📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_بیست_وهفتم
خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آن قدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند. بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد. دوباره راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم.
چند روزی که گذشت، انس و الفت عجیبی به آنها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود. برایم خیلی سخت بود که نمی توانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آنها شریک شوم. آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیره آسمان پر ستاره بودم. چه بسیار شبها که به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره میشدم اما آن شب کسانی کـه کنـار مــن خوابیده بودند، تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم.
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است. آنها کجا و من کجا؟ من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند ناگهان شهابی از آسمان گذشت. آسمان پرستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد. به مغزم فشار آوردم، آن قدر که چشمانم سنگین
شد و به خواب رفتم
در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگهای مختلف و میوههای گوناگون عجیب این که ریشه
درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس به
صورتی که میتوانستم به راحتی از هر میوه ای بچینم و بخورم چهار نهر از اطرافم میگذشت در یکی شربت بود در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود.
کافی بود خم شوی و از هر کدام که میخواهی بنوشی مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها میخوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند.
#رمان_مهدوی
↳| @atre_narges_313 |↲