🟣#حکایت
🔺 (خر برفت و خر برفت و خر برفت) :
در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت برای اینکه مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه - که محل زندگی درویشهای این شهر است - بروم. حتما" آن جا مقداری غذا برای من پیدا میشود و میتوانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم.
به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آنکه حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی میکردند و ایام را به سختی میگذراندند.
درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویشهای آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لبهای خشک و چشمهای سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است.
یکی از درویشهای خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر میرسید لطفا" کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیهی دوستان تهیه کنم.»
او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویشها را همراه خود کرد و نقشهاش را برای آنها گفت. درویشها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمانشان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویشها بعد از مدتها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آنها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی میکردند و میگفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.»
درویش مهمان بیچاره هم که فکر میکرد این برنامهی هر شب آنهاست، با آنها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آنها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند.
صبح زود درویش سرحال و پرانرژی از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویشهای خانقاه نبودند. آنها به خاطر این که چشمشان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد.
بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.»
سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویشها دیشب خر تو را بردند و فروختند تا با پولش غذا بخرند.»
درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزهای که دیشب من و درویشهای دیگر خوردیم، با پول خر من خریداری شده بود!! »، فورا" گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویشها دارند چه بلایی سر من میآورند؟»
سرایدار گفت: «اولا" آنها چند نفر بودند و من یک نفر زور من به آنها نمیرسید، از این گذشته، وقتی درویشها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی میکنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما" با رضایت خودت خر را فروختند.»
درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد»
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
🔸روزی یک یهودی خدمت پیامبر رسید و در مقابل آن حضرت ایستاد و چشمان خود را به او دوخت. حضرت پرسید: حاجتت چیست؟
یهودی گفت: تو افضلی یا موسی بن عمران؟! پیغمبری که خداوند با او سخن گفت، تورات را بر او نازل نمود، عصا به او عنایت فرمود، دریا را برای او شکافت و ابرها بر او سایه افکند.
🔸پیامبر فرمود:
خود را تعریف کردن زیبنده نیست ولی همین قدر میگویم:
وقتی که حضرت آدم دچار خطا گردید سبب آمرزش او این بود که گفت:
خداوندا! از تو میخواهم به حق محمد و آل محمد گناهانم را بیامرزی و خداوند او را بخشید.
و هنگامی که نوح بر کشتی سوار شد و بیم آن داشت که غرق شود، گفت:
خداوندا! از تو میخواهم به حق محمد و آل محمد مرا از غرق شدن نجات دهی و خداوند او را از غرق شدن نجات داد.
و هنگامی که ابراهیم خلیل در آتش افکنده شد، گفت:
خداوندا از تو میخواهم به حق محمد و آل محمد مرا از این آتش نجات دهی و خداوند آتش را برای او سرد و بدون آسیب قرار داد.
و هنگامی که حضرت موسی عصای خود را افکند و به صورت اژدها در آمد خودش ترسید و گفت:
خداوندا از تو میخواهم به حق محمد و آل محمد مرا امان دهی و از ترس برهانی، آنگاه خداوند به او فرمود: نترس که تو خود پیروزی».
🔸سپس حضرت فرمود:« ای یهودی! از نسل من است مهدیِ آخرالزمان! هنگامی که ظاهر شود، عیسی بن مریم برای یاری او از آسمان به زمین فرود خواهد آمد و او را بر خود مقدم میدارد و پشت سر او نماز خواهد خواند.»
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
کسی ادعایِ پیغمبری کرد. گفتند؛ معجزه ات چیست؟
گفت ؛ من میتوانم به کفشهایم امر کنم که بیایند جلو پایم جفت شوند. گفتند؛ امر کن ببینیم.
رو کرد به کفشش و گفت؛ بیا جلو پایِ من. اما کفش نیامد، دوباره گفت، ولی باز هم خبری نشد، اینبار بجایِ اینکه باز منتِ کفش را بکشد، جلو رفت و در حالی که میگفت؛ «انبیاء را کِبری نیست» کفشها را به پایش کرد.
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
📌فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت ، استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
🌺شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد
استاد به او گفت :
🌷آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :
"اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند!
🌼🌺استاد به شاگرد گفت :
"همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
🟣 ارسال : محمد مهدی عابدزاده
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
شخصی، مرتبه ای بزرگ یافت، یکی از دوستان برایِ تهنیت، نزدِ او آمد. صاحب منصب چون دوستِ قدیم خود را دید. از شناختن او اغماض کرده، پرسید تو کیستی و چرا آمده ای؟
مهمان شرمنده گفت: مرا نمیشناسی؟
میزبان گفت: نه!
