eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸چهارمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بی‌همتا ! دستم خالی ا
🔸پنجمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در هم آمیختی و درک بوسه بر گونه‌های بهشتی آنان و استشمام بوی عطر الهی آنان را ــ یعنی مجاهدین و شهدای این راه ــ به من ارزانی داشتی. @atre_shohada
گناه در خلوت یه بی احترامی بزرگ به خداست... اونم خدایی که به طرز ترسناکی بزرگه میدونستی اگه بخوایم تموم ستاره های دنیارو بین آدما تقسیم کنیم به هر آدم ۱۴۰میلیااارد ستاره میرسه؟😳🤭 گناه یعنی نافرمانی از خدایی که خیییلی خیلی بیشتر از تعداده ما آدما کهکشان و کیهان داره... 💥 ♥ 【 @atre_shohada
🍃میگفت: اگر واسه امام حسین (ع) کار میکنی ،حرفها رو بی خیال کار خودتو انجام بده جوابش با امام حسین... 🦋 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_دوم دوتا در کنارهم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن! چقدر با خونه ی ما ف
📚 یدفعه مخم سوت کشید! فردا عید بود😳 غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد! -چندلحظه صبرکنید،زود میام! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲... -دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین! اینو بخورین ،باز میرم میخرم... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم. واقعا تو این سرما میچسبید. تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد، و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت! با تعجب نگاهش کردم😳 -من که دیگه میل ندارم! دستتون درد نکنه... واقعا خوشمزه بود! -یه کاسه که چیزی نیست☺️ آش خوبه، بخورین یکم جون بگیرین. واقعا هنوز سیر نشده بودم! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم. بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت. باورم نمیشد که یه روز، اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم!! اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟ چه فکری تو سرش بود!؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم، میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ، تو چهرش پیدا کنم!! ولی هیچی نبود...! چهره ی جالبی داشت! کاملا مردونه و موقر! چشم و موهای مشکی پوست سبزه و.... حدود دوسانت ریش و سبیل!! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد! ترکیب چهرش دلنشین بود...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد، قیافش یجوری شد! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم. خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه! همه جا خلوت خلوت بود! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم... یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢 با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!! -فکرکنم سرما خوردین...! -به قول خودتون،مهم نیست🙂 -چرا به من دروغ گفتین؟؟ -دروغ!!! چه دروغی؟؟😳 -دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!! -از کجا میدونین نرفتم؟؟ -از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!! -خب آره، ولی ... دروغ نگفتم! رفتم اما نشد برم بمونم! -خب میومدین خونه! منم یه جایی میرفتم! بالاخره خونه ی شما بود! چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد! -یعنی منِ مرد میومدم تو خونه و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒 بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه! حتی خودم! نمیدونستم چی بگم بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد. احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه، انگار فقط میخواست وقت بگذرونه! یه حس بدی بهم دست داد... فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم!! -ممنون میشم نگه دارید. دیگه باید رفع زحمت کنم! -ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید!! با تعجب نگاهش کردم! -من از دیروز شما رو علاف خودم کرد! -اینطور نیست! من دیروز داشتم میومدم پیش شما! چشمام گرد شد! -پیش من؟😳 -بله😊 -میشه یکم واضح حرف بزنید،منم بفهمم چی به چیه؟!! -خب ... راستش... بنده تو اون بیمارستان، به کسانی که نیاز به مشاوره دارن، کمک میکنم! مثل... مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن! با این حرفش به شدت عصبانی شدم -نگه دار😠 با تعجب نگاهم کرد -چرا؟؟😳 -گفتم نگه دار😡 من نیاز به مشاوره ندارم! از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره! چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم،یکیشون دکتره،یکیشون روانشناس!!😡 -ولی من نه دکترم و نه روانشناس! -چی؟؟پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟ نکنه روانپزشکی؟! -خیر😊 -منو مسخره کردی؟؟😠 پس چی؟دامپزشکی؟😒 سرشو برگردوند سمت خیابون،معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم! -چیز خنده داری گفتم؟؟😠 -نه... اخه دامپزشک...!! ببخشید معذرت میخوام... و تو یه لحظه کاملا جدی شد!😕 -هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم! من طلبه ام! -ها؟؟😟 چی چی ای؟؟😕 آخوند؟؟😡😡 از عصبانیت میخواستم بترکم... -نگه دار😡 بهت میگم نگه دار😡 داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه! وقتی دید دستمو بردم سمت در، سریع نگه داشت از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم! نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه! پسره ی احمق😡 من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم😡 کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش. به قلم :محدثه افشاری .... 【 @atre_shohada
4_156999415653991243.mp3
5.99M
🍃به وقت مداحی... •از شهدا جا موندم مادر برام دعا ڪن •منم مثل حسینت شهید ڪربلا ڪن 🦋🕊 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
♥️͜͡🖐🏻 با تمام وجود باور کنیم آنجا که راه نیست خدا راه میگشاید و هرگز دیر نمیکند. فقط کافیست بدانیم؛ او میبیند و میداند و میتواند
امروزکه‌وضعیت‌فرهنگے‌را‌میبینیم مے‌فهمم‌‌کہ‌چرارهبـری‌با‌علامتِ "چفیه‌روۍ‌دوش" بہ‌ماتذکرمے‌دهند، این‌چفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!' -حاج‌قاسم‌سلیمانی🌱° ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ @atre_shohada
پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار(ع) و به‌خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به‌یاد داشته باشید. ♥ 【 @atre_shohada
اگر یڪ نوار ده تومانی داشـته باشی حـاضر نیستی صدای گربه روی آن ضبط ڪنی ولی حـاضری روی نوار مغـزت هر چرت و پـرتی را ضبط ڪنی چـرا شنیـدن دروغ و تـهمت و غیبت و... برایت بی‌اهمـیت است⁉️ 🌱 @atre_shohada
📝خاڪریز خاطرات ۱۸ هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود مثل همیشه پدر رو مجبور به بستن مغازه کرد می گفت: کارکردن وقت نماز برکت نداره بریم مسجد، بعد که برگشتیم خودم همه کارات رو میکنم اینطوری پولی که در می آوردید دیگه شبهه نداره آدم رو هم به به جایی می رسونه... 👌🌱 @atre_shohada
💞معرفی شهید 💞 🌷💚شهید عشوری سرباز گمنام امام زمان عج بود...! حسن عشوری از شهدای امنیت کشور است که با جان‌نثاری و مبارزه خود در برابر تکفیری‌هایی که چنگ به قلب اسلام ناب محمدی (ع) زده بودند، بار دیگر ارزش‌های والای انسانی را به تصویر کشید.۲۴ خرداد سال ۱۳۹۶ برای مردم گیلان یادآور روزی است که این شهید والامقام با زبان روزه به دست شقی‌ترین مخالفان اسلام به آرزوی همیشگی خود رسید. پدر شهید عشوری از جانبازان و رزمندگان جنگ تحمیلی است. 💥حسن عشوری محمدگاندو یک کاربر مجازی نوشت: آقامحمدِگاندوفقط یه بازیگربود.بیاییدازحسن آقاعشوری براتون بگم که خواهرش میگه تاروزشهادتش مانمیدونستیم کجاکارمیکنه،وقتی فهمیدیم که خبرشهادتش اومد. ✅🌷فرازهایی از وصیتنامه ✅ به‌هیچ‌وجه تا زمان پیدا شدن قبر مطهر حضرت زهرا (س) برای من سنگ‌قبری تهیه نکنید. ✅در لحظه تدفین تربت کربلا، کفن کربلا و پیشانی‌بند یا زهرا (س) فراموش نشود. 🌺یادشهداباصلوات 🌺 🕊🌷 تولد:۱۳۶۸/۵/۲۴-رودسر شهادت:۱۳۹٦/۳/۲۴-چابهار مزار:گیلان،امامزادگان ماچیان رودسر کتاب شهید:شناسنامه شهیدحسن عشوری 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸پنجمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹پروردگارا ! تو را سپاس که مرا با بهترین بندگانت در
🔸ششمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت می‌سایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع، عطر حقیقی اسلام، قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی‌بن ابی‌طالب و فاطمه اطهر بهره‌مند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت داد. @atre_shohada
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۷ میلیاردنفرتودنیابرات‌نخوان امااون‌بالایے‌برات‌بخوا‌دڪافیہ...🙃💙 خداےقشنگم :) ♥ 【 @atre_shohada
«دشمن با تمام قوا از زمین و آسمان، در حال حمله به مرزهای اعتقادی و ایمانی ماست. حرکتی کنید. امروز دشمن در خصوصی‌ترین لحظات ما و به خصوصی‌ترین مکان‌های ما نفوذ کرده و بنیان خانواده که یکی از ارکان مهم جامعه می‌باشد را از هم پاشیده و چگونه است که ما نسبت به این مسائل بی‌تفاوتیم...» 🥀🕊 【 @atre_shohada
