غیر ممکنی که ممکن شد !
شهید صیاد شیرازی در سخنانی به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر درباره شهید خرازی گفته است :
« در قرارگاه ، صدای شهید خرازی را از بیسیم شنیدیم که می گفت : اجازه بدهید با یک گردان وارد خرمشهر شویم .
اما به وی گفتیم : مگر می شود با یک گردان با چند لشکر رو به رو شد؟
به هر صورت او اصرار میکرد . .
ناخودآگاه به او اجازه دادیم .
پس از ساعتی دوباره وی با بی سیم گفت : عراقیها تسلیم شدند . .
و ما باورمان نمی شد ، زیرا واقعا این کار باورنکردنی بود که انجام دادند .
نعم الرفیق ما♥️
#شهید_صیاد_شیرازی🌸
#خرمشهر
【 @atre_shohada】
📝خاڪریز خاطرات ۱۱
رفته بود نجف آباد برای سرکشی
یه پیرزن اومد ملاقاتش حرف هایی زد و رفت ...
یه هفته بعد پیرزن با پسرش اومد میگفت:
حاج احمد مشکل ما رو حل کرده ،فهمیدیم پسرش بخاطر دیه می خواسته بیفته زندان.
حاجی با ارثی که بهش رسیده بود،دیه رو پرداخت کرده پسر هم آزاد شده بود...
#شهیداحمدکاظمی
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
1_831755865.mp3
30.91M
🦋 قصهی ابراهیم...
داستان زندگی شهید ابراهیم هادی
[ مادری ڪه یخ میخورد... ]
#شهیدانه
#شهیدابراهیمهادی♥️
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_چهاردهم آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره😰😭 بخر
#او_را
#رمان📚
#پارت_پانزدهم
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!
اما مجبور بود برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!
🔹یه ماهی مونده بود به عید...
بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم...
-مامان...
میگم با بابا حرف زدین؟؟
-چه حرفی عزیزم؟
-عید دیگه...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.
-آخ راست میگی...
یادم رفت بهت بگم...!☺️
اره،صحبت کردیم،
بابات راضی نشد😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامانبزرگت!
-ماماااان...خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
-دخترم!
میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊
بعدشم چیزی نمیشه که!
مامانبزرگت که خیلی تورو دوست داره!
تو هم که دوستش داری!
عیدم اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉
-وای...نه😞
من نمیخوام برم اونجا😒
-چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا،یا برو اونجا
الانم من خسته ام.
شبت بخیر دختر قشنگم...😘
اه...بدتر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،
بار اول که زنگ زدم جواب نداد!
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد!
-الو؟؟مرجان؟؟
-الو جونم ترنم؟
-کجایی؟چه خبره؟
-ببین من نمیتونم صحبت کنم.
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
-باشه،بای
فکرم رفت پیش مرجان...
یعنی کجا بود...
چقدر سر و صدا میومد!
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅
کلاسام که تموم شد،زنگ زدم به مرجان،
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!
-الو
-الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳
پاشو لنگ ظهره!!!
-ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم .لطفاً....
بای
این همینجوریش تنبل بود،دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!!
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد.
-سلاااااام خوشگل خودم😍
-سلام عزیزم. خوبی؟
-اگه خانومم خوب باشه😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد...
آخرش چیشد؟
هیچی...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
-ممنون،خوبم
-پس منم عالیم😉
کجایی نفسم؟؟
-دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده😊
-خب چرا خونه؟
اونجا که تنهایی، بیا پیش من.
منم تنهام😉
-آخههه...
-آخه نداره دیگه، بیا دیگه...
لطفاً... 😢
-باشه میام.
-قربونت برم مننننن
بیا تا برسی منم سفارش بدم یچیز برای نهار بیارن.
-باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره، بعد بخواد خودشو لوس کنه😖
کلا از نازکشی بدم میومد،دوست داشتم فقط خودم ناز کنم😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد!
-جانم
-سلام عزیزممم.خوبی؟
-سلام تنبل خانوم.چقدر میخوابی؟؟
-وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم.نمیدونی چقدر خسته ام....
-خسته ی چی؟؟؟
کجا بودی مگه؟؟
-پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم😁
-الان نمیتونم،لوس نشو،بگو
-چرا نمیتونی مثلا؟😒
-دارم میرم پیش عرشیا
-ای بابا...
تا کی اونجایی؟
نمیشه بپیچونیش؟
-نه بابا
خواستم،نشد!
میرم دو سه ساعت میمونم میام،خودمم حوصلشو ندارم.
-عه چرا؟
دعواتون شده؟
-نه،دعوا برای چی؟
-پس چرا حوصلشو نداری؟
-ندارم دیگه.
سعید که خانواده دار بود،آخرش اون بلا رو سرم آورد،
اینکه ....
