eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
10 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
عطــــرشهــــدا 🕊
#قصه‌دلبری #رمان📚 #پارت_بیست_و_نهم دست کشیدم داخل موهایش🙂 همان موهایی که تازه کاشته بود! همان موهای
📚 صدای « این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ... سعی کردم احساساتم را کنترل کنم . می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین! هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم .. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😣 یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت : « شما زودتر برو بیرون! » نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم . فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم .. تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭 مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم .. درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم .. اقایی رفت پایین قبر .. در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭 چشم هایش کامل بسته نمیشد .‌ می بستند ، دوباره باز می شد! وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد😭 کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ... از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم : « این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! » خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش... فقط مانده بود یک کار دیگر .. به آن آقا گفتم : « شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ » بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند . چند دفعه زد روی سینه اش ... بهش گفتم : « نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود .. نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید : « چی بخونم؟! » گفتم : « هرچی به زبونتون اومد!» گفت : « خودت بگو!» نفسم بالا نمی آمد . انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣 خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم : « از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین زينب صدا میزد حسین!» سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد . برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! » خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود .. 📚زندگینامه‌شهید‌محمد‌حسین‌محمد‌خانی@atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🕊
#یادت‌باشد #پارت_پانزدهم #رمان📚 همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است. نماز خواندنش، خنده هایش، حتی
📚 لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست! اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می‌گذاشت و به سمت کردستان می‌رفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می‌دویدیم ... خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم ... جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده.... دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد، ولی فقط حسرتش برایم مانده است. هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم ... روزهای خیلی سخت بر من گذشته،؛ روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره. با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت؛ از شنیدن مداحی هایز که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی می شنیدم. این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط در خواب بتوانی او را ببینی و وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره ببینی؛ ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟! گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده. فکر می کنم شاید گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم. کفش هایش را می پوشم و راه می روم. صدای موتور که می آید فکر می کنم حمید است که برگشته. آیفون را برمی دارم و منتظرم حمید پشت در باشد. از.... کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد " 📚قصه شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🕊
#من_میترا_نیستم #پارت_سی_و_سوم #رمان📚 با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم اولین چیزی که
📚 با این کار می خواست به عیب هایش پی ببرد و خودش را اصلاح کند. من قبل از شهادت زینب از وجود این دفتر خبر نداشتم. در خانه هر وقت چیزی به او می‌گفتم کافی بود یک بار بگویم به همه حرف‌ها توجه داشت و آن قدر افتاده بود که همیشه در همه چیز کوتاه می‌آمد. در همه نوشته هایش علاقه به شهادت و شهدا دیده می شد در یکی از نامه‌هایش درباره قطعه شهدا اینطور نوشته است: تکه شهدا پر شده است. من به دعای کمیل قطعه شهدا رفتم. سر قبر دوست برادرم حمید یوسفیان خیلی گریه کردم قبرهایی در اطراف کنده بودند تا دوباره شهید بیاورند. از خدا خواستم که من در آنجا خاک شوم اما هنوز لیاقتش را پیدا نکردم تکه شهدا بوی خون، بوی عطر، بوی عشق می‌دهد. در یادداشت هایش اشاره‌ای هم به دیدار با مجروحان در بیمارستان داشت نوشته: کتاب‌هایی را می‌خرید به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بودند زینب با آنها صحبت می‌کرد تا توقعات و خواسته‌های آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید. او خودش را مدیون مجروحان میدید. زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که ۲۰ مورد داشت از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و خوردن صبحانه و ناهار و شام. جلوی این موارد ستون هایی کشیده و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هر شب بعد از محاسبه کا هایش جدول را علامت می‌زد. وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در خوردن و پوشیدن افتادن به یاد آن اندام لاغر و نحیف که چند تکه استخوان بود به یاد آن روزهای مداوم و افطاریهای ساده نماز شب های طولانی و بی صدا فریاد گریه های او در سجده هایش و دعاهایی که در حق امام داشت در عمل تک‌تک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود رعایت می‌کرد. هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد اگر شهلا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها می‌گفت با مامان بلند حرف نزنید از خدا بترسید. برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است اما داغ از دست دادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است خیلی سخت‌تر است. ای کاش زینب اذیتی کرده بود یا چیزی از من خواسته بود اما هرچه فکر می‌کنم او بی آزارترین بچم بود. ۱۴ سال در اصفهان از دادگاه انقلاب سپاه پاسداران از سپاه به بسیج از بسیج به اداره آگاهی رفتن. هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبر ها به جاهای مختلف سر می زدم تا جایی که استخوان هایم به درد آمد. در همان سال‌ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند آنها اعتراف کردند که ترور چند نفر از حزب اللهی ها به عهده گروه آنها گذاشته شده بود. در بین اسامی هدف آنها اسم‌زینب هم بود البته آن دو نفر ماموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیم‌شان در اصفهان ماموریت داشتند که سپاهیان آن دو نفر را پیدا نکردند. باور شهادت یک دختر ۱۴ ساله برای خیلی از مردم سخت بود بعضی ها حتی سخت شان بود که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه می‌خوردم وقتی می‌دیدم که زینب مظلومانه شهید شد و مظلومانه مورد بی‌مهری و بی‌توجهی قرار گرفت غصه می‌خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد. دلم میخواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم اما ۲۶ سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند. هر بار که می‌گفتم من مادر شهید هستم کسانی که می‌شنیدند یک دختر شهید شده است با تعجب می پرسیدند مگه شهید دخترم داریم؟ زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت مرد و زن ندارد به پشت جبهه ندارد اگر خدا نخواهد وسط میدان هم که باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد با فرسنگ‌ها فاصله از جبهه به شهادت می رسی.زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد در میان شهدا. همانطور که خواب دیده بود شاهین شهر جبهه زینب بود. بعد از سالها دوری از زینب،بعد از مرگ پدر و مادر بزرگش مجبور شدم از غم تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم.من که بعد از زینب به هر روز آماده رسیدن به او بودم هنوز نفس می کشم اما پدر و مادر بزرگش پیش او رفتن. من ماندم که بالاخره امروز بعد از ۲۶ سال داستان زندگی دخترم را که گوشه دلم مانده بود بگویم و به آخرین آرزوی معرفی و شناساندن زینب برسم تا دختر معصوم و بیگناهم زره ای از مظلومیت خارج شود تا مردم بدانند یک روز دختری ۱۴ ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین کوردل به شهادت رسید. بعضی شب ها خواب تکه شهدا را می‌بینم خواب درخت های کاج تکه شهدا درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب و حمید یوسفیان هستند. صدای نسیمی را که میان برگ‌های آن می‌پیچید. میشنوم یک تکه از جگر من از قلب من زیر آن درخت هاست گمشده من آنجا خوابیده است. . 【 @atre_shohada