مهمان گفت: من دوستِ قدیمِ تو هستم، شنیدم کور شدی، برایِ تعزیت آمدم. پس از جایِ خود برخاسته برفت.
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت !
مردی ازاین که زنش به گربه خونه بیشتر از اون توجه می کردبسیار ناراحت بود و عصبانی
یک روز گربه را برد و چند تا خیابان اون طرف تررها کرد. ولی تا به خونه رسید، دید گربه زود تر از اون به خونه برگشته. ....
این کار چندین دفعه تکرار شد و مردهم حسابی کلافه شده بود بالاخره یه روز گربه رو با ماشین دور شهرگردوند واز چندین پل و رودخانه و پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه رو توی یه منطقه پرت و دور افتاده ول کرد.
اون شب مرد به خونه بر نگشت ...
آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه ناقلا خونه هست ؟؟
زنش گفت: آره چطور مگه؟ ...
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
🔺 (بزك نمير بهار میآد ، خربزه و خيار میآد) :
🔹حسنی با مادر بزرگش در ده قشنگی زندگی میكرد . حسنی يك بزغاله داشت و اونو خيلی دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا میبرد تا علف تازه بخورد .
هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسنی مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسنی كاه و يونجهای كه در انبار داشتند به بزغاله می داد .
وقتی حال حسنی خوب شده بود ، ديگر علف تازهای در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .
همه جا پر از برف شد و كاه و يونجههای انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگی مع مع میكرد . حسنی كه دلش به حال بزغاله گرسنه میسوخت اونو دلداری میداد و میگفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف میشود و تو كلی غذا میخوری . ”
مادر بزرگ كه حرفهای حسنی را شنيد خندهاش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختی كه میگويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمیشود .
به خانه همسايه برو و مقداری كاه از آنها قرض بگير تا وقتی كه بهار آمد قرضت را بدهی .
حسنی از همسايهها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتی سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازی شد .
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ ﺍﺗﺮﯾﺶ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﺮ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺩﻭﻟﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺗﺮﯾﺶ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺮﺥ ﻫﺎﯼ ﺍﻗﺘصادی ﺩﺭﺍﺗﺮﯾﺶ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﮕﺮﺩﺵ ﺩﺭآﯾﺪ
ﺍﺗﺮﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﭘﺮﺍ ﻭ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺳﺎﺧﺖ !
ﺳﺎﻟﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﺌﺎﺗﺮﺳﺎﺧﺖ ﻭ
ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎﺭﺍ ﺗﺮﻣﯿﻢ ﮐﺮﺩ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻧﺴﺎﺧﺘﯿﺪ..؟!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ها ویران میمانند.
🔺فرهنگ زیربنای توسعه است
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
🔺 (تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان):
🔹معنی: هنگامی که پیشامدی غیرمنتظره و به وجود آمدن فرصت و موقعیت چیزی نصیب فرصت طلبان و مفت خوارگان شود.
🔺دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او میسوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکانهای محله برای فروش ببرد. ناگاه آن جوان، مرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود میپیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان روان شد.
🔹چون قدری راه رفت عمدا" پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست. در ظاهر به بهانهی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت:
🔺تغاری بشکند ماستی بریزد
جهان گردد به کام کاسه لیسان
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را میدید كه جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر میبندند.
روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از حاکم بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. میخواست بیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها چیزی نمیگفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و میگفت بگویید خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان بیرون میكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل میكردند و هیچ نمیگفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.
شبی درویش در خواب صدایی شنید كه میگفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
ثروت، مرا هم با خود می بری؟
ثروت جواب داد:
نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
غرور لطفاً به من کمک کن.
نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.
آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
چه کسی به من کمک کرد؟
دانش جواب داد: او زمان بود.
زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
چون تنها زمان،بزرگی عشق را درک می کند.
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell
🟣#حکایت
پس از وفات سنیه صالح
از همسرش پرسیدند:
آیا نمیخواهی بعد از او زن دیگری را دوست داشته باشی؟
گفت: تمامِ زنان بعد از او ستارگانند، میگذرند و خاموش میشوند، فقط اوست که آسمان است...
و بر قبرش اینگونه نوشت:
«اینجا آخرین دخترک جهان آرام گرفته است...»
و خوب از این ادمها آرزوست…
❤️ کانال آوای دامغان ❤️ عضوشوید 👇
🔴 به روزترین وجامع ترین رسانه دامغان
ایتا :
🆔 @avayedamghan_chanell