-زیادی بی اعتماد شدیا😅
-دیگه به خودمم اعتماد ندارم،چه برسه به پسر جماعت!!
-تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته؟!
-خودش که اینجوری میگه!
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست،
هیچکسم ازش خبر نداره،
از عشق خبری نیست! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن،یا عقده شهوت یا کمبود محبت😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
-بیخیال،
نگفتی کجا بودی؟؟
-اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا،یه سر بیا اینجا برات میگم😉
-باشه گلم،پس فعلا
-فدات،بای
به قلم :محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
اونقدر فکر نکن
چه جوری میشه بخواد بشه میشه،
خدا قشنگ میچینه...🌱
بهش اعتماد کن رفیق🌾
#خداےجانم♥
💞معرفی شهید💞
💥سردارشهیدحاج حسین همدانی معروف به «حبیبِ سپاه»
فرمانده نظامی ایرانی بود، که از بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بشمار میآمد و از سال ۱۳۵۹ درجنگ ایران و عراق حضور داشت.
شهید افتخار گرفتن نشان فتح از دستان مبارک مقام معظم رهبری رادارند.
🧡روایت همسرشهید☘
دنبال اسم و رسم باشیم باختیم.
وقتی حسین به خانه آمد از درجه واین حرفهاپرسیدم گفت درجه ی خوب وممتازرو شهداگرفتن.من وامثال من بایدتلاش کنیم تابه درجه ی اوناکه یه درجه ی خدائیه برسیم.اگه بخوایم برای خودمون اسم ورسم درست کنیم که باختیم.
✅مسئولیت های شهیدهمدانی:
فرماندهیتیپ ۳۲ انصارالحسین
تیپ ۱۰۵ قدس
قرارگاه نجف اشرف
لشکر ۴ بعثت
لشکر ۲۷ محمد رسولالله
قرارگاه ثارالله
سپاه محمد رسول الله تهران بزرگ
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمدافعحرمسردارحسینهمدانی🕊🌷
ولادت: ۱۳۲۹/۹/۲۴
شهادت: ۱۳۹۴/۷/۱۶
محل تولد:آبادان
محل شهادت: حلب، سوریه
مزار: همدان
کتاب مربوط به شهید:خداحافظ شهید
【 @atre_shohada】
«خرمشهر را خدا آزاد کرد»
جملهی امام ، طوفانیست
برجانهای جنگ زده مان
درس توحید است که بدانیم
هرچه هست و نیست از خداست.
#خرمشهر
#سوم_خرداد
【 @atre_shohada】
‹🥀›
مـٰادَر گُفت : نَرو ، بِمان...!!😔
دِلَم میخواهَد پِسَرَم
عَصـای دستم باشد...!
گُفت : چَشـم هَر چہ تـو بِگویے!🙂
فَقَط یِك سُوال...⁉️
میخواهے پِـسَرَت عَصـٰای
ایـن دُنیـٰایَت بـٰاشَـد یـا آن دُنیـ🌎ــٰا
مـادرش چیـزی نگفت
و بـا اشـك بدرقہاش كرد...🕊
#شهیدانه♥
#شهیدجوادرحمانینیکونژاد
【 @atre_shohada】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃این پول رو بگیر
قیدشو برای همیشه بزن!
دریافت چک سفید با مبلغ مورد نظر شما
و اما در قبال چک میبایست یک متن را خوانده و با امضاء کردن آن به موضوع نامه پایبند شد!
#امام_حسین
#تلنگر
【 @atre_shohada】
فقط ڪافی است یڪبار از ته دل خدا را صدا ڪنید.
دیگر مال خودتان نیستید، مال او می شوید.
#شهیدامیرحاجامینی
#شهیدانہ♥
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_پانزدهم دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم! اما
#او_را
#رمان📚
#پارت_شانزدهم
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.
خوش اومدی بانوی من😍
-ممنون
خب خانومی بیا بشین ببینم...
کم پیدا شدی....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش!😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم وگفت
- ترنم....
چیزی شده؟؟
چرا اینجوری میکنی؟😢
- چجوری؟؟؟
-عوض شدی!انگار حوصلمو نداری!
-نه!خوبم...
چیزی نشده...😒
-پس چته؟
-ببین عرشیا...
من همون روز اول گفتم ،این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم!!
-ترنم؟؟؟
تموم کنی؟😢
شوخیت گرفته؟
چیو میخوای تموم کنی؟
زندگی منو؟
عمر منو؟؟
-لوس نشو عرشیا😒
مگه دختری؟؟
من نباشم،کسای دیگه هستن!!😏
-چی میگی؟؟چرا مزخرف میگی؟؟
کی هست؟
من جز تو کیو دارم؟؟😥
-بهرحال...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و گریه میکرد
چرا اینجوری میکنی؟؟😒
مثل دخترا میمونی عرشیا😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!!😣
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!!😭
-ترنم باورکن من بی تو میمیرم....
