#داستان_کوتاه ✨
روزی را به خاطر دارم که بابابرای من پیراهنی سفید باخال های درشت سیاه خرید که دامنش پف دار بود ویقه اش پر بوداز مروارید من به معنای واقعی عاشقش بودم آنقدرکه دلم نیامد بپوشمش گذاشته بودمش توی کمد وهرچندروز یکبارکه دلم هوای یک دلخوشیِ جانانه میکرد سراغش میرفتم ویک دل سیر نگاهش میکردم وقندتوی دل کودکی هایم آب میشد چشمانم رامی بستم وخودم رابا آن توی یک باغ پر ازآبنبات های رنگی وگلهای سفید فرض میکردم ونفس عمیقی توأم بالبخند میکشیدم،دوباره آن را تامیزدم وتوی کمد میگذاشتم وبادلی سرشار ازعشق وانگیزه،سراغ بازی ام میرفتم.دلم نمی آمد آن راتنم کنم وبوی تازگی ولطافتش را بگیرم اماخوشحال بودم که دارمش وهرکجای دنیاکه خسته میشدم ولباس هایم به واسطه ی بازی وشیطنت،خاکی میشد؛با تصورِ داشتنِ بهترین لباس دنیا،احساس پرنسس های دیزنی را پیدامیکردم وچشمانم از ذوق،برق میزد،انگارکه صاحب قیمتی ترین دارایی جهان بودم وخوشبخت ترین دختربچه ی دنیا!
تااینکه یک روز،یکی از اقوام به خانه ی ما آمدند و زمانی که خواستیم برای گردش بیرون برویم، لباسم را تنِ دختربچه شان دیدم وبرق ازسرِ خیالبافی های کودکانه ام پرید ودر یک آن،بغض کردم این بزرگترین دلخوشی و آرزوی نو نگه داشته ی من بودکه حالا تنِ یک بچه ی دیگر می دیدمش!یک لحظه دریکی از خال های لباسی که حالا اشتیاقِ کودکِ دیگری رابغل گرفته بودغرق شدم وتمام لحظات شادی که سراغش رفتم وذوق کردم امانپوشیدمش از پیش چشمانم گذشت
حالا برای دیگری شده بود؛همان آرزوی دوست داشتنی وحیفی که عاشقش بودم درست است که آن روز به رسم احترام و ادب،بغضم را بلعیدم واعتراضی نکردم اماهنوزهم عاشقِ لباسهای سفید باخال های سیاهم که دامنشان پف داردو یقه شان،مروارید
از آن روزبه بعد،دلخوشی هایم را برای هیچ روزمبادایی کنارنگذاشتم وآرزوهایم را درآغوش کشیدم تاعطرِ تنم رابه خودشان بگیرند وسهمِ همیشگیِ خودم باشند.
همه ی ما یک زمانهایی همین کار راکرده ایم
گاهی با وسایل وگاهی با آدمها!
دلمان نیامده زیاد نزدیکشان شویم ومنتظر زمانِ مناسبی بوده ایم که بپوشیم،درآغوششان بگیریم وبگوییم که چقدر دوستشان داریم
دنبال فرصتی طلایی،که آنها راسهمِ همیشگی خودمان کنیم
اما حواسمان نبوده که نه لحظه ها ونه آدمها منتظرِما نمی مانند وهمیشه یکی هست که بهتر ازما درآغوش کشیدن ودوست داشتن را بلدباشد
همیشه یکی هست که از راه برسد،فرصت را ازکف ندهد وجای خالی ما رابرای همیشه پرکند!
و آن روزچقدر دیر است برای پشیمانی
و چه بی اندازه دیرتر برای خواستن،داشتن،و در آغوش کشیدن..
#کتاب
#کتابخانه
#داستان...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@audiobo0ok