𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_دهم مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد. فکر کردم اگر من هم مثل ا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_یازدهم
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم.
از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد. کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم.
گفتم:
«خوشحال نیستی؟»
گفت:
«شاید آن مرد، آدمیزاد نباشد. مثلاً از ملائک باشد یا... چه میدانم؟!»
گفتم:
«بعید هم نیست، با آن صورت مثل ماه، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش... شانه هایش را دیدی؟ اگر شانه من و تو را کنار هم بگذارند باز هم از او باریک تر هستیم.»
خندیدم و گفتم:
«با آن حنظل خوردنمان!»
احمد هم خندید سرحال آمده بود. گفت:
«یا شاید فرستاده رسول الله بود!»
گفتم:
«چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم.» با شرمندگی از احمد پرسیدم:
«احمد تو نماز را کامل بلدی؟»
بر خلاف انتظارم تعجب نکرد. با محبت لبخند زد و گفت:
«آب که نداریم، باید تیمم کنیم.»
تیمم کردیم و قامت بستیم. احمد بلند میخواند و من تکرار می کردم و اسم الله را آن طوری می گفتیم که باید.
چون میدانستیم که خدا میشنود.
خورشید در حال غروب بود.
نورش دیگر آزار دهنده نبود. تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم، از جوانی و زیبایی و مهربانی اش.
وقتی حرفهایمان تمام می شد باز از نو شروع می کردیم.
اصلاً شب و بیابان و گرگها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم!!
حتی در قید فردا و تشنگی، گرسنگی و نگرانی خانواده هایمان نبودیم.
آن شب با آن که ماه بدر (ماه کامل) نبود،
به راحتی میتوانستیم همدیگر و دور و برمان را ببینیم.
رو به روی احمد نشسته بودم دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و به آرامی تکان میخورد و حرف می زد که وقتی مرد را دیدیم چه بگوییم، چکار کنیم و چه بپرسیم.
چشمم به پشت سر احمد افتاد و خشکم زد.
به فاصله ای نه چندان دور اشباح سیاهی حرکت می کردند. چشم هایشان می درخشید.
از جا پریدم و گفتم: ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