خودمو میکشم!!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری!
به جون خودت جز تو کسیو ندارم...😭
-من نمیتونم این قول رو بهت بدم!!
من نمیتونم پابند تو بشم...😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت:
-ترنم خواهش میکنم.....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم،
داشتم میرفتم سمت در
که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد...
-برو اونور عرشیا...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️
-تو هیچ جا نمیری😠
-یعنی چی؟😠
برو درو باز کن!!
باید برم،
قرار دارم...
صداشو برد بالا
-با کی قرار داری⁉️😡
از ترس ته دلم خالی شد...😨
احساس کردم رنگ به روم نمونده،
اما نباید خودمو میباختم...
-با مرجان
-تو گفتی و منم باور کردم😡
میگم با کی قرار داری؟؟
-با مرجااااان....
میگم با مرجان...
گوشیتو بده من😡
-میخوای چیکار؟؟؟
-هر حرفو باید چندبار بزنم؟؟؟😡
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش....
-گوشیمو بده😧
-برو بشین سر جات😡
تپش قلب شدید گرفته بودم...
حالم داشت بد میشد.
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید!
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد😠
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید...😭
اود جلو وگفت ....اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
-دستاشو پس زدم و گفتم
-ولم کن....
روانی!!😭
-ترنم من دوستت دارم...😢
-ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر😭
-باشه...
میخوای بری؟؟
-اره،پس فکر کردی پیش تو میمونم؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
-خداحافظ.....😢
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون...
سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم...
حالم خیلی بد بود...
سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد...😭
خیلی تو اون چنددقیقه بهم فشار اومده بود...
نیم ساعتی تو همون حال بودم،
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون!!
تلو تلو میخورد‼️
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد...
【 @atre_shohada】
CQACAgQAAxkDAAFqkF5ii5qVEFyohtM2ppB0RAuB3z43ngACrQ8AAolnUVD4bAEV0ZnQMSQE.mp3
4.12M
🍃به وقت مداحی..ـ
•قرار بود به ما فیضی از سحر بدهی
•به قدر بال مگس اشک مختصر بدهی
#حاجمنصورارضی
#دلنشین👌
#امام_زمان♥
【 @atre_shohada】
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
【 @atre_shohada】
و اگر خداوند
اراده خیر درباره تو
داشته باشد
هیچ کس قادر نیست
مانع فضل او گردد..((:♥️
#خداےجانم🌱
💞معرفی شهید 💞
شهید شعبان نصیری در قرارگاه فوق سری نصرت حضور موثری داشت و فعالیتهای گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه از جمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی انجام میداد. او از یادگاران ۸ سال دفاع مقدس بود.
✅قطره ای از وصیتنامه✨
قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّهُ الْبَالِغَهُ فَلَوْ شَاءَ لَهَدَاکُمْ أَجْمَعِینَ ﴿سوره انعام آیه ۱۴۹﴾
بگو دلیل محکم و رسا، خواست و خاص خداست؛ اگر میخواست، همه شما را هدایت میکرد.
امام صادق علیه السلام فرمودند: «ما حجت بالغه هستیم، بر هر چه در پایین آسمان و روی زمین است.»
شهادت میدهم، امام خامنهای مدظله العالی، جانشین برحقِ فرستادهی غائب توست
و سعی کردم، گمنام، در مسیری گام بردارم که لبخند را بر لبانِ او، مینشاند و رضای خاطر او را در پی دارد، که رضای او، رضایِ حجت برحق است و رضایِ حجت برحق، رضای توست؛ خدایا ! رضایم به رضای تو.
🌺یادشهداباصلوات 🌺
#شهیدمدافعحرمحاجشعباننصیری
تاریخ ولادت: ۱۳۳۷/۱/۱
شهادت: ۵ خرداد ۱۳۹۶
محل شهادت:موصل(عراق)
مزار: تهران، بهشت زهرا (س)
کتاب زندگینامه شهید:برایم حافظ بگیر
【 @atre_shohada】
4_5794045310485398319.mp3
3.76M
شهادتِ حسنصيادخدایی
در کفِ خیابان تهران یعنی:
آی عاشقِ شهادت
در میدانِتکلیفوَعشق که باشی
شهادت خودش به سراغت خواهدآمد...
شهادت انتخابی است
باید به چشمِ خدا بیاییم،تا شهید شویم
#شهید_صياد_خدایی
#حـالِدلتنگیوَغبطه💔
【 @atre_shohada】
ساده نگذر از کنار پوتین های بی پا
که پاهایشان بدن ها را بردند
تا تو آسوده قدم برداری...
