𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیست_ونهم تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: «الحق که ب
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_سی_ام
مدتی بود محمود فارسی سکوت کرده و خیره من بود. به خود آمدم و ناگهان به یاد چهاردهمین روایت افتادم و گفتم: «عجیب نیست که چهاردهمین روایت من مربوط به معصوم چهاردهم، حضرت قائم باشد.»
محمود فارسی دستم را با هر دو دست گرفت و در چشمانم خیره شد. در سایه روشن غروب، نگاهش برق داشت. با صدایی پرطنین اما لرزان گفت: «نه، عجیب نیست دوست من اگر به حضور آن غایب بزرگوار ایمان
بیاوری، هیچ معجزه ای از او بعید نیست.»
خم شدم دستانش را .ببوسم نگذاشت. در عوض سرم . را پیش کشید و پیشانی ام را بوسید. دستم از شوق آن که چهاردهمین روایت را بنویسم می سوخت و وقت زیادی هم باقی نمانده بود. پس سراسیمه از جا برخاستم و اذن رفتن خواستم محمود فارسی خندید و گفت:
نامش را بگذار آن که زودتر رفت و آنکه دیرتر آمد.»
گفتم: « دلهایمان چه به هم راه دارد!»
:گفت عجیب نیست. چون هر دو تحت ولایت اوییم.»
اول رجب ۱۴۱۹
پایان.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