وقتے میخوایم بہ یڪے هدیہ بدیم... -یہ جانماز ڪوچیڪ -یہ تسبیح -یہ ڪتاب خلاصہ از اینجور چیزایـے ڪھ باهاشون میشہ ڪار خیر انجام داد👌🏻 -اینطور تا هر وقت ڪہ با اون جانماز نماز میخونہ -با اون تسبیح ذڪر بگہ -و از اون ڪتاب بخونہ براۍ ما هم ڪھ مسبب این خیر بودیم خیرۍ دارھ! 🙃♥️ 🍓 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_سوم یدفعه مخم سوت کشید! فردا عید بود😳 غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی
📚 از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم. چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!وگرنه با این لباس مزخرف....اه اه...یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی با یه روسری سفید بدقواره😖وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک! کلافه بودم،حتی نمیدونستم اینجا کجاست!! فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢داغون داغون بودم...هنوزم هوا سرد بود،حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!بارون نم نم شروع به باریدن کرد...ببار...ببار...شاید دل تو هم مثل دل من پره! شاید تو هم هیچ‌کسو نداری...!ببار...منم باهات همدردی میکنم...و اولین قطره ی اشک امروزم رد گرمی روی صورتم انداخت...!کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!امروز باید چیکار میکردم!؟تا شب کجا میگذروندم...؟!اونم تو این سرما...اه😣 مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟ پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟ هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...یاد اون شب افتادم...کاش مرده بودم...ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...پس چرا داشتم دست دست میکردم؟! اون موجود سیاه،مثل یه کابوس،هنوز جلو چشمام بود،اون کی بود؟؟چی بود؟؟ شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود. خمیازه کشیدم!خوابم میومد... اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟ بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.رفتم جلوسر درش نوشته بود "نمازخانه"رفتم تو هیچکس نبود!گرمتر از بیرون بود.رفتم پشت پرده،اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران دراز کشیدمو چشمامو بستم...خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد،بااحساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.سرم همچنان گیج میرفت میدونستم خیلی ضعیف شدم.خبری از ساعت نداشتم.بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،فهمیدم خواب رفته! برگشتم سر جام!یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!نمیدونم چقدر شد! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم،یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!دیگه حتی خوابمم نمیومد‌! دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!اتاق خودم....! آه...😢 کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟ چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود...مثل زندگی همه! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟نمیدونم... نمیفهمم...فردا عیده!!و من آواره ام... دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!هیچی!! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!کاش حداقل میدونستم ساعت چنده،یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟شاید اره! اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه!اینکه کلا کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!! سرم درد میکرد.از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه! تاکی باید اینجا میموندم؟!دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم! رفتم سمت دراین اطراف کسی نبود،با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم... اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود! -چیشده خوشگل خانوم؟😉 با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰-کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥-نترس عزیزم...ما که کاریت نداریم😈آره خوشگل خانوم!فقط میخوایم کمکت کنیم،با ترس یه قدم به عقب رفتم... -آخ آخ صورتت چیشده؟؟-بنظرمیرسه از جایی در رفتی!!بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم...! هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو! داشتم سکته میکردم😭-‌زبونتو موش خورده؟؟چرا ترسیدی؟؟😈-فردا عیده، حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی😆تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭نفس نفس میزدم و میدویدم اما....پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید!-کجا داشتی میرفتی شیطون😂 هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته! به قلم: محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
♥️͜͡🌱 روزای قشنگتم میرسه.. هر سربالایی،یه سرازیری هم داره...
