eitaa logo
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
1.2هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
_آقا،... غرق زخمیم ولی قامت مان خم نشده. _سایه ی چادر او از سر ما کم نشده؟ بنویسید امید دل زهرا مهدی ست چاره ی کار همه مردم دنیا مهدی ست.✅ 💫کانال قرآن https://eitaa.com/kallame_khoda 💢مدیرکانال👇 @Sadat_877
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑 ✨یکی از پدران قصه ای بیان می کند:او می گوید که دو فرزند به نام احمد و محمددارم. احمد ۲۸سال سن دارد و فرزند کوچکم محمد ۲۵سال سن دارد. _وقتی احمد متولد شد خیلی خوشحال شدم؛ اصلًا نمی توانستم او را تنها بگذارم.بعضی موقع همسرم به خاطر دوستی و حب زیاد من با احمد خشمگین می شد. ❗️چند سال گذشت و فرزند دوم من محمد هم به دنیا آمد، ولی من احمد را خیلی بیشتر دوست داشتم و به محمد توجه نمی کردم حتی اگر برای تفریح به بیرون می رفتم ترجیح می دادم با احمد بروم و محمد را نبرم و با مادرش او را تنها بگذارم. _ولی مادرش هر دو تا را مساوی دوست داشت من هم باخودم فکر می کردم که او سخت در اشتباه هست که محمد را دوست دارد. _اصلًا به یاد ندارم که با محمد بازی کرده باشم ‌و یا او را به مدرسه برده باشم، حتی اگر هم بیمار می شد او را پیش دکتر متخصصی نمی بردم. _من گمان می کردم که فرزند کوچک من بچهٔ موفقی نیست. 🌱_یکی از روزها احمد و محمد باهم دعوا کردند و محمد دست خودش را برای زدن به احمد بلند کرد. وقتی او را دیدم خیلی عصبانی شدم و غیرتم به جوش آمد و او را زدم و از خانه بیرون کردم. 🌱همسرم التماس کرد تا او را ببخشم و از او گذشت کنم و بگذارم تا دوباره به خانه بیاید اما من این کار را نکردم و محمد را بد و بیراه گفتم. وازخانه بیرون کردم.؟؟ ........ حالا چه برسرمحمد اومد.و بکجا پناه آورده. *درادامه بخوانید......* ╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━       🌏@gha14em ╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━
❣[عطرظهورقائـم۱۲]❣
🛑#داستان_های_عبرت_آمیز #داستان_پدر_و_دو_فرزندش_۱ ✨یکی از پدران قصه ای بیان می کند:او می گوید
🛑 🔹همسرم التماس کرد تا او را ببخشم و از او گذشت کنم و بگذارم تا دوباره به خانه بیاید اما من این کار را نکردم و محمد را بد و بیراه گفتم. اصلا دوست نداشتم اورا ببینم. انگار پسر من نبود.این حس چی بود نمیدونم. 🍃دیگه همه مافراموشش کردیم.ولی همسرم درخلوت گریه میکرد و ازترس من و طلاق دادنش چیزی بروز نمی‌داد. و احمد تاج سر ونورچشمم بود ولی محمدرادرتاریکی میدیدم. همسرم برعکس من میدید. _وقتی من فرزند کوچکم را از خانه بیرون کردم او هم برای زندگی پیش پدر و مادرم رفت و آنجا مشغول تحصیل علوم شرعی و حافظ قرآن شد. _من هم در طول این مدت ها اصلًا سراغش را نگرفتم و نخواستم ببینمش تا اینکه پسر بزرگم احمد با دختری ازدواج کرد که اصلًا مناسبش نبود.همسرم هم از دست من خسته شده بود چون او را از ملاقات با فرزند کوچکش محمد بازداشته بودم و او نمی توانست که پیش محمد برود. _من هم پیش پسر بزرگم رفتم تا از غم و اندوه خودم گلایه کنم اما او به من گفت که مادرش مجبور نیست تا خدمت من را بکند! و خودش هم وقت نداره تا او را ملاقات بکند! 🍃خیلی ناراحت شدم و هنگام نماز فجر به مسجد رفتم، وقت نماز احساس راحتی کردم اولین باری بود که اینقدر احساس خشوع کامل می کردم. این احساس به خاطر خواندن قاری قرآن بود که با صدای خیلی زیبایش قرآن را می خواند. ✨✨✨💎✨💎✨ ❗️محمدراچکسی راهنمایی کرد _ادامه دارد.... .╭💙 ╰┈➤@gha14em