🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫
♡﷽♡
مَـن با ݓــو☕️💌
#پارت_6
وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود.
روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم.
وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده!
بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم.
نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام!
وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه!
همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم.
همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره!
دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم.
برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم!
یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره!
دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!
سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک!
نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم.
لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم.
آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم.
سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم.
عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن.
لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟!
نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم!
بچه ها شروع کردن به خندیدن.
جدی گفتم:الان بخندم؟
محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟!
بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س!
عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه!
با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون.
خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد.
من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم.
خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم.
عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود.
گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم.
✍لیلے سلطانے
ادامــه دارد...
╔═🍂♥️════╗
@AvayeEeshgh
╚════🍂♥️═╝
🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫🍭🍫