عطــــرشهــــدا 🌹
💞معرفی شهید 💞 🌷💚شهید عشوری سرباز گمنام امام زمان عج بود...! حسن عشوری از شهدای امنیت کشور است که با
فرازهایی از وصیتنامه ی شهید حسن عشوری ✅برادران و خواهران دینی من: شما را سفارش اکید به  رعایت موازین اسلام و انقلاب می‌کنم. همواره از ولایت‌فقیه این عمود خیمه انقلاب و شخص امام خامنه‌ای (دامت برکاته) تبعیت محض کنید که سعادت دنیا و آخرت شما در گروه حمایت از ولایت‌فقیه است. مبادا مظلومیت شیعه تکرار شود، مبادا دشمن عرصه را بر ولی‌فقیه زمان شما تنگ کند و از حمایت شما از ولایت‌فقیه تردید ایجاد کند. در مسائل سیاسی داخلی و بین‌المللی به جایگاه ولایت‌فقیه و رهبری عزیز توجه فرمانید و نسبت به آن بی‌تفاوت نباشید و بدانید که امل بقای نظام و کشور در این سال‌ها پس از امام راحل و ایثار شهدای عزیز، فقط و فقط شخص امام خامنه‌ای (دامت برکاته) می‌باشد. همیشه افراد کوته‌فکر داخلی، لیبرال‌ها، افراد به اصلاح روشنفکر که از اسلام ناب محمدی (ص) کینه به دل دارند سعی در تضعیف جایگاه ولایت‌فقیه دارند. به‌هیچ‌وجه به آن‌ها مجال عرض‌اندام ندهید و با تبعیت از امام خامنه‌ای (دامت برکاته) نقشه‌های آنان را نقش بر آب کنید.  در انتخابات که میزان و نماد دموکراسی جمهوری اسلامی است شرکت فعال داشته باشد و در انتخاب نامزد اصلح به معیارهای ارائه‌شده از سوی مقام معظم رهبری توجه کنید. ✅مسئولین: اگر صدای مرا می‌شنوید برای چند لحظه تأمل ‌کنید. فردا روزی خواهد رسید که در دادگاه عدل اللهی از تمامی ما حساب کشی می‌شود. مبادا آخرت خود را به خاطر برخی از مسائل سیاسی ناچیز که دل رهبر عزیز ما را به درد می‌آورد از دست دهید. این فرصت تاریخی که برای اعتلای اسلام و انقلاب در اختیار شماست در اختیار هیچ‌یک از اهل‌بیت (ع) نبوده، مبادا کم‌فروشی کنید که دنیا و آخرت خود را تباه می‌کنید، به معنای واقعی کلمه مطیع محض دستورات ولی‌فقیه امام خامنه‌ای (دامت برکاته) باشید. 🌷✨💚دلگویه ی شهیدحسن عشوری پایان وصیتنامه ی عارفانه و عاشقانه اش ما به تیغ شهادت که ز خون رنگین است بهر مردان خدا جنت علیین است جایی از مرتبت عشق ندیدم خوش‌تر این بهشتی است که با عشق علی (ع) تضمین است 🕊🌱 【 @atre_shohada
آمده بود مرخصی داشتیم درباره منطقه حرف می‌زدیم، لابه‌لای صحبت گفتم کاش می‌شد من هم همراهت به جبهه بیایم حرف دلم را زده بودم(: لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد گفت: هیچ میدانی که سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است⁉️ همین‌که حجابت را رعایت کنی، مبارزه‌ات را انجام داده‌ای! 🦋 【 @atre_shohada
برای آدمها چه آنها که برایت عزیزترند😍 چه آنها که فقط دوستند..!! خاطره های خوب بساز .. آنقدر برایشان خوب باش که اگر روزی هرچه بود گذاشتی و رفتی ....!! در کنج قلبشان جایی برایت باشد ..♥ تا هرزگاهی بگویند: کاش بود ..! هرزگاهی دست دراز کنند و بخواهند باشی ! هرزگاهی دلتنگ بودنت شوند .. می دانم سخت است ... ولی ... تو خوب باش.. 🚜🌱 【 @atre_shohada
وقتی بمباران شیمیایی شد ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد! در بیمارستان از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: جگرم سوخت آب نیست؟! و بعد به شهادت رسید!.... @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
🔸ششمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر
🔸هفتمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔹خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما. @atre_shohada
💔͜͡🥀 🍃به قول حاج حسین یکتا همین گوشه اتاقتون با آقا خلوت کنید و دردِدل کنید بگید هرچی تو دلتونه بگید بعضی وقتا ضعیف هستین بگید میخوام خودمو خرج ظهورت کنم باورکنید‌آقا‌بهتون‌سر‌میزنه آخه بجز شما جوون ها یاری ندارن💔، ازخودشون،خودشون رو طلب کنید:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ C᭄
