eitaa logo
آوای حسین آباد عاشوری
774 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
5 فایل
برای ارتباط با مدیر،ارسال اخبار و تصاوير،و... لینک زیر را لمس کنید ارتباط با ما 👇🏼: 🔻 @Khorsandsami ⭐️ @Shia_soldier کانال مجازی آوای حسین آباد عاشوری
مشاهده در ایتا
دانلود
در کوچه ای چهار خیاط بودند…این چهار نفر همیشه با هم بحث می کردند که کدامیک بهتر است .. یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد که روی آن نوشته بود: "بهترین خیاط شهر". روز بعد، دومین خیاط روی تابلوی بالای سر در مغازش نوشت :"بهترین خیاط کشور". و روز بعد هم سومین خیاط نوشت :"بهترین خیاط دنیا" چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت: "بهترین خیاط این کوچه". : قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم. @ava_hoseinabad
شب دسته_گلی_برای_مادر مردی در یک مغازه گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تابرایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد ،دخترکوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هِق هِق گریه می کرد!مرد نزدیک رفت وپرسید:《دخترخوبم،چراگریه میکنی؟》 دختر درحالی که گریه میکردگفت:《می خواهم برای مادرم یکه شاخه گل رُز بخرم،ولی فقط ۷۵ سِنت دارم.》 مرد لبخندی زد و گفت:《بامن بیا.من برای تو یک شاخه گل رُزخوشگل می خرم.》 وقتی ازگل فروشی خارج شدند،مرد از دخترک پرسید:《مادرت کجاست عزیزم؟》دختردست مرد را گرفت و با دست دیگر به قبرستان انتهای خیابان اشاره کرد. مرد با آن دخترکوچولوبه قبرستان رفتندو آن دختر روی یک‌قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.مرددلش گرفت و طاقت نیاورد...سریع به گل فروشی برگشت، سفارش پست کردن دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰مایل رانندگی کرده تاخودش دسته گل را به مادرش تقدیم‌کند. : آدم ها تاوقتی کوچکن،دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن،اما پول ندارن. وقتی بزرگ میشن،پول دارن ،اماوقت ندارن. وقتی هم که پیر میشن،پول دارن،وقت هم دارن،اما...مادر ندارند . سلامتی همه مامانها @Ava_hoseinabad
# داستان شب حکایت ✏️ مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را  بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام  این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... @Ava_hoseinabad