🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫
♡﷽♡
مَـن با ݓــو☕️💌
#پارت_3
بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا.
عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد.
چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن.
با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم.
عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود.
من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه.
فیلم سینمایی جالبی نبود.
نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود!
ماهواره هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم.
عاطفه گفت:چقد مسخره س!
حرفش رو تایید کردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم!
مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشی!
دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته!
با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم.
با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم.
_پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟
به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده!
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای پدرم پیچید:منم.
دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
رو به عاطفه گفتم:بابامه!
عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد.
صدای بسته شدن در حیاط اومد.
عاطفه چادرش رو هم سر کرد.
پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_ممنون عمو جون.
به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟
پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم.
عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید.
سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم.
نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم.
همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما!
به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم!
✍لیلے سلطانے
ادامــه دارد...
╔═🍂♥️════╗
@AvayeEeshgh
╚════🍂♥️═╝
🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