خدایا هدایتم کن! زیرا که میدانم گمراهی چه بلای خطرناکی است. 🕊 ♥ 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_سی_و_چهارم از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم. چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...
📚 اصلا دختر مؤدبی نیستی! -ولی سرعتت خوبه ها! خودتم خوشگلی! فقط حیف که لالی😂 به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣 یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه.... قلبم میخواست از سینم بیرون بپره. هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭 بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ،منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن!!همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد -آخه اینجا چیکار میکنی باباجان!! قیافتم که آشنا نیست،فکرنکنم مال این محل باشی!!بلند شدم و نشستم، سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭ببینمت عزیزم!دختر قشنگم! نکنه از خونه فرار کردی؟؟!!آخه اگر من نمیرسیدم که...لا اله الا الله... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...! ترسیدی حتما؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم، رنگ به روت نمونده!! -نه...خواهش میکنم نرید😭من میترسم...😭 نشست کنارم،ببین عزیزم! این کار که تو کردی اصلا درست نیست! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن! نگرانتن! این بیرون خطرناکه باباجان! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه!شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت...فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین!-لا اله الا الله... دخترجون اینجوری که نمیشه! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس! حداقل اونا بدنت دست خانوادت! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰 -نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭 -خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ -یه کاریش میکنم دیگه! یه جایی میرم! همونجوری که دیشب.....دیشب!! یاد دیشب افتادم! یاد اون جای امن! یاد اون آرامش...! یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...!دوباره سرمو انداختم پایین!نه! من از آخوندا متنفرم،بمیرمم دیگه نمیرم پیشش! -دیشب چی؟؟باباجان من باید برم! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم،نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!! بلند شد و شلوارشو تکوند! با وحشت نگاهش کردم😰 -نه...نرید😭 -زنگ میزنی؟؟ -اره میزنم. گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. اما رفت رو آهنگ پیشواز! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام! منو رها نکن بجز تو ،من چیزی نمیخوام! منو رها نکن آقا... منو رها نکن آقا... منو رها نکن..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....! -بله بفرمایید زبونم بند اومد! -بفرمایید؟؟ الو؟؟ -ا...ا....لـ...لـــو -الو؟؟😳 -سـ...سلـ...لام... -خانووووم!!😳 شمایی؟؟؟؟ کجایی اخه شما؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم!! زدم زیر گریه -نمیدونم کجام😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید😫😫 -باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟؟ -نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم! -همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم -ده دقیقه دیگه میرسه! میشه بمونید تا بیاد؟!😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست. به کاری که کرده بودم فکر کردم! من چه کمکی از اون خواستم؟ اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اه...اونم یه آخوند😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم. خودش بود! اون بود! -سلام! -سلام .خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما! اون با دیدن پیرمرد شکه شد! پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: به قلم: محدثه افشاری ...