𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_بیستم که احمد و محمود مجنون شدهاند و احمد کارش زار است! آنقدر گفتند ک
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_ویکم
آنوقت تو مژده هویت سرور را می دهی؟»
خوشهی کوچک خرمایی جلوی پایمان به زمین افتاد. احمد در حالی که خم میشد آن را بردارد گفت:
«پس معلوم است خیلی اذیتت کردهاند وگرنه آن ماجرا طوری نبود که به این زودی در آن شک کنی یا فراموشش کنی. به یاد بیاور صورت زیبای سرور و بوی خوشش را. راستی میتوانی آن بوی خوش را به این زودی فراموش کنی؟»
خرمایی را که به سویم دراز شده بود گرفتم و به دهان گذاشتم. شیرین بود و مرا یاد شیرینی حنظلی انداخت که در آن بیابان مرا سیر و سیراب کرد و انگار مشام من از آن بوی خوش پر شد که اشکم درآمد.
گفتم:
«مگر می توانم فراموشش کنم؟ بگو که پدرت چه چیزی درباره او پیدا کرده؟»
احمد خوشه خرما را کف دستم گذاشت. صورتش برافروخته بود و چشمانش میدرخشید.
با هیجان گفت:
«پدرم همان را گفت که سرور گفته بود. که نشانههایش به امام غایب شیعیان فرزند ابی الحسن عسکری میماند. چندین نام دارد، محمد، عبدالله و مهدی، یادت میآید که گفت فرزند حسن بن علی است؟ معجزاتش را به یاد بیاور. پدرم گفت او نه اسیر مکان است نه اسیر زمان، آنطور که ماییم.»
گفتم:
«اما ما که شیعه نیستیم. پس چرا به دادمان رسید؟»
با اشتیاق زیاد از جا پرید. دستهایش را به هم زد و گفت:
«پدرم میگوید او ولی خدا بر زمین است که به داد هر نیازمندی از هر دین و ایمانی میرسد.
نمیدانی چه حال و روزی دارم. از شوق و دلتنگی پرپر میزنم دلم میخواهد از اینجا بروم. خودم را گم کنم و باز صدایش بزنم و آن قدر گریه کنم، آن قدر استغاثه کنم که به کمکم بیاید و آنوقت دیگر دست از دامنش برندارم.
شده پشت سرش تا آن سر دنیا می روم و دیگر هرگز یک لحظه هم از او جدا نمی شوم مثل همان مرد سپید پوش. دیدی با چه شیفتگی به امام نگاه میکرد..
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