#تلنگر💥
#شهادت🦋
【 @atre_shohada】
•••
خدایا تحمل سختی ها با من
آخرش با تو باشه...☺️
#خــدا♥
【 @atre_shohada】
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند...✨🌺🕊
یاد شهدا باصلوات🌺🌱✨
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
#شب_جمعه
【 @atre_shohada】
کوله پشتیش رو گرفتم توی دستم...
تا بُغضِ چشمام رو دید:
قول دادی بیتابی نکنی!
مَن هم قول میدهم، زود برگردم...
همیشه قولش قول بود...
سه روز از رَفتنِش نگذشت؛
که برگشت...
با پِلاکی سوختِه...
✍🏻به روایت همسر
#شهیدمهدیطهماسبی
【 @atre_shohada】
نوشتہبود:🍃
وَاِنَّمَعَالعُسرِیُسریٰ
یعنی
اگھخدانعمتسختےروداده،
بہهمراهش
امامحسینروهمدادھ(:❤️
#شب_جمعه
【 @atre_shohada】
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_شانزدهم رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل. خوش اومدی بانوی من😍 -ممنون خب خانومی بیا
#او_را
#رمان📚
#پارت_هفدهم
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳
بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن...
بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش....
دل تو دلم نبود...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون
سریع رفتم پیشش
-ببخشید...
سلام
-سلام،بفرمایید؟؟!!
-این...
این...
این آقایی که الان بالاسرش بودید،
چشه؟
یعنی چیشده؟؟
مشکلش چیه؟؟😥
-شما با ایشون نسبتی دارید؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم،
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم،
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت:
چرا قرص خورده؟؟؟
با تعجب گفتم:
-قرص😳⁉️
چه قرصی؟؟
-نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!!
😨با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت:
-همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن،
چنددقیقه دیگه برید پیشش...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم...
هوا داشت تاریک میشد ،
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم،
نه میتونستم دیر برم خونه😣
همش خودمو سرزنش میکردم...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا،
تازه به هوش اومده بود.
سرم به دستش بود...
بی رمق رو تخت افتاده بود.
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...😢
-چرا این کارو کردی؟
-تو چرا این کارو کردی؟؟😢
_تو پسری!مردی مثلا!! اینهمه ضعیف !!!!
عرشیا گفت
یعنی من از اول بازیچت بودم؟😢
بعدشم مگه من احساس ندارم؟؟
-عرشیا...
من دیرم شده...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد😭
-خیلی بی معرفتی...
برو....
یه لحظه از خودم بدم اومد...
احساس کردم خیلی دل سنگ شدم!
-عرشیا...
من ازت معذرت میخوام...
-ترنم...
میخوای ببخشمت؟؟
-اره‼️
-پس نرو...❗️
تنهام نذار....😢
من بی تو وضعم اینه!
بمون و زندگیمو قشنگ کن...
من خیلی تنهام....
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم...
-ترنم؟؟؟
چشماشو نگاه کردم...
دلم آتیش گرفت...
-باشه....
-ای جان...من فدای تو بشم...
برو
دیرت میشه...
برو میگم علیرضا بیاد پیشم
لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم...
تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین😡
💭(خاک تو سرت😡
باز خراب کردی😒
چی چیو باشه....
خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد...
حالا چندوقت باهاش باشم،
حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم...)
سوار شدم و راه افتادم.
تازه یاد مرجان افتادم‼️
گوشیو از عرشیا که گرفتم روشن نکرده بودم‼️
روشن کردم و زنگ زدم بهش،
تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن
-منو مسخره کردی؟؟
امروز موندم خونه،که خانوم تشریف بیاره...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه😡
-مرجان باور کن...
-مرجان و....😡
خیلی مسخره ای ترنمممم
-بابا تو که خبر نداری چیشده...😭
ساکت شو بذار حرف بزنم😭
-ترنم😳
چت شده؟
چیه؟
سالمی؟؟
بگو ببینم قضیه چیه؟؟
همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم...
-ای بابا..‼️
تو اصلا جنبه نداری...
یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!!😒
-برو بابا...
کدوم دوست داشتن؟؟
پسره مریضه...
آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟😒
-هه...
پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی...😒
-دیگه اسم سعیدو نیاااااار....
اه😭
ولم کنید بابا....
-خب حالا گریه نکن...
اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما
خوبه؟😉
-راست میگی؟
مامانت میذاره؟
-اره بابا،اون از خداشه من خونه نباشم😒
-ها😳
عههه..چیزه...باشه اومدم...
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
@mahfele_shohada
•••┈✾~🌸~✾┈•••
مداحی_آنلاین_با_هزار_آرزو_اومدم_این_شبا_پویانفر.mp3
4.21M
🍃به وقت مداحی...
•با هزار آرزو اومدم این شبا
•تا بشم اربعین زائر کربلا...
#محمدحسینپویانفر
#بسیاردلنشین👌
#شب_جمعه
【 @atre_shohada】