𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_ششم به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب شده بود. گفت: «طاقت بیاور.» مرگ پیش رو
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_هفتم
من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟
در دل گفتم:
«یا الله العفو، العفو...»
ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی دیدم. چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم، نه این سراب نیست. سیاهی ها به سمت ما می آمدند.
چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم باز نگاه کردم نه سراب نیست.
محو نشده اند، بلکه به وضوح دیده میشدند و هر چه پیشتر می آمدند بزرگ تر می شدند.
باید احمد را هم خبر کنم. اگر او هم آنها را میبیند، حتماً واقعی هستند و نجات پیدا میکنیم. احمد را صدا کردم اما صدایم از شدت خشکی گلو در نیامد ...
شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد.
تقلا کردم خود را پیش بکشم اما نتوانستم. حتی نا نداشتم که رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شنها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد.
مار تا روی سینه اش بالا آمد به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردم تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند.
احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت بی حرکت برجای ماند. لحظه ای دیگر کار تمام میشد. نفسم را حبس کردم ...
ناگهان سایه ای روی سینه احمد افتاد. مار رو به سایه چرخید و انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینه احمد پایین خزید و دور شد.
نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود. انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایه سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند.
یکی از آنها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبزپوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود.
از اسب پایین آمدند. مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سر عمامه اش را روی شانه انداخت و روبه روی ما نشست.
چشمانم سیاهی رفت. صورتم را روی بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید.
زمزمه احمد را شنیدم که گفت:
«نجات پیدا کردیم!» ...
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