𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_چهاردهم اعتراض کنم احمد گفت: «هیس! آرام باش و تکان نخور عقرب روی پایت ا
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_پانزدهم
سبک تاخت میکردند که به نظر می آمد هرگز به ما نمی رسند.
احساس کردم قلبم از سینه ام بیرون میجهد. دست و پایم میلرزید و میدانستم احمد هم حال و روزی بهتر از من ندارد.
در چند قدمی ما از اسب پیاده شدند. احمد جلو دوید و سلام کرد و من هم به خود آمدم و سلام کردم.
مرد جوان انتهای دستار را از صورتش کنار زد صورت چون ماهش پیدا شد. تبسمی کرد و جواب سلاممان را داد.
جلوتر رفتم. احمد را دیدم که خم شد دستش را ببوسد اما سرور او را بلند کرد و دستی به سرش کشید.
بی اختیار بو کشیدم و گفتم:
«دلمان خیلی هوایتان را کرده بود.»
گفت :
«میدانم... شما دلتنگ خدا بودید که سر نماز چنان ذکر میگفتید. اجازه بدهید من هم
نمازم را بخوانم تا بعد....»
مرد دیگر جانماز را پهن کرده بود. پارچه ای از جنس مخمل و به رنگ سبز و چنان چشمگیر که به عمرمان ندیده بودیم.
و عجیب این که آن جانماز برای بیش از دو نفر جا داشت
مرد سپید پوش، اذان میگفت و «حَيِ عَلی خَیر العَمل» را با چنان تحکمی ادا کرد که احساس کردیم ما را هم به خواندن نماز دعوت میکند.
گفتم:
«منظورش این است که ما هم با آنها نماز بخوانیم؟»
احمد گفت:
«منظورش هر چه باشد من نمازم را با آنها میخوانم.»
به دست هایشان اشاره کردم و گفتم:
«نگاه کن! آنها شیعه هستند.»
دستهایشان هنگام نماز مثل شیعیان از بغل آویخته بود. احمد پس از مکثی طولانی شانه بالا انداخت که اهمیتی ندارد و پشت سر سرور قامت بست. من هم قامت بستم.
بوی خوش چنان پراکنده بود که بی اختیار چشمانم را بستم و به کلمه کلمه نماز فکر کردم. برای اولین بار بدون کمترین مکث نمازم را کامل خواندم.
آن نماز زیباترین و خالصانه ترین نمازی بود که در طول زندگی خوانده ام. حسرتش هنوز بر دلم است.
پس از نماز دو زانو در برابر سرور نشستیم. مرد، دلنشین ترین تبسم ها را کرد و گفت:
«خوب مردان مؤمن، شب را چطور ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
به سوی نور15.mp3
زمان:
حجم:
14.7M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_پانزدهُم 15
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
@atre_narges_313
╰┅┅┅❀💚❀┅┅┅╯