میگوید خطرناک است و کار دستم میدهد. اما نمیدانی خودش چه حالی شد. فوری کتابهایش را آورد و تا شب به آنها ور رفت آخر سر با ذوق و شوق گفت که هویت سرور را پیدا کرده است.»
سرم داغ شد.
به زحمت آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
«مرا بگو که آمده بودم مطمئن شوم آنچه دیدهایم خیالات بوده
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab