eitaa logo
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
1.7هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
20 فایل
𔘓بسم‌رب‌المهدے𔘓 🌼هدف اصلےکانال عطرنرگس🌼 ☜دعاےهمگانےبراےظهور🌺 ☜یارےمولاےغریبمان ❤️ ☜افزایش‌معرفت‌وخودسازے براےیارےامام‌زمان‌ ارواحنافداه😍 جهت‌تبادل‌ ناشناس کانال👇🏻 https://daigo.ir/secret/62381622
مشاهده در ایتا
دانلود
𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکه‌دیرتر‌آمد 🔖 #قسمت_شانزدهم گذراندید؟» گفتم: «بسیار عالی شیاری که کشیده اید معجزه است.» اح
📖 🔖 میبینم؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید، شک نمیکنم.» من نیز گریان گفتم: «اگر احمد هم شک کند، من شک نمی‌کنم.» و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم. گفت: «نمی‌خواهید حنظل بخورید؟» احمد گفت: «هرچه از شما برسد نیکوست.» سرور دو حنظلی را که مرد همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت: «اینَک من می‌روم اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از این جا نجات خواهید یافت.» حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمی‌داد. چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود. گریان گفتم: «باز هم شما را خواهیم دید؟» احمد روی پای او افتاد و گفت: «نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟ سرور موی او را نوازش کرد و گفت: «هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می‌بینید. شما از من خواهید بود، احمد زودتر و محمود دیرتر.» نرم و سبک برخاست، مرد سپید پوش نیز نالیدم : «آقا!» خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم، اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن‌ها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد. به دنبالشان دویدم و فریاد زدم : «ما را فراموش نکنید.» نگاهشان کردم تا در آخرین تپه محو شدند ... https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
به سوی نور17.mp3
زمان: حجم: 13.95M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 17 🎙 به کلام و تنظیم : مصطفی صالحی دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 @atre_narges_313 ╰┅┅┅❀💚❀┅┅┅╯ ‍