eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
10 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
عطــــرشهــــدا 🕊
-گفتم خفه شو و گمشو پایین...😡 هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره... سری به نشونه تاسف نشو
📚 اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم. -دیگه چه خبر؟ -هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊 -میگم تو خسته نشدی از این سعید؟😒 باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم! دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم. -من...نمیدونم...من میترسم از زندگی بدون سعید. من جز اون کسیو ندارم.😢 اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه. -فکر میکنی... اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی. بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟ اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏 -سعید و خیانت😳 عمرا... سعید عاشق منه... -هه. تو این پسرا رو نمیشناسی... یه مارمولکی هستن که دومی نداره...😒 -اه...ول کن مرجان،سعید فقط با منه... -ولی اون موقع که من با سپهر بودم،یه حرفایی از سعید میزد..... -چه حرفایی؟؟🙁 -راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و.... -حرف بیخود نزن مرجان. من دیگه میرم، میترسم دیرم شه. خداحافظ... بلند شدم و اومدم بیرون. تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم...😥 خیلی حالم خراب شده بود چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه. اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم... حوصله هیچ کاریو نداشتم. دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران... جایی که بارها با سعید رفته بودم...👫 حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست،باید یه چیزایی رو میفهمیدم... شماره های مشکوک توی گوشی سعید، گالری گوشیش که قفل بود، آنلاین بودنش تا نصف شب،درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود.... داشتم دیوونه میشدم😔 من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!💕 من دیوونه سعید بودم... اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه... گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم. -الو سعید... -سلام خانومم.....خوبی؟ -سلام تو خوبی؟ -ممنون. تو خوب باشی منم خوبم... بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم... امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه... 💕 تا برگردم خونه دیر شد، وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامو خوردم، چندجمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم. کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن...📖 حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم، طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب📄 تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه. خیلی زود خوابم برد...😴 صبح بعد از کلاس اول،فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم. پس چندساعت بیکار بودم. 👱سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود، میدونست الان باید سرکلاس باشم، پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم...📱 -الو سعید... -الو سلام.خوبید؟ -خوبید؟؟مگه من چندنفرم؟؟؟😂 چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ -ببخشید من جایی هستم،بعداً باهاتون تماس میگیرم.😳 تا اومدم چیزی بگم، یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه،کارت دارم... سعیدم هول شد و سریع قطع کرد... هاج و واج به گوشی نگاه میکردم😥 یعنی چی؟؟ اون کی بود؟؟ سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠 چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡 داشتم دیوونه میشدم... نمیدونستم چیکار کنم. زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم... -دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم😒 چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟ -مرجان من دارم دیوونه میشم. حالم خوب نیست... چیکار کنم؟؟ -پاشو بیا اینجا، بیا پیشم آرومت میکنم... تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید... خودمو انداختم بغلش و گریه کردم...😭😭 باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده... ما عاشق هم بودیم، حتی خانواده هامون در جریان بودن... اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود.😣 تو همین حال بودم که سعید زنگ زد... گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم... -ترنممممم....یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم... -چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟😠 -کدوم کار؟ تو داری اشتباه میکنی... عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم... -ساکت شوووووو... من عشق تو نیستم. دیگه هم نمیخوام ببینمت😡😭 -ترنم دیگه به من زنگ نزن قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم -ترنم بسه دیگه،ولش کن،بذار بره به جهنم. به قلم: محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🕊
#یادت‌باشد #پارت_دوم #رمان📚 همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار
📚 حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش را هم از ته می‌زد؛یک پسر بچه‌ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که می‌شد طرف من را می‌گرفت، مکبر مسجد بود وبا پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم. زیر آینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم وگفتم :«ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی‌بندن!» سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می‌بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بوداز این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد. من هم سرم پایین بود وچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمی‌رسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: «معیار شما برای ازدواج چیه؟» به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم. ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه. » گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنم." بعد پرسید: «شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم. شب ها افسر نگهبان بایستم.بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.»جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.» بعد گفت: «حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم.از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.» همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم وادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم ،ولی زندگی خوب و معنوی‌ای داشته باشیم ." حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره.» زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: « چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟» در حالی که می‌خندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.» قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید می‌کرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!» به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب می‌شناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبی‌ای هستم ،بداخلاقم،صبرم‌کمه . امکان داره شما اذیت بشی." 📚قصه شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🕊
#من_میترا_نیستم #پارت_دوم #رمان📚 خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را می‌زدم و با آنها می‌گفتم روضه
📚 پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود سر کلاس می‌گفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید! بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند. مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم. ۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد.آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم.نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق‌های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می‌رفتیم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) می‌آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد. فرزند ششم ✨ سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش می‌رسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت. بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم نزدیک اذان‌مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد. در غروب یک شب گرم خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم. که خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد. پسر بزرگم مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت. هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم. جعفر بابای بچه بود حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم.نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت. من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچه‌های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند. جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می‌دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد. @atre_shohada