𔘓عطرنرگس³¹³𔘓
📖 #وآنکهدیرترآمد 🔖 #قسمت_شانزدهم گذراندید؟» گفتم: «بسیار عالی شیاری که کشیده اید معجزه است.» اح
📖 #وآنکهدیرترآمد
🔖 #قسمت_هفدهم
میبینم؟ اگر به آنچه خود هستم شک کنم، به آنچه شما هستید، شک نمیکنم.»
من نیز گریان گفتم:
«اگر احمد هم شک کند، من شک نمیکنم.» و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم.
گفت:
«نمیخواهید حنظل بخورید؟»
احمد گفت:
«هرچه از شما برسد نیکوست.»
سرور دو حنظلی را که مرد همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت:
«اینَک من میروم اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از این جا نجات خواهید یافت.»
حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمیداد. چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود.
گریان گفتم:
«باز هم شما را خواهیم دید؟» احمد روی پای او افتاد و گفت:
«نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟
سرور موی او را نوازش کرد و گفت:
«هر وقت مرا از ته دل بخوانید، میبینید.
شما از من خواهید بود، احمد زودتر و
محمود دیرتر.»
نرم و سبک برخاست، مرد سپید پوش نیز نالیدم :
«آقا!»
خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم، اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آنها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود.
مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد. به دنبالشان دویدم و فریاد زدم :
«ما را فراموش نکنید.»
نگاهشان کردم تا در آخرین تپه محو شدند ...
#رمان_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/619970794Cee9c5f84ab
به سوی نور17.mp3
زمان:
حجم:
13.95M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_هفدهُم 17
🎙 به کلام و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
@atre_narges_313
╰┅┅┅❀💚❀┅┅┅